خیرو
روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشهء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست
واکشید و بعد در حالی که به برادرزا ده وپسرش می دید به سایه اش گفت:
" دردم درد دیدن این هاست.
حسینی و حسنی را می گویم. پدرحسنی درجهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی
کرد. حالا من مانده ام واو. کاش دستش می بود. حسینی بهترین قالین باف
بود واما حالا چه به درد می خورد. حسنی با ان ذهن جن زده اش، شده
باردوشی من. ازکابل کا امدیم، فکر می کردیم در وطن چیزی باشه. حالا به
خود می گویم چرا امدم، کابل مین نداشت.
سایه ازکنار دریچه رفت
ودرسایهء دیوارگم شد. خیرو روی تشک کهنه یی نشست و پیالهء چایی که
مادر حسینی برایش اورده بود، خیره ماند.
دربیرون حسنی نقشی دستی را
که روی خاک های حویلی کشیده بود، خط خط می کرد. سایه اش انگار یک تنهء
گرد و سنگی بود که روی حویلی تکان تکان می خورد. حسنی به سایه اش گفت:
" تاریکی بود. همین که ماما خیرو چراخ دستیش را روشن کرد، دست بریده
یی را که یک ترموز را محکم گرفته بود، دیدم. بلای که درخانهء همسایهء
ما پیدا شده، یک دست ندارد. می گویند که همو دست بچه های جوان را می
برد و برای خود می گیرد. بعد، این دست را در جای دورمی اندارد و به
سراغ دست دیگری می رود. ماما خیرومی گوید که اربمباران طیاره ها دست
کدام کس بریده شده، ماما خیرو، نمی تواند بسیارچیزها را ببیند. من با
چشم های خود دیدم که چگونه بلا دست زن گدا را برید. زن را گرفته بود،
شش، هفت بلا، یکی که خود را مثل کوچی ها ساخته و دستار سیاه پوشیده
بود، ساطور بزرگش را بالا برد وبعد به سردست زن پایین آورد. همه ازبلا
ها می ترسیدند. من فرارکردم، یکی که نمی دانم بلا بود یا ازبچه های
اسپندی، دست را در یک تار بسته دورسرش می خواند:
ملا دست دزده بریده
ملا کس دزده دریده
می خواستم ببینم با دست زن
گدا جی میکند، اما ماما خیرو دستم را گرفت وبردم خانه.
سایه انگارد لتنگ شده باشد،
اهسته ازجا برخاست و رفت سوی دروازهء حویلی که درکنار ان حسیی به سایه
اش که کنار دروازه افتاده بود، چشم دوخته بود. حسینی به سایه اش می
گفت:
" قالین می بافتم. خلیفه
بخشی برایم یک بایسگل بخشش داد. می گفت حسینی بهترین قالین باف است.
اما حالا با این دست بریده چکنم؟ حسنی دربین مین زار دوید، گفتم ندو
ندو، او دوید. حالا اوهم شده بی دست، درست مثل من. حسنی می گوید بیا
برویم کابل، دست خود را از شیطان پس بگیریم. اول ها خنده ام می گر فت.
حالا فکرمی کنم حسنی حق به جانب است. شیطان دست ما را بریده، می رویم
پیشش، دستش را می گیریم وتا دست های ما را جورنکند، رهایش نمی کنم...."
دوسایه به هم نزدیک می شوند.
هردو سایه دست های راست شان راکه ازبند و آرنج بریده شده، تکان می
دهند. خیرو دوباره کنار دریچه می اید. سایه اش این بار بزرگتر و سنگین
تر حرکت می کند. خیرو به سایه اش می گوید:
" دیگر نمی مشد درکا بل زنده
گی کرد. طالبان، ازهمه پول می خواستند، می گفتند ده میل سلاح داشتی،
سلاح ها را بده، می گفتیم سلاح نداریم، می گفتند پول بده، قیمت ده میل
سلاح ره. حسینی می رفت بیرون. می ترسیدم که به نام دزد دستش را ببرند.
زنده گی شده بود مصیبت . رفتیم ده. از چه راه هایی. همه مین، همه جا
کمین طالبان، همه جا خطر دزد. در یک موترداینا کوچ و بار را انداختیم و
رفتیم. مادر حسینی وقتی دست بریده حسینی را می دید، می زد به سرو رویش
. با صد عذر و زاری نمی شد ارامش کرد. ثسب وروزمی رفتیم. هر بارکه می
دیدیم یا خبرمی شدیم که طالبان در راه اند راه را چپ می کردیم.
سفرنبود، درد سربود."
خیروخاموش شد. سایه دوباره
تکان خورد ودر سایهء دیوارمحوشد. در بیرون حسنی وحسینی هنوزهم با سایه
های شان، کنار دروازه ایستاده بودند. حسنی نمی دانست با سایه اش حرف می
زند یا حسینی. می گفت:
" موترمی رفت. همه روز را
خواب بودم. جاده سنگلاخی بود. تشنه بودم. آب نبود. خاک بود و موتر می
رفت. بعد تردانستم که بلا ، راه را بسته و ما ازراه دیگر رفتیم. ماما
خیرو می گفت که ازراه دورمی رویم تا روی بلا را نبینیم. شب در راه
ماندیم. ماما خیرومی ترسید. همه می ترسیدند. من هم می ترسیدم. می
ترسیدم که بلا یک باره ازدستم بگیرد. بلا نزدیک شد. جیغ زدم. ماما خیرو
دستم را گرفت، بلا گم شد. بعد حسینی را دیدم . دستش را بلا بریده بود.
بلا دورش چرخ می زد . ننهء حسینی که می دید. فریاد می زد. با جیغ و
فریاد همو بودکه بلا می ترسید ومی رفت. ورنه شاید دست مرا هم می برد.|
مادر حسینی سرش را با
چادرسبزش پوشاند و بر تشک کنارخیرو نشست. سایه نداشت یا خیرو فکرکرد که
سایه ندارد. مادرحسینی به سایه یی که محو ونا پیدا درکنارش افتاده بود،
دید و زیر زبان گفت:
" در کا بل طالب ها دست حسینی
رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا؟ حسینی ودزدی؟ به نام دزدی بریدند. همه
می دانستند که حسینی بچهء خوبی است. از کار که می امد یک سرمی رفت نزد
اقا معلم وازاو ریاضی وهندسه یاد می گرفت. اقا معلم درخانه اش مکتب
ساخته بود، دخترها و بچه ها می رفتند چیزی یاد بگیرند. طالبان ازهمان
جا بردنش. ده دستش کتاب بود. دستش را بریدند که دزدی کرده است! دست
راستش را... نامرد ها!
سایهء محوی مادر حسینی،
گریست، صدای هق هق گریه اش تا سایه های بیرون سرکشید وبعد خاموش شد.
دیگراتاق تاریک تراز ان شده بود که سایه یی در ان دیده شود.اتاق اهسته
اهسته در تاریکی شام یک رنگ می شد. اما در بیرون، درکنار دروازه، سایه
های محوحسنی و حسینی هنوز هم تکان می خوردند. `حسنی به سایه اش که
دیگر با سایهء حسینی آمیخته بود گفت:
" حسینی رنگی به رخ نداثست.
صدایش به زوزهء باد می ماند. دستش را با پارچه سفیدی بسته بودند.
گلچهره گریه می کرد. ننهء حسینی گریه می کرد. نمی دانستم که چکنم؟ یک
باره دلم شد بروم به حویلی همسایه و بلا را ببرم سرکوچه ودر پیش همه
دستش را ببرم، اما ارخود لرزیدم. در دستم درد احساس کردم. دستم را ماما
خیرو محکم گرفت و درد را از ان قرار داد. حسینی وقتی ولیبال می کرد،
مرا می گفت که توپ های بیرون رفته را بیارم. توپ هارا که می اوردم. بلا
را می دیدم که به ما می بیند. بلا همیشه ریش سیاه ودستار سیاه وچشمهای
سیاه داشت. وقتی می گفتم، بلا امد، همه هی دویدند وخود را درخانه
هایشان پنهان هی کردند. من هم می گریختم. حسینی هم.
خیرو دیگر با سایه اش حرف
نمی زد. دیگر در زیر پایش سایه یی نبود که تکان بخورد. حرف های خیرو
ازسینه اش به زبانش راه بازمی کردند و دراتاق که دیگر درسیاهی شام رنگ
می باخت، می بیچید:
" حسینی وحسنی با هم دوسال
تفاوت ندارند، اما حسنی را جن زده. جن درحیاط همسایه پیدا شده بود.
حالا او درهرجا وهر چیزکارجن را می بیند. می گو ید که بلا دست حسینی را
برده . اگر برویم وبه بلا بگویم دستش را پس می دهد. شبها می ترسد .
فکرمی کند بلا دستش را می برد. وقتی دستش را محکم می گیرمگیرم، ارام
می شود. یک روز طالبان حسینی را گرفتند که چرا وقت نماز ولیبال می کنی.
حسنی امد وگفت بلا حسینی را برد. دسثش را می برد. رنگ از رخ ما برید.
رفتیم به کوچه. حسینی با توپ باره اش نشسته بود وگریه می کرد. گفتیم
برو خوب شد. خوب شد که دستش را نبریدند. اما روزش رسید که دستر را
بریدند.
درحویلی هم دیگر سایه یی
نبود. حسینی و حسنی برگشتند به طرف اتاق. حسنی به یاد روزی افتاد که ان
حادثه برایش افتاده بود:
" درحویلی همسایه بود. بلند
وسیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن بازمی کرد، می
توانست ادم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد
زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک امد. تمام بدنم ازترس می لرزید.
ریشش سیاه و رگ های سفید درخود اشت. وقتی نزدیک شد، ازدهن بزرگش ماری
به طرفم امد. بعد دیدم که یک دست نداشت. دستش را از ساعد بریده بودند.
با دست دیگرش دستم را محکم گرفت. می خواست دستم را ببرد وبرای خودش
بگیرد. دوباره فریاد زدم. دستم را رها کرد و من درمیان سیاهیی که تا
چند روز از چشمانم نرفت، افتا دم. "
حسنی مکثی کرد و بازبه یاد
روزدیگری افتاد:
" بلا رفته بود در زمین. نمی
دانم . بچه هایی که می دانستند، می گفتند نرو نرو، اواز شان به گوشم
نمی رسید. سنگ پیش پاپم امد. افتا دم. می دانستم که بلا دستم را خواهد
برد. می خواستم دستم را میان رانهایم پنهان کنم. اما دستم دراختیارم
نبود. دستم یک گز پیشترازمن به روی خاک ها افتاد. بلا اززیر زمین به
تندی برخاست. ندانستم چگونه، اما با صدای بلندی دستم را از ارنج برید.
دیگرنفهمیدم. وقتی به خود امدم دستم نبود. حالا تصمیم دارم با حسینی
بروم به خانهء همسایه که بلا در ان جا خانه کرده است. به هرزوری که
باشد دستم را ازپیشش می گیرم."
حسینی چشمانش را بست و
درحالی که به حرف های درونش گوش می داد ، به دروازه ء اتاق تکیه داد:
" وقتی ولیبال می کردیم ،فکر
می کردم بلا نیست. دستم را هم کسی نمی تواند ببرد. اما حسنی درست می
گفت. بلا همیشه بود. همین که من غافل شدم، دستم را برید. حالابی دست
چگونه دار قالین را راه بیندارم؟ حالا چگونه قالین ببافم؟ بلا کارش را
کرد. حالا خلیفه بخشی مرا بهترین قالین باف خود نمی داند. من باید دستم
را ازپیش بلا پس بگیرم."
اما دراتاق، خیرو همچنان به
صدایی گوش می داد که ازسینه اش روی لبانش جاری می شد:
"صدا زدیم که مین است. نشنید.
سر مینها می دوید. نمی شد که تنها رهایش کنیم. از عقبش رفتیم. شاید از
ما ترسید یا فکر کرد که همو بلا در پشتش است. تند تر دوید. سنگی در پیش
پایش امد، خورد به روی و دستش درست سر مین امد. داکتر ها دستش را قطع
کردند. حالا شده مانند حسینی، مانند او. هر دو می روند به شهر تا دست
شیطان را ببرند.
پایان - کابل
|