صـــــــــداي شيههء اسپان نور مي
آيد
سپاه عشق ز اشــــــــــراق دور مي
آيد
سياه چاه شب از دختران نور پر است
رسول فـــــــجر به محو فجور مي آيد
زبان
آتش اين باغ را
كـــــــي مي داند
مگر به ترجـمه موسي ز طور مي آيد
به هوشياري
كشكول چشم شب زده گان
ز چشمه هاي درخـــشان شعور مي آيد
خمير جسمت اگر
باب معـــنويت نيست
به قيد و بست حســـــــــاب تنور مي
آيد
|