چند پوشیده زمن ، حرف دلت
میداری
ایکه هرموج نگاهء تو هزاران
سخن است
از تپش های دلت جان
من آخر پیداست
آنچه گمگشته بود در نگهت نقش
من است
گر زمن دور شوی تا به کجا
خواهی رفت
عشق سودای یکی بودن و یکجا
شدن است
در درون تو ام و با تو بقا
می
یابم
قلب واحساس نگویی که جدا از
بدن است
|