کابل ناتهـ kabulnath
|
خاتول مومند
گلهای خشک
آن روز بعد ازشش سال ترا می دیدم ِ دلم می لرزید و درخود احساس عجیبی داشتم. شش سال را با روز و ساعتش شمرده بودم. اما آیا آن دیداراول ما را به یاد داری ؟ آن روز ی که همگی در سالون گرم گفتگو های فامیلی بودند که یکباره درعقب من پدیدار گشتی؟ صدای نفس هایت را می شنیدم. گفته بودم:- از این جا برو! ولی توبا لبخند گفتی:- نترس ،نامزد هم نیمچه اعیال است. در همین حال در دالان آواز پدرم بلند شد، خودت ترسیدی و مانند جن غیبت زد…آه که چقدر خندیده بودم. راستی بیاد داری هر بار که به خانهء ما می آمدی برایم یک گل صد برگ سرخ رنگ هدیه می آوردی. من تمام آن ها را در سبد می گذاشتم و از آن همچون جانم حفاظت می کردم. گاهی هم در گیلاس خود برایت چای و یا آب می ریختم . چی روزهایی! خانم برادرم طعنه آمیز گوشزد کرد:- توبه ما هم نامزدداری کدیم , بخدا وختی که (شاه ولی) به خانهء ما می آمد من خود را در پسخانه یا زیرخانه پت می کدم مگر حالی چشم ها تا الاشه ها دریدگی هست ...! و بعد آن ایام بهارکه آسمان بر زمین های زمستان زده آب بهاری میپاشید تا عمر تازه به طبعیت بخشد.آن روزنامزدی مان که باران به شدت می بارید و تو مرا به روی حویلی خانهء ما صدازدی. من چشم خانم برادرم را غلط داده خود را نزدت رسانیدم, زیرا تمام مدت که تو با فامیلم روی موضوع ازدواج صحبت می کردی ,من بیصبرانه انتظار می کشیدم تا تاریخ ازدواج ما را بدانم. ترا درحویلی یافتم...از لای موهایت آب باران چک-چک می ریخت. همین که نزدت رسیدم با کمی ناراحتی پرسیدی : - تو پروای مرا داری یا نه؟
این سؤال مرا حیران ساخت و نمی دانستم چی بگویم.گفتم - چرا رنگ و پرکت پریده؟ لاغر تر شدی! عین سوال را باز تکرار کردی و من با دست و پاچگی گفتم: - آخر چی گپ هایی است که می زنی؟ تو با شکوه گفتی: - پس چرا آغایت و برادر هایت را نمیفامانی تا از مه پول زیاد نخواهند, تو می دانی که مه یک غربیکار هستم , زندگی مه روزمزد هست ( سر چاه و گل چاه) صرف یک لقمه نان و سرپناه غربیانه چیزی ندارم چرا پدر و بیادرایت مردم آزاری ره گرفتن؟ تو خو می گفتی که به ای رسم و رواج های مزخرف پا بند نیستی! من حیران بودم به جوابت چی بگویم , تو فکر می کردی من نیز در این مسَله دست دارم چقدر قسم خوردم ولی قهر بر تو شلاق می زد . تو پیشنهاد وحشتناک در سر راهم گذاردی که حتی از تصور آن لرزه بر تنم افتاد. بی محابا گفتی : - اگه مره دوست داری بیا که فرار کنیم , هفت کوه و هفت دریا دور میبرومت...باز نکاح می کنیم! من با غضب گفتم : - خدا سیاه سره از بدنامی نجات بته, تو مره پیش چهارتا آدم و نیمچه آدم بی آبرو می سازی. با غضب به من نگریسته گفتی : - مه یار نیم راه ره کار ندارم! آخرین حرف که از تو به خاطر دارم همین بود و بس. از خانهء ما بیرون شدی, من به دنبالت دویدم مگر تو همچنان می رفتی. چند بار ترا صدازدم مگر تو در خم و پیچ کوچه ها از نظر ناپدید گشتی. فکر می کردم بعد از گذشت چند روز باز می گردی مگر تو رفتی که رفتی . زمستان های سرد بر زمین چادر سفیدش را هموار می کرد . شش بهار آمد و رفت ما از کوچهء قبلی خود کوچیدیم و در حویلی نسبتآ کلانتر مسکن گزیدیم. هرگاه که به یادت گریه سر می کردم زن عقده به دل برادرم با کنج چشم و لب مراطعنه می داد.. برادرم گاهی که مرا گریان می دید با لحن زننده می گفت: - عاقبت عشق ومشق همیست. بروگمشو حویلی ره پاک کو! پدرم در حالیکه به قفس های سایره هایش نظاره می کرد و می گفت : _بی غیرت ده یک طویانه گریخت . مادرم با آواز شبیه به ناله می افزود : - خدا از او باز خواست کنه, الهی روی خوشی و خوبی ره نبینه! مگر من در دل خلاف آن ها برایت دعا می کردم ومی گفتم : - خداوند عمر و سعادتهای مره برایش بته, خدا بهتر میدانه که نامرد کی است, و کی با سر نوشت کی بازی کرده! زندگی به گرانی یک کوه , به سختی صخره ها و بالاخره مانند یک درد بیدرمان بود . دیگر زندگی بر من همان شکل (بسوز و بساز ) را بخود گرفته بود. همین قدر می دانستم که کار خوبی یافته ای. همه چیز را با بی علاقگی می نگریستم , صرف حویلی نو ما را دوست داشتم, نمی دانم چرا یک نوع حس عجیب در خود نسبت به این حویلی احساس می کردم؟! این خیال در من بی محابا قوت می گرفت گویا تو در چند قدمی من هستی. آن روز کسی در خانه نبود صرف من و مادرم که او نیز در بستر بیماری میتپید. صبح آن روز برادرم برایم یادآور گردید که شاید صاحب خانه برای حصول کرایه بیاید تو صرف بگو که عصر بیا زیرا مرد ها در خانه نیستند. کسی صاحب خانهء ما راندیده بود. صرف ماهانه یکی از اقاربش جهت جمع آوری کرایهء خانه ها سری به خانهء ما می زد. ولی صاحب خانه نیز سرگذشت جالب داشت چی روزی بر حسب تصادف حرفهای زنهای همسایه و خانم برادرم که از سر دیوار با هم گرم اختلات بودند شنیدم که خطاب به خانم برادرم میگفت :-نی بابا مردکگگ چالاک اعتبار خود ره پیش حاجی محمد پخته کد, حاجی هم دختر گنگ (لال) خود را (گوشت گنده گردن قصاب کد.
خانم برادرم با حسرت گفت :-دولت و پول کار هر گنگ ره چوک میسازه اگر دختر گنگه است مردک هفت حویلی را مفت صاحب شد...اگر نی میگه که از سگ استخوان قرضدار بود. زن دیگر همسایه با تصدیق گفت:-گل گفتی راستی که پول وپیسه چارپای ها ره به قطار آدم میکنه. در دل به حال همه کس خندیده بر خورد بینی شان افسوس میکردم زیرا پول شهر ها را آباد میسازد مگر خوشی های از دست رفته انسانها خریده نمیتواند. پول را از راه مشروع و غیر مشروع بدست میتوان آورد ولی آبروو وقار را نمیتوان با هیچ قیمت خرید. به گفته مرد خردمندی که(از دیده خون بریز ولی آبرو مریز!)
یک روز در آهنین کوچه به صدا در آمد, این تک-تک از تک-تک های دیگر خیلی فرق داشت تو گفتی کسی با مشت به قلبم می کوبید. نفس در صندوق سینه ام گره خورده بود ،چنان که نمی توانستم آه بکشم و مسافهء میان دهیلز و کوچه را طی کنم. با مشکل زیاد به سوی کوچه شتافتم , همین که در را گشودم ترا در برابر نگاه های حیرت زده ام دریافتم , از خوشی نیم فریاد کشیدم ولی تو با بی اعتنایی به من چون غریبه ها نگریستی. درست تر به تو خیره شدم و سرو پایت را از نظر گذرانیدم , تازه متوجه انگشت دست چپت گردیدم که حلقهء ازدواج در آن نمودار بود. همان دم دانستم که تمام رشته ها پنبه شده اند. بر خود نهیب زدم تا در حضور تواشک نریزم, تو با سردی گفتی: - حالا من مالک این خانه ام. آن را خریده ام و تصمیم دارم تا این خانه را بفروش برسانم بنآ پدر و برادرت را بگو تا برایتان خانهء دیگری پیدا کند! این کلمات را آن قدر به سردی گفتی که قلب و روحم را زخمی ساختی. امروز بعد از شش سال تمام ترا دیدم مگر تو او نبودی که زمانی سایه وار مرا تعقیب می کردی. آه ! چرا باید کفارهء گناهان پدر و برادرانم را بدهم؟ چرا باید من قربانی رسم و رواج های دیگران شوم؟ بعد از رفتن تو به سوی اتاق خود شتافتم تو می گفتی هرگاه گل ها خشکیدند و بو باختند بدان عشق ما مرده است .می دیدم که از گل ها اثری نیست . شش سال قبل خشکیده بودند. دیگر نوبت من بود که باید می خشکیدم.
20.07.07 کابل- افغانستان ابل- افغانستان ********** |
---|
سال سوم شمارهً ۵۵ اکست 2007