کابل ناتهـ kabulnath
|
شكواييه محمدكاظم كاظمي
ما را نكُشت برف و نسيم بهار كُشت اين كِشتِ تشنه را نفسِ جويبار كُشت گفتند صد كنايه شنود و هنوز هست باري به شانهي همه بود و هنوز هست گفتند با خروش و هياهو نميرود تا جان نميرسد به لب او، نميرود درمان او نشد به نمكدان و كفش هم حتّا به تازيانه و داغ و درفش هم *** ـ مردم! فداي نان شدن از ما كسي نديد سربارِ اين و آن شدن از ما كسي نديد اين حلق، همصداي خودش بود و باز هست اين تن به روي پاي خودش بود و باز هست مردم! اميد مادري از دايه، كس نداشت چشمي به باغِ خانهي همسايه، كس نداشت گفتم دوباره آب دهم باغ و كِشت را با سال تازه، تازه كنم سرنوشت را گفتم همين بس است كه ياران به روي من وا ميكنند پنجرههاي بهشت را گفتم همين بس است كه ديگر نمينهم بر روي سنگِ خانهي همسايه، خشت را گفتم همين بس است كه وا ميكنم به فخر صندوق كهنهاي كه پدر بست و هِشت، را ديگر نميكنند دهانهاي بيدريغ با حرفِ بد، تلافي، اعمال زشت را اين كشتِ بيش و آفت كم نيز مالشان قفلي كه بستهام به حرم نيز مالشان آسوده با تمام زمين زندگي كنند كمتر شويم و بهتر از اين زندگي كنند *** امّا نكُشت برف و نسيم بهار كُشت اين كِشتِ تشنه را نفسِ جويبار كُشت ما را نسوخت آتش و آتشبيار سوخت آوارهگرد باديه را سايهسار سوخت هر ميوهاي كه دست رسانديم، چوب شد هر چشمهاي كه قسمت ما شد، رسوب شد در باز كرده، وحشتِ ديوار ديده، من از كربلا گذشته و افشار ديده، من از تكدرختهاي بيابان، پيادهتر با اين وجود، از همگان، ايستادهتر *** اين قوم را جنازه به پيراهن است و بس تنها سر بريده به روي تن است و بس مثل درختهاي نجيبي كه سهمشان از سايهسار باغ، تبرخوردن است و بس هرچند قدر بودن خود، ميوه ميدهند گفتند راه چارهشان، كندن است و بس اين مردمان كهاند كه در شام خانهشان تنها اجاق دربهدري روشن است و بس؟ ايمانشان، فروختهي نان كس مباد اينان كه نان سفرهشان، آهن است و بس *** گفتند صد كنايه شنود و هنوز هست باري به شانهي همه بود و هنوز هست گفتند ماندگار حضوري دوباره شد مستوجب مراحل بعد از اشاره شد ... شب بود، برفِ كوچه به خونابه، رنگ خورد ديگر غريبه، سيب ندزديده، سنگ خورد ديگر به شهرِ آينه، آهن، رواج شد پاي شكستهام به بريدن، علاج شد گفتم كمي تأمل ... و سنگ، استخوان شكست گفتم «خدا» و «حافظ» آن در دهان شكست *** ديگر زبانِ شكر به شكوا گشوده شد تيغم به پارهي جگرم آزموده شد نيمي به بيزباني و نيمي به كين گذشت آري، بهار فرصت ما اينچنين گذشت
*************** |
---|
سال سوم شمارهً ۵٣ جولای 2007