کابل ناتهـ kabulnath
|
مینویسم قصه
خاتول مومند
مینویسم قصهء از هر شب هجران قصهء یک درد را درد دیرین که پوسید استخوانم یک دروغ او را رسوا میسازم
درد بتو بودن و رنج فراوان بردنم قصهء دور و دراز همچو شب یلدا تیره و تاریک وغمافزا آنچنان میسوزم شبها بسان شمع تا سحرگاه زار میگریم
من ترا بیچاره تر از پیش میخواهم
آه چرا باید ترا میشناختم؟ آه چرا باید ترا میخواستم؟
رسم عشق و دوستی اندر نهادات نیست من چرا افسون الفاظ تو گشتم؟
شمع نیم بسمل گواهی میدهد گواهء انتظاری من انتظار تو
آه بازهم قصه میگویم خامهء درد خود را باز مینویسم
گرچی این قصه تکراریست ولی من ترا رسوا میسازم
18.05.2007
Khatol.W.M
*************** |
---|
سال سوم شمارهً ۵٢ جولای 2007