کابل ناتهـ،

کابل ناتهـ kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سگِ مرد کور

 

نوشته ی :ر.ک.ناریان              گزارشگر از انگلیسی به پارسی: صدیق رهپو طرزی


 

یادداشت:

 

من، آن گاهی که از «سوفیه» ی «بلغاریا» به کابل برگشتم، همکاری را با «انجمن نویسده گان افغانستان» را از سر گرفتم.

در آغاز، گزیده یی از داستان های «و.سارویان»، نویسنده ی «ارمنی ـ امریکایی» را زیر نام «خنده»، از میان داستان های کوتاه گونه گونه اش بر گزیده و در سال 1369هـ.خ به دست نشر سپردم.

 

این امر، آغازدورانی را نشانی می نماید که به برگردان اثرهای «بدیع»ـ از آن جایی که بر پیشانی داستان های کوتاه ام واژه های «قابل نشر نیست» نشانده شده بودندـ  روی آوردم.

 

در آن هنگام متوجه شدم که جای داستان های کوتاه و حتا بلند کشور های خاور ما، مانند:«هند»،«چین» ، «جاپان» و جنوب شرق آسیا، به شدت «خالی» است.

همچنان برایم شگفت آور بود که در «ایران» نیز مترجمانی که روی به باختر داشتند، توجه کم تری در این زمینه ی ادبی نموده بودند.

با این درک، برآن شدم تا  برای آشنایی با این جریان و پُر نمودن خلای ناشی از آن، برای بر گردان داستان های کوتاه از این دیار«شگفتی ها»، تلاش نماییم.

به زودی متوجه شدم که کتابفروشی ها و حتا کتابخانه های ما، به شمول دانشگاه «کابل» در این راستا، به شدت «لاغر» و«کم جان» اند.

 

به هر روی، پس از تلاش فراوان، و با یاری دوستان «هندی» توانستم تا از میان «خیل» نویسنده گان «هندی»، دوازده داستان از یازده نویسنده را، برگزینم.

 

سنجه های ام در انتخاب داستان ها دو چیز بودند: یکی این که تعداد بیش تر نویسنده گان را در بر بگیرد، و دوم این که «کرباس» بلند بالایی از اثر های نویسنده گان «قدیم» و«جدید» رادربرابرخواننده گان، بیاویزانم.

 

به همین سبب، در این گزینه که آن را«فالبین» نام گذاردم، داستان های کوتاهی از «تاگور»1863، تا «سانتا راماراو»1923، رادر بر می گیرند. این «گزینه» با پذیرایی گر می رو به رو شد.

 

این اثر، همراه با کار های دیگرم از «سید جماالدین افغانی در آینه ی مطبوعات افغانستان» 1355ه.خ.گرفته تا« چی گوارا» 1370هـ.خ با انتقال قدرت سیاسی به «مجاهدان» که با «ایتلاف» آغاز و بعد به «فتح» و «ظفر» جا خالی کرد، در جریان کتاب «سوزان» در برابر کتاب فروشی «بیهقی» پس از هفت ثور دوم ــ در این جا می خواهم تا از یک تحریف دیگر تاریخی که ما زیاد از آن ها داریم، یاد آورشوم.

 آن گونه که خود شاهد بودم، «انقلاب اسلامی!» دقیق به تاریخ هفت ثور 1371هـ.خ صورت گرفت. درست در همین روز هفت ثور بود که ساعت یک بعد از چاشت، فرمان آقای «ص.مجددی» مبنی برایجاد گروه «امنیت کابل» از رادیو پخش شد.بعد، این فرمان پی هم  نشر می گردید و در آن تذکر داده می شد که همه امور قدرت به این ساختار انتقال یافته است. صدور «فرمان» بدون شک این «انتقال» را نشانی می نماید. بعد آقای «مجددی» که یک روزدیرتر و آن هم با ایجاد مانع وسد از جانب آقای «گ.حکمتیار» به کابل رسید، اول از این که آن را با آمدن «خود» پیوند بدهد ودوم این که از «هفت ثور» اول، فاصله بگیرد آن را تغییر و «تحریف» دیگری را به قلب تاریخ کشورما که بدون آن هم جای «سالم» ی برای اش نمانده اند، ثبت نمودــ به کام آتش کشیده شدند.

 

دو گزیده ی دیگر«دست ها»، داستان های کوتاه از «چین» و «مرد رقصنده» گزیده ی داستان های کوتاه از «جاپان» که هردو تمام شده و به شعبه ی «صحافی» برای بسته بندی قرار داشتند،با به آتش کشیدن «مطبعه» ی دولتی، به ذغال بدل شدند.

من، در خط «کوچ بزرگ»، کشور را ترک نمودم. در آن هنگام، موفق نشدم که حتا یک نسخه از آن ها را با خود به «بیرون» بیاورم.

 

از حسن تصادف، من از تمام اثر هایم که از چاپ بیرون می شدند به جز از«چی گوارا» یک یک را برای دوستانی در بیرون از کشور می فرستادم.همین امر برخی از آن ها را «نجات» داد.ازمیان همین ها یکی هم «فالبین» می باشد که آن را برای «صبیحه طرزی افضلی» خواهرم که در جرمنی «پناه» آورده بود، گسیل داشته بودم.

 

من، این اثر را برای این که به ویراستاری و «روش املای» آقای « فاریابی» ـ با آن که اکنون با آن  موافق نیستم ـ صدمه یی وارد نیاید، دوباره همانگونه که بود، آماده و آن را برای « همراز کابل» که آغوشش برای همه «باز» باشد، پیشکش می نمایم.

 

 

زنده گی نامه کوتاهی از «ر.ک.ناریان»

نام اش « راسی پورام کریشنا سوامی آیار ناریان سوامی  Rasipuram Krishnaswami Ayyar Narayanaswami می باشد به روز ده اکتوبر  1906. در مدراس دیده به دنیا گشود. او را می توان یکی از به ترین ناول نویسان هند به زبان انگلیسی دانست. 

 

 

«نارایان»، یکی از نه فرزند یک خانواده ی عال مقام روحانی برهمن بود. پدراش سرمعلم مکتب بود. ناریان، تحصیلات اش را در مکتب عالی مهاراجای میسور، در سال 1930 به سن 24 ساله گی به پایان رسانید.او درمورد تحصیلات اش می گوید،"با بی میلی مکتب خواندم اما هیچ از آن نیاموختم."

«ناریان»،از کودکی علاقه فراوان به نویسنده گی داشت. آثار ناول نویسان روسی را خواند  اما تولستوی کشش وجذبه ی لازم را برای اش به وجود نیاورد. سپس به ناول نویسان دیگر اروپایی روی آورد و آثار هوگو، ا.م. فورستر و و.ه.لاورنس را پسندید.

با اثر پذیری از «گرهام گرین»، اولین ناول اش را به نام « سوامی و دوستان » را در سال 1930، در انگلستان انتشتار داد.«گرهام گرین»، در مقدمه ی ناول دومش، به نام « تحصیل یافته هنر های زیبا» چنین نوشت،"«نارایان»، با نوشتن ناول « سوامی و دوستان» اولین کسی بود که تصویر بلند قد روان هندی و شیوه ی زندگی اش را در برابرم آویخت ما، با دریچه ی  ناول های اش به سوی دریافت شخصیت، خوی و عادت مردم هند، دست یافتیم و افق دید ما در این زمینه گسترده گی بیش تر یافت.البته باید خاطر نشان کرد که او در بلوغ ادبیات زبان انگلیسی،نقش بزرگی دارد."

«نارایان»، در «میسور» واقع در «هند» زنده گی نمود.شهرک «مالکوری» در جنوب «هند»، صحنه ی بسیاری ناول ها و داستان های کوتاه اش، است.

ناول های معروف اش چنین اند:

1.                  «سوامی و دوستان اش»1930.

2.                  «تحصیل یافته ی هنر های زیبا»1937.

3.                  «اتاق تاریک»1938.

4.                  «معلم انگلیسی» 1948.

5.                  «آقای سمپات»1949.

6.                  «متخصص محاسبه»1962.

7.                  «رهنما»1958.او با این اثر، جایزه دانشگاه ادبی «ساهیتیا» پُِر اعتبار ترین جایزه ادبی «هند» را به دست آورد.

8.                  «آدمخوار مالگوری» 1961.

گزیده ی  داستان های کوتاه اش چنین اند:

1)                 «روز یک فالبین» 1947.من همین داستان را در گزیده ی داستان های کوتاه «هند»، گنجانیده و نام آن را «فالبین» گذارده ام

2)                 «جاده لاونی» 1956.

3)                 «اهورا مزادیان، اهریمنان و دیگران» 1964.

4)                  «یک اسپ و دو بز»

این را باید یاد آور شد که اثر های که «نارایان»آفریده است، فارغ از «ایزم» ها و یا «ایسم» های ادبی اند. او بر منبر فراز نمی آید، و موعظه سر نمی دهد، بل می بیند و ثبت می نماید.

تذکر کوچک:

آن گونه که می دانید در آن هنگام که من این داستان را از زبان انگلیسی به پارسی بر گرداندم، این نویسنده حیات داشت و به آفرینش ادبی می پرداخت.اما او پس از نود وچار سال زنده گی که نیم سده ی آن به نویسنده گی گذشت، از خود چارده ناول، پنج مجموعه داستان کوتاه، چند تا سفرنامه، مقاله های زیاد غیر داستانی، فشرده یی از «حماسه» های «هند» به زبان انگایسی و به یاد ماند های اش به نام «روز های ام» به یادگار ماند.در تمام اثر های اش نبض تند زنده گی «کوچه» می تپد

او به روز سیزده ام می 2001، دیده از جهان بست. 

***

 

سگ بسیار جالب، پُرکشش و از نژاد عالی سگ ها، نبود.یکی ازهمان سک های معمولی و پیش پا افتاده، که در همه جا میتوان آن را دید، بود.

رنگ سپیدی که بر آن خاک نشسته باشد، داشت.دُمش در همان کودکی، خدا میداند توسط کی، بریده شده بود.در یکی از پسکوچه ها تولد و با خوراکهای پس مانده و کثیفِ بازار، بزرگ شده بود.چشم های چرک آلود داشت وبار نا مریی را به دوشش می کشید و به صورت غیر ضروری ستیزه گر بود.پیش از اینکه دو ساله شود، جای زخم صد ها جنگ بر بدنش نشسته بودند.هر وقتی دلش استراحت می شد، در مجرای گند آبگذر زیر زمینی جاده شرقی بازار می خوابید.شامها در کوچه ها به گردش میپرداخت.به جاده ها، کوچه ها و پس کوچه های اطرافش سری میزد. این جا، جنگی را میبرد یا میباخت و آنجا بر پس مانده غذایی می ایستاد ونیم شب دوباره به بازار بر میگشت.

سه سال زنده گی با همین گونه و یک نواخت گذشت.سپس تغییری در زنده گیش رخ داد.

روزی، گدایی که از هر دوچشم کور بود، در دَم بازار پیدا شد.زن پیری هر صبح او را به آن جا می آورد، به جای معینی مینشاند، چاشت با کمی غذا پدیدار می شد، سکه های جمع شده را برمیداشت و شب به خانه میبردش.

سگ، به همان نزیدکی ها میخوابید.روزی بوی خوش غذا نا آرامش ساخت.ایستاده شد.از پناه گاهش بیرون شد و در برابر مرد کور ایستاد.دمش را تکان داد و با نگاه حسرت آلود وآرزومند به کاسه یی که کور از آن غذا می خورد، نگریست.مرد کور دستش را  به اطرافش دور داد و پرسید:

"کیست؟"

سگ با شنیدن صدا نزدیک شد و دستش را لیسید.کور، با مهربانی ونرمی از دُم تا گوش هایش دست کشید و گفت:

" چقه مقبول استی! بیا کتی مه !"

سپس یک مشت غذا برایش انداخت.سگ آن را با قدر دانی خورد و نگاه پُر سپاس به مرد کور انداخت. لحظه پُر شکوه آغاز دوستی بود.

آنان هر روز در همانجا با هم بر میخوردند. سگ از ایله گردیش کاست تا بتواند در کنار مرد کور بنشیند و از صبح تا شام شاهد ریزش صدقه و خیرات به کجکــُـول کور باشد.سگ، به مرور زمان دریافت که هر رهگذر باید پولی به کجکـُــول بیندازد.این «باید» وی را به آن وادشت تا به دنبال هر رهروی که پول نمی پرداخت، بدود.دامنش را یا پاچه اش را بگیرد.اورا دوباره نزد کور بیاورد وتا زمانی که عابر سکه یی نمی انداخت، او را رها نکند.

 در بین کسانی که این محل را مزدحم و شلوغ میساختند، بچه دهاتیی بود که روح خبیث و شیطانیی در او دمیده بود.او خوش داشت تا کور را با نام ماندن های بد و دزدیدن سکه یی از کجکولش، آزار بدهد.

مرد کور، در این حالت از شدت بیچاره گی چیغ می زد، می گریست و عصایش را چون گردابی به اطرافش بدون هدف میعن دورمی داد.این بچه، روز های پنجشنبه پیدا می شد و بر سرش تکری بادرنگ یا ناریال حمل می کرد.بعد از چاشت های روز پنجشنبه قیامتی دز زنده گی مرد کور بر پا می شد.

درکنار بچه ی شیطان، فروشنده یی که بوتل های عطر گوناگون ولی بدل را بر کراچیی گداشته بود، مردی که کتاب های قصه یی ارزان را بر جوالی پهن می کرد، و مرد دیگری بر چوکات خالیی فیته های رنگارنگ حمل می کرد، جمع می شدند.

در یک روز پنجشنبه، زمانی که آن بچه جوان بر دروازه شرقی پدیدار شد،یکی از آنان گفتند:

" دوست کور! بلای خدا سرت آمد..."

"او خدا! باز پنجشنبه است؟"

دست هایش را به دورش حرکت داد و صدا زد:

" سگ، سگ، بیا اینجه.کجاستی؟"

او صدای خاصی را که سگ با شنیدنش نزدش می آمد، کشید.سر سگ را دست کشید و گفت:

" ای بچه پَسته نمان!..."

دراین لحظه، بچه در حالی که از چشم هایش نگاه مسخره آمیز پدیدار میشد، با لحن طنر آلود گفت:

"کورجان! هنوز بانه می کنی که چشم نداری!؟.حالی مه می بینم."

نزد کجکول کور ایستاد و دستش را آرام به سویش دراز کرد.سگ طرفش خیز زدو بند دستش را میان دندان هایش گرفتن.بچه، دستش را خلاص کردو با شتاب دوید.سگ به دنبالش دوید و او را از بازار بیرون کرد.

عطر فروش با شگفتی گفت:

"ای چاله ببی!"

شامی، در همان وقت معین، زن پیر نیامد.پیر مرد منتظر ماند.هر قدر که دیر تر می شد و هوا تاریکتر می گردید، او ناراحتتر می شد. در حالی که با اضطراب انتظار می کشید، یکی از همسایگانش نزدش آمده و گفت:

" ماتل پیر زن نشو.او دیگه نمی آیه.امروزمرد."

مرد کور، یگانه خانه یی که سرپناه اش بود و یگانه کسی که در این دنیا از او مراقبت می کرد، از دست داد.

فیته فروش برای اش گفت:

" بگی ای فیته سپیده.مه مفت برت می تم. به گردن سگ بسته کو و بان که اگه راستی دوستت داره، توره کمک کنه!"

زنده گی سگ رنگ دیگری گرفت.او می بایست جای زن را بگیرد.آزادی اش را کامل از دست داد.جهانش در حدود درازی فیته سپید محدود شد. او می بایست زنده گی گذشته اش را، تمام به اصطلاح سگ دویش را، فراموش نماید.او به ساده گی می بایست برای همیشه در آخر فیته سپید دربند بماند.وقتی سگان دیگر،دوست و یا دشمن، را می دید، با غریزه یی از جایش می جنبید، فیته را کش می کرد و می خواست خود را رها سازد، اما این عمل ضربه ی صاحبش را به همراه داشت.

"رزیل، مره می خایی به زمین بیندازی.حس داری؟"

سگ در ظرف چند روز آموخت که باید بر احساس و غریزه اش زنجیر نظم بیندازد.دیگر متوجه سگها، حتی اگر نزدیکش می آمدند و قوله.می کردند و یا با غو غو او را به بازی فرا می خواندند، نمی شد.او حتی آزادی حرکت و تماس با مخلوقات همردیفش را از دست داد.

به عوض این باخت، صاحبش برنده شد.او هر جایی که دلش می خواست می رفت.تمام روز، با کمک سگ روی دو پایش راه می رفت. با کجکول بر شانه، عصایی در یک دست و ریسمان سگ در دست دیگر، از خانه اش ـ گوشه یی در برنده کاروانسرا، که چند قدمی دور از بازار قرار داشت ـ می برآمد.در عمل دریافت که با رفتن به جای های گوناگون، نسبت به نشستن در زیر تاق بازار، درآمد بیشتری به دست می آورد.به سرک کاروانسرا به راه می افتاد و هر جایی که صدای مردم را می شنید، ایستاده می شد و دستش را برای خیرات دراز می کرد.دکان ها، مکتب ها ، شفاخانه ها ، هوتل ها و...

هیچ جای از نزدش باقی نمی ماند.هر وقت می  خواست ایستاده شود، ریسمان را کش می کرد و آن گاهی که می خواست حرکت کند، مانند کراچی رانی، بر سگ هی! هی!. چو! چو! چیغ می زد.سگ نمی گذاشت که پای مرد کور به  چقوریی داخل شود، یا به سنگی بخورد.به این گونه سگ بلست به بلست، کور را به جای های بی خطر ومطمین  رهنمایی میکرد.

مردم که این همه وقف و سر سپرده گی را می دیدند، از روی دلسوزی به سگ، سکه یی را در کجکول کور می انداختند و یا او را کمک می کردند. کودکان به دور کور جمع می شدند و برایش خوردنی می دادند

سگ طبیعتا مخلوق فعال و پُر جنب و جوش و با دقت است. ایله گردی هایش را به وقفه های استراحت همراه می سازد.اما برای سکِ مرد کور، این نظم کاملا برهم  خورده بود.فقط وقتی استراحت می کرد که مرد کور، جایی می نشست.مرد پیر در حالی که رشته سپید را به انگشتش می بست، به خواب می رفت.هر روز که می گذشت، آزمندی مردِ کور برای به دست آوردن پول بیشتری، زیادتر می شد.لذا فکر می کرد که با هر لحظه اسراحت پول بیشتری از دست می دهد، و به این گونه راه رفتن سگ پایان نداشت.بعضی اوقات پای های سگ، دیگر فرمانش را نمی بردند.ذله و کوفته می شدند.اما، گر کمی سستتر راه می رفت و یا می خواست توقف نماید، چوب پیر مرد کور، بر فرقش فرود می آمد.سگ با این ضربه، قوله یی سر می داد.پیر مرد کور با عصبیت چیغ می زد:

"رزیل قوله نکش!نان نمی تمت !!میخایی ایله  گردی کنی؟"

سگ بالا و پایین، اینسو آنسوی بازار را با گامهای آهسته آهسته در حالی که تمام وجودش به کور مستبد بسته بود، طی میکرد.

حتی پس از آنکه زنده گی در بازار توقف می گرد، صدای قوله و ناله سگ خسته و مانده به دل سکوت شب، خنجر می زد.سگ حتی ظاهر اصالی اش را از دست داد.با گذشت ماه ها، استخوانهایش بر آمدند و قبرغه هایش با ریختن پشمهای بدنش، حساب می شدند.

شبی که بازار بسیار گرم نبود و تک تک خریداری سر میزد، فیته فروش و عطر فروش هر دو، متوجه سگ شدند. یکی به دیگری گفت:

"دلم از دیدن ای سگ بیچاره که مثل برده جان میکنه ، میسوزه! یک کار ثواب کده نمی تانی؟"

فیته فروش یاد آور شد:

"شنیدیم که ای کور رزیل، پول سر سود میته.کاکا میوه فروش میگه که کور درآمد بیشتر از ما داره.اوره حرص پول دیوانه کده."

دراین لحظه چشم عطر فروش به قیچییی که ازچوب فیته ها آویزان بود،افتاد.او گفت:

" بتی ای ره!"

سپس روان شد.

مردِ کور، از برابر دروازه شرقی بازار می گذشت.سگ همچنان پیشاپیش مرد، اورا رهنمایی میکرد.آن سو کمی دورتر، توته استخوانی افتیده بود.سگ با یک جهش سعی کرد آن را بگیرد.رشته ی سپید به شدت کش شد و دست مرد کور را افگار ساخت.مرد به شدت ریسمان را کش نمود و چنان ضربه یی بر سک وارد کرد که سگ قوله بلندی سر داد.

سگ غووس کرد اما به مشکل میتوانست بر وسوسه اش برای دست یافتن به استخوان، لگام بزند.بار دیگر به آن سو جهید.باران دشنام ازدهن مردِ کور بر سر سگ باریدن گرفت.عطر فروش گام هایش را تند تر کرد.با انگشتانش تیغه های قیچی را از هم باز کرد، و سپس با جرقی، رشته را گسست.سگ، خیز بلند برداشت و استخوان را قاپید.مردِ کور، در حالی که یک سر رشته در دستش آویزان باقی ماند، به جایش خشک شد.چیغ زد:

" بیا ! بیا !کجا شدی؟"

عطر فروش به آهستگی از مردکور دورشد و زیر لب غــُــرید:

"شیطان بی رحم! دیگه به گیرت نخات آمد! حالی آزاد شد."

سگ، با سرعت تمام گریخت.این یا آن چقوری رابا سُرور بویید، برسروصورت سگ های دیگر خیز زد، و غو غو کنان به اطراف فواره بازار دوید.برق خوشی از چشم هایش می جهید.بار دیگر «خود» را یافته بود.همان سگ دویی که مدتها مزه اش را زیر دندان خویش حس ننموده بود.سری به دکان قصاب، سماروارچی و نانوایی زد.

فیته فروش ودو دوست دیگرش، در کنار دروازه ی بازار ایستاده و از شادی سگ و درمانده گی کور، که نمی توانست راه اش را بیاید، لذت می بردند و قهقه میخندیدند.

مردِ کور، بر جایش میخکوب ماند.فقط عصایش را به چار طرفش دور میداد،.در این لحظه حس کرد که بدون وزن در هوا آویزان مانده است.داد . ناله سر داد:

"اوه، سگم چی شد؟ اگه بگیرم بیایه میکشمش!"

با پای های لرزان گام برداشت.سعی کرد از سرک بگذرد. بار ها پای ها و تنه اش براین عرابه و یا آن کراچی خورد.به روی می رفت و با سختی و نفس نفس زنان سعی میکرد تا راه اش را بیابد.

عطر فروش و دوستانش با دیدن او گفتند:

"همی بیرحمی و همی بدبختی.این ها همه از دست خود ای ظالم خدا نا ترس اس"

به هر صورت، مردِکور، افتان و خیزان و با کمک این و آن، خود را به برنده  کاروانسرای رساند و بر بستری از جوال های که برایش ساخته بود، نیمه ضعف افتاد.

ده، پانزده و بیست روز گذشت،اما، از مردِ کور خبری نشد.همچنان سگ نیز گم شد.آنان با خود تبصره می کردند:

"سگ، دیگه آزاد و شاد سگ دویی می کنه.گدا ممکن مرده باشه..."

هنوز این جمله تمام نشده بود که صدای آشنای تپ تپ عصای مردِ کور را شنیدند.او با ردیگر در حالی که سگ پیشاپیشش قرار داشت، از پیاد ه رو عبور کرد.یکی از آن ها صدا کرد:

" بیبی ! بیبی! باز اوره گیر کده و گردنشه بسته کده اس."

فیته فروش طاقت نیاورد.به سویش دویده و پرسید:

"ایقه روز ها کجا بودی؟"

مرد کور گریست:

" میفامی چی شد؟ سگ گریخت. یک روز دیگه اگه همتو میبود، میمردم.ده برند بندی مانده بودم.نی نان، نی او و نی یک پول سیاه.اگه یک روز دیگام نمی آمد، جانم می برآمد.اما او آمد."

"چی وخت؟ چی وخت؟!"

"دیشو.همتو که ده جایم ضعف و بیهوش افتاده بودم، آمد و روی مه ره لیسید.حس کدم که او را می کشم.ایتو یک مشت زدمش که تا عمر داره فراموش نخات کد."

مرد کور بریده بریده ادامه داد:

"آخر بخشش کدم.چی کنم یک سگ اس! تا که می تانست سگ دویی کنه، اینجه و اونجه نان پس مانده و چتله خورد.اما، گشنگی، آه! گشنگی، راستی گشنگی او ره  به طرف مه کشاندش. بیبی! پس پیش مه اس!..."

و رشته را تکان داد.این بار با زنجیر فولادی بسته بودش.در چشمهای سگ یکبار دیگر نگاه مرده، پُر یاس ودرمانده، موج میزد.

مرد کور، مانند کراچی رانی بر او چیغ زد:

"احمق برو!"

زنجیر را تکان داد.چوبش را بر پشت سگ خلاند.سگ با گام های آهسته حرکت کرد.آنان به آهنگ تپ تپ عصای مردکور، که کمتر و کمتر میشد، گوش دادند.

آه سردی از سینه مرد فیته فروش بیرون شد و دانه اشکی از کنج چشمش سرازیر گردید:

" تنها مرگ ، سگه بی غم ساخته می تانه. به مخلوقی که با چنین دل گشادی به محکومیتش روی می آوره، چی کمکی کده می تانیم.؟!"

 

***************

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٢          جولای       2007