کابل ناتهـ، بانگ نی سروده ی تازه از افسر رهبین

کابل ناتهـ kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بانگِ نَی

 

  محمد افسر رهبين

دهلی نو

حمل١٣٨٦

 به بهانهء هشتصدو مین سالروز تولد

مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی

                                         نثار شمس ـ مولانا

 

 

تا از اين زندان حکايت ميکنم

همچو  َنی تنها شکايت ميکنم

ناله ميرويد فراوان بر لبم

با نوای خويش در تاب و تبم

خانقاه سينه ام آتشکده ست

چارسويم بی چراغ  و شبزده ست

چارسويم آتش آباد جنون

چارسويم درد و شورشهای خون

چارسو شور محال و لامحال

جمله سرگرمی برای قيل و قال

چار سو در چارسو سودای درد

سرخ و سبز افتاده در دريای درد

چارسو گرداب و آشوب نهنگ

تيغبازيهای موج کورجنگ

چارسو در چارسو افسونگری

خشم ديو و خواهش آباد پری

بادهء هوشم چو شور انگيز شد

جام جانم از جنون لبريز شد

داغها چيدم فراوان همچو نی

ناله پروردم به دامان همچو نی

َنی ،گمان و َنی، نشان و َنی ،بيان

َنی ،سرود و َنی، صدا  ،و َنی زبان

 

َنی الفبای غمم را قصه گوی

 َنی کتاب مکتبم را رنگ و روی

َنی برای شرح اندوهم قلم

َنی برای سينهء تنگم "الم"

َنی زمينِ( بوره)1 ام را آفتاب

کشتزار ناله ام را جوی آب

َنی نفس پرورده يی از شهر عشق

مرد گندم خورده يی از شهر عشق

عشق، پيروسالک و مولای َنی

عشق ، بند بنده گی در پای َنی

يار دردآيين و درد اندوز ، عشق

آتشِ درگير و درياسوز ، عشق

رسم و راه سينه چاکان است عشق

هرچه ميخواهی ببر کان است ، عشق

نيست اين کالای عقل خود فروش

آنچه مِيپوشد سراپايت بپوش

            ***

گوش کن ! آوای َنی ميخواندت

دم مزن چون جوش مَی ميخواندت

َنی که کارش عشق را پيغمبريست

پيشهء پاکش همين "فوفو"2 گريست

بانگ َنی فرزانه و دل پرور است

هرکه َنی گل کرد، عشقش رهبر است

بانگِ َنی دريای جان را غلغله ست

ُبته های دوستی را سنبله ست

بانگ َنی افسانه گویِ رازها

شهرزادِ سوزها و سازها

بانگ َنی خالی ز پوک فلسفه

گفت و گو در لای آوايش خفه

بانگ َنی از دشتِ جان برخاسته

هفت اورنگش چنان آراسته

بانگ َنی باران سيلاب آور است

هرکه آبش برد ، خاکش برسر است

 

بانگ َنی آهنگ قانون غم است

هرکه را غم نيست، او نا محرم است

بانگ َنی مينالد از بيدادها

ميگشايد دفتر فريادها

بانگ َنی جز ماجرای درد نيست

غير دردش، هيچ دست آورد نيست

درد بايد ، تا برآيد ُگل زخاک

درد بايد تا شود ( دندانه )3  تاک

درد، بيچون چشمه را جوشان کند

درد ، بيچون عشقه را پيچان کند

درد بايد ، تا که َنی شکر شود

درد بايد ، تا سلولی پر شود

درد بايد تا بپرّد بالها

درد بايد تا نمايد حالها

درد بايد تا سرشک آيد زچشم

تا ببرد از سرت آشوب و خشم

 

درد چون افروخت آتش در دلت

عاقبت گوهر برآرد از ِگلت

***

"مولوی" از درد چون گنجينه داشت

شعلهء پنهان درون سينه داشت

مرد آتشدامنی آمد فراز

تا گزارد سينه اش را در گداز

"شمس" پيداشد چو برق آسمان

از مکانِ لامکان اندرمکان

جرقه يی زد در نهاد مولوی

کرد ديگرگون سواد مولوی

برگرفتش از هوای قيل و قال

برنهادش  در حضورِ وجد و حال

آتش هستی گدازش برفروخت

جز محبت هرچه بودش پاک سوخت

با جناب عشق در خلوت نشست

از زمين و آسمان يکسر گسست

چون محبت شد رفيق و ياورش

برزبان آمد زبان ديگرش

هرچه آمد بر زبانش شمس شد

بردرو ديوار جانش شمس شد

برزبانش گشت جاری اين طنين :

" شمس دينا ! شمس دينا ! شمس دين

شمسِ دين ،ای رنگ و بوی جان من !

جانِ جانِ جانِ سرگردان من!

شمسِ دين ، ای عيسیِ اقصای عشق!

شمسِ دين ، ای موسیِ صحرای عشق!

شمس دين و ای خدای شمسِ دين !

کشته گان عشق نالند اينچنين :

جلوه يی آور برون  از ( بوسعيد)

صورتی آور پديد از ( بايزيد)

شمه يی از کوی ( قزداری ) بيار

هان ز ( شبلی ) هرچه مي آری بيار

 

چيزکی آور َبرِ جان پروری

از نيايشخانهء ( پيرهری)

از (حکيم غزنه) يکتا از هزار

بر "خداوندان قال الاعتذار"

از حسن حرفی به گوش (بصره )گوی

که چه ارزان ميرود خونش به جوی

بازکن دکان عطر يار را

هفت شهر شيشهء(عطار) را

تلخکامان را صدا کن تا مگر

مزه بردارند از ( گنج شکر )

از حق ( حلّاج) آور گفت و گو

زانکه واجب شد به خون دل وضو

***

 شمسِ دين ! ای پيشوای خرقه سوز !

ای ، تو قدّ ِ عشق مار را جامه دوز!

روز شو با جلوهء نونو برا

کادمی گم شد در اين آدمسرا

زود شو کاندام جان خشکی گرفت

از ددی افتاد آدم در شگفت

پس چه داند مردم بی دست و پا

تا چه برخيزد از اين ديوانسرا

اين سرا را جز ستم سرمايه نيست

اين سرا را غير پستی پايه نيست

اين سرای سربريدنهای َنی

اين سرای وای وای و وای َنی

پايگاه بنده گانِ مستِ آز

رهروِ اهريمنان ديده باز

مال خود خوانند ملک ديگران

نقشه ها سازند اين بازيگران

بسکه ابر کينه ميبارد بلا

گم کنی بغداد را از کربلا

اندراين دَور فساد اندر فساد

شرمت آيد از کلام " زنده باد"

 

آنکه پايش در رکابی نيست بند،

مست ميگويد به آواز بلند:

حاکمان راه ستمگاران زنند

جرعه از جام جگرخواران زنند

واعظان بدبين و کج اندِيشه اند

از خدا گويند و شيطان پيشه اند

مفتيان مفتون سرخ  وزرد پول

قاضيان در داوری با بوالفضول

رهبر و رهزن چو باهم بسته اند

در تباهِ کاروان همدسته اند

هرچه گويی بررخ اينان کم است

زانکه چشم و گوششان نامحرم است

 

آفتاب جان ما ای شمسِ دين!

نخلهای عشق را نوراليقين ،

ما شهيد " خط سوم" بوده ايم

در نبردِ روز و شب گم بوده ايم

زخمهای جان ما چون تازه اند

درد ما را بيگمان اندازه اند

ما که سر برديم در بازارِ ننگ

بی سر افتاديم در ميدان جنگ

هرچه بنشستيم با شيرِ ستنگ

آهويی بوديم در چشمِ پلنگ

باده در کار است ، اما جوش کو؟

گفته بسيار است ، اما گوش کو؟

مهِر گم شد ، ُمهر در دلها فتاد

سينه ها شد خانهء نقشِ شغاد

رستمی کو ؟ تا که بربندد ميان

افگند يکسو طلسم هفتخوان

چون ز ديو و دد گريزانم بود

شورِ رستاخيزِ انسانم بود

ناله ها در دفترِ جانم بود

"آرزو باغ و گلستانم بود"

 

ناله گر در جان نباشد، چيست جان

همچو نای بينوا خاليست جان

نينوازی ناله ميزد، ياد باد !

هرکه بانگ نی خمش خواهد، مباد!

پاینوشتها:

 

1 ـ بوره : زمین باهر که هنوز آمادهء کشت نباشد.

2ـ فوفو : این لفظ را نخستین بار در مثنوی ( پلنگ سبز) به  سال 1370 به کاربردم . مراد صدای فشردهء نی است. و فوفوگری یعنی نیزنی.

3ـ دندانه : درشمالی ( کوهدامن وبگرام) به جوانه های تاک  میگویند.

 

***************

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٢          جولای       2007