کابل ناتهـ، یوسف آرینتا، داستان هویت من

کابل ناتهـ kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان گونه ای کوتاه از زندگی خود گُمشدگان.

از یوسف آرینتا

 

 

 

هویت من

 

در نزدیکی فروگاه در محوطه وسیع، ساختمانهای بزرگ که در پایان جنگ بین المللی دوم قطعات نظامی یکی از کشورهای متحدین غالب درآلمان جابجا و پس از خروج آنها، به پناهندگان و مهاجرین تازه وارد به آلمان اختصاص داده شده بود که، زمان و دوران قرانتین را درآنجا بگذرانند. برای چنین محلات تجمع پناهندگان واژه " لاگر" را برگزیده اند که در چنین مورد خاص به معنی محل گردهمآوری آدمها را میدهد. درآن لاگر در آن زمان حدود دوسه صد نفرازنه دانگ دنیا ازجمله افغانها جابجا شده بودند. اگراحیاناً روزی را کسی در دروازه ورودی لاگرمیگذراند ترکیب جالبی از آدمها و رنگها را میدید، سفید، سیاه،...از اروپای شرقی، آسیائی های قفقاز، آسیای میانه، افغانها، عربها ، افریقائیها و... طبعیست که به همان شمار چهره ها، رنگها، زبانها و فرهنگ ها نیز اقلاً برای زمان کوتاهی با هم نزدیک شده، تلاقی میکردند. انسان به سادگی تشخیص میداد که کیها از کجا آمده، گذشته هایشان چگونه بوده وآینده شان چه جورخواهد بود.

 

از پیشآمد روزگار، یکی از دوستان من هم تازه درآلمان پناهنده و درهمین لاگر جابجا شده بود، من باید سراغ او را میگرفتم و به دیدنش میرفتم. از مهاجر شدن من نیز در آلمان زمان زیادی نمیگذشت. لکنت زبان، نداشتن امکانات وسیله سفر و یافتن محل وآدرس لاگر برای من دشواریهایی بهمرا داشت. بالاخره از آشنایان که درمحل زندگی تازه ام یافته بودم مدد جستم تا اگربا پرداخت پول بنزین ماشین شان، مرا در رفت وآمد یاری رسانند. اتفاقاً دونفرازآشنایان نیز روانه همان لاگر بودند تا از دوستان شان از نزدیک دیدار کنند و سه نفری عازم مقصد شدیم.

 

در محافظ خانه دم در ورودی لاگر سه نفر نگهبان آلمانی از رفت و آمد مراجعین بداخل لاگر مراقبت میکردند. به خاطر ورود به داخل محوطه لاگرازما نام و شماره اطاق دوستان ما را خواستند. پس از ارائه جواب مختصر و معمول اسناد شناسائی خویشرا تحویل محافظین دادیم  وبه داخل لاگر راه یافتیم وهر یک از ما به دیدار دوستش رفت. پس از یکی دو ساعت باهم ازلاگر بیرون آمدیم و بار دیگر خودمان را در برابر همان سه محافظ در ورودی یافتیم. من که ازدیگران مسنتر بودم، فرصت یافتم اولتر کارت یا ورقه ام را باز پس بگیرم. نگهبان از من پرسید که چه نوع سندی گذاشته ام. جواب دادم جواز رانندگی، از لابلای کتاب درآورد و بمن مسترد کرد ومن تشکرمختصر گفته رد شدم. نفر دوم نیز جواز رانندگی اش را باز پس گرفت و رد شد. نفرسوم جوانترو زبان آلمانی را خوب بلد بود، ده دوازده سال پیش از ما به آلمان آمده بود، چند جمله ای با نگهبان رد وبدل کرد و نگهبان از جوان پرسید که مگر او نیز جواز رانندگی اش را به ضمانت گذاشته است. جوان با طمطراق و با سرعت جواب داد که نه! و توضیح داد که او شناسنامه ای آلمانی اش گذاشته است و او تابیعت آلمانی دارد. مرد محافظ در حالیکه دست اش از داخل کتاب بیرون آورده بود با نگاه زیرکانه و معنی دارگفت." بگیر تذکره آلمانی ات را ! آلمانیهایی مثل تو روزانه دو سه صد نفر از این در اینبر و آنبر رد میشوند..."

 

با شنیدن چنان پاسخ جوان کم آورد، یکه خورد، گرم شد وبنای عصابانیت و دعوا را گذاشت. مرد نگهبان بی تفاوت و خونسرد به غرولنگ جوان نگاه میکرد. من و دوست دومی بازوی جوان را گرفتیم و از محل دور شدیم. ماشین حامل ما مال همان جوان بود، از آنجائیکه او ناراحت، عصبانی و زیر شوک بود، وظیفه راندن ماشین را به بمن اعتماد کردند. در طول راه لحظه های  طولانی هرسه نفرخاموش بودیم تا جوان از جوش بیفتد وسرد شود. بلاخره من سکوت را شکستم وآن جوان را که سخت گرفته خاطر بود دعوت به آرامش کردم. برای آنکه از وضع که پیش آمد افکارش را بریده وبه جای دگر برده باشم ازاو پرسیدم که درآن همه سالهای گذشته چه کارهای کرده است. گفت که مکتب را در کدام شهروتا کدام صنف تعقیب  ودر رشته ترمیم اتوموبیل درس مسلکی خوانده است و دپلوم یا شهادتنامه گرفته است. ولی، مدتیست که در جستجوی محل یک کار و مصروفیت خوب است.

 

در طول راه من دایم متوجه تابلوهای کنارجاده (اتوبان) بودم و گاهگاهی به سرعت سنج ماشین نگاه میکردم  که مبادا تند برانم و سرعت قانونی را عدول کنم ویگانه سند قابل اعتبارم را یعنی جواز رانندگی ام را از دست بدهم. به یگبارگی متوجه شدم که سرعت سنج ماشینی که میرانم  برخلاف بسیاری ماشینهای دگرنه ازصفر، بلکه از عدد بیست شروع شده و اسباب تعجب ام شد. فوراً بسرم زد که این جوان درس ترمیم اتوموبیل خوانده  وحتماً از این مطلب آگاهی دارد و طبعاً برایم توضیح تخنیکی میدهد. با پرسش به سمت راستم  رو کردم و علت  را از او پرسیدم. به ته ته پته افتاد و بالکنت زبان چیزهای گفت که نه خودش فهمید که چه گفت ونه من. در همین فرصتها سفرما به پایان میرسید و دگر جای بحثی باقی نمانده بود و حقا که نمیخواستم او را بیشترناراحت ببینم و یا چیزی از اوبشنوم. در ذهنم گفتم کاش این جوان میدانست که هویت اش در چهره، جلد نسبتاً تیره، در چشمان سیاه و موهای مجعدش است نه درآن پارچه کاغذی داخل پلاستیک بنام شناسنامه وطن دومش. کاش درس مکتب را خوب و چند کتاب بیشتر میخواند تا عقلش به جاهای بالامیرسید و زودتر دستش به یک کارحسابی بند میشد و اقلاً خود بدرد خودش میخورد و به سوالات بی پایان زندگی جواب گفته میتوانست.

 

 در سالهای پس از آن پیشآمد، ندرتاً او را در یگان مجلس و نشست های خیر وشر افغانها میبینم که شکسته، متفکر و خاموش به نظر میخورد و به جز از احوالپرسی مختصر حرف وگفتنی دیگری ندارد. در جوانی موهای سپید شقیقه هایش را پُرکرده است. شاید این ورشکستگی درونی و رسیدن به پیری زودرس ظاهری، این خاموشی و درونگرائی ناشی از خود جوئیدن و خود یافتن دوباره در گذشت چند سال پس از بحث در ورودی لاگر با نگهبان باشد. شاید او تلاش کرده باشد و دارد تا بار دیگرخودش را در جوهر اصلی اش بازیابد.هویت اش را، گذشته و آینده اش را... بمانند من، بمانند تو وبه مانند صدها وهزاران مهاجر و گمشده گان "اصل خویش" در پنج قاره دنیا. پایان

 

***************

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٢          جولای       2007