کابل ناتهـ،
|
سلیمان راوش
اشک غرور
برگی از شاخه جدا شد، غلتید مرغی از شاخه پرید ودرخت چو بلندای غروری خندید و گفت: فصل سرمایی من می گذرد دختر سبز بهارم در راه ست آنگهی شبنم اشک سرد و خاموش زچشمان درخت به زمین باز چکید خاک چون چشم زمان مژه گشود اشک در عمق زمان رفت فرو تا لب چشمه رسید و درخت چو بلندای غروری خندید و گفت: فصل سرمایی من می گذرد دختر سبز بهارم در راه ست
شهر خجند ، تاجیکستان، 1992. ************ |
بالا
شمارهء مسلسل ۵١ سال سوم جون ۲۰۰۷