کابل ناتهـ،
|
ناشناس... و بعداً صادق فطرت
نوشته نعمت الله ترکاني
از سال 1346 تا سال 1348 هجري شمسي بود که ناشناس در آسمان هنر افغانستان درخشيد. راجع به او عقايدي زياد ابراز ميشد. يکي او را فرزند يک ملاي متعصب اهل قندهار معرفي ميکرد و يکي هم او را يک آوازخوان آماتور؛ اما عقيده اکثريت بر آن بود که او به خاطر پدرش نميخواهد خود را به کسي معرفي کند و بهتر ميداند "ناشناس" باقي بماند.
صداي گيرا واشعار زيبايي را که زمزمه ميکرد دلهاي طبقهً جوان کشور را تسخير کرده بود. در همان سال 1348 بود يا 1349 درست به خاطر ندارم در اديتوريم دانشگاه کابل کنسرتي بود که هنرمنداني چون احمدشاکر، صابر شيرزوي، احمد ولي، وحيد قيومي، مسحورجمال و چند آماتور ديگر حصه گرفته بودند. من که شاگرد دارالمعلمين کابل بودم، به صورت تصادفي به اين کنسرت اشتراک کرده بودم. در نيمه هاي کنسرت صداي انانسر بلند شد: "از خوانندهً خوب و موفق محترم ناشناس خواهش ميکنيم روي ستيژ تشريف آورده و با صداي مقبول خود براي ما بخوانند…"
چک چک حظار لحظه هاي پيهم بلند شد. اما ناشناسي روي ستيژتشريف نياورد. چشم ها در گوشه و کنار اديتوريم دانشگاه، اين طرف و آن طرف ميگشت. پسر جواني که پهلوي من نشسته بود با انگشت خود نشان داد: نگاه کن نام خدا: آري او ناشناس را شناخته بود.
چشم هاي من به قامت مردي افتاد که لباس سربازي به تن داشت. يعني آن زمان سرباز بود. نسبت به ديگران قد بلندي داشت و در حاليکه با اطرافيان اش با خنده چيزي ميگفت گويا مقاومت ميکرد. آنروز او روي ستيژ نيامد و آوازي نخواند.
يکي گفت: او ميخواهد ناشناس باقي بماند. يکي گفت او حاضر نيست به آرکستر تازه کار آواز بخواند و يکي ميگفت: ميشرمد که با قد دراز واندام استخواني و لاغر اش روي ستيژ بيايد. اما واقعيت آن بود که او آنزمان سرباز بود و با لباس سربازي ظاهر شدن روي ستيژ و آواز خواندن خلاف دسپلين عسکري بود.
ديري ازين موضوع گذشت. ناشناس ديگر شناسا شده بود. اين بدان معني بود که او در رشتهً زبان و ادبيات دکتورا گرفته و در راديو افغانستان از موقف برزگي برخوردار بود. ديگر نه آواز خوان اول افغانستان بود که به زبان دري، پشتو و اردو ميخواند. بلکه آهنگساز منتقد و ادبيات شناس معتبري بود. او مسوول فرهنگي دولت افغانستان در پاي تخت يک کشور بزرگ جهان "شوروي" بود. در سال 1358 او در تلويزيون با همان چهرهً مهربان اش ظاهر شد.
يکي از دوستانم ميگفت: باري در صنف چهارم دانشکدهً علوم طبيعي استاد رياضيات ما پروفيسر عبدالغفار کاکر که خداوند بهشت برين را جايش بسازد. درميان درس اش يکبار با خندهً معني دار گفت: "ببين بچم. آدم دانشمند و بي دانش از هم چه فرقي داره". و در حاليکه انگشتان پر از تباشيرش رابا دستمال پاک ميکرد پرسيد: "ديشب در تلويزيون مصاحبهً دکتور صادق فطرت ناشناس را کي شنيده؟" پيش از آنکه منتظر جواب بماند با خندهً گفت: "خيلي خنده آور بود اين نطاق و يا اين ژرناليست که با اين شخصيت برازنده صبحت ميکرد مثل يک طفل کوچک جلوه مينمود."
البته بعد از بردن نام کسي که با ناشناس مصاحبه ميکرد فهميدم که او نه يک ژورناليست بلکه يکي از نويسنده هاي مطرح عصر خلق و خلقيان بود. شايد کسانيکه اين مصاحبه را به خاطر دارند او را بشناسند.
بهر صورت آنروز استاد کاکر با دريغ فراوان جواب هاي ناشناس را با پرسش هاي اين نويسنده و مصاحبه کننده مقايسه نموده ميگفت: "افسوس است که بزرگ مردي را با يک طفل که گپ زدن خود را نميداند به دور يک ميز مينشانند..."
مدتي آواز شيرين ناشناس بردل عاشقان غوغا به پا ميکرد: بيا شب هاي مهتاب است .../ روز و شبم الم، ريزم سرشک غم...
جواناني با تقليد از سبک به خصوص وي صداي او را از حنجره خود در مي آوردند و وقتي از ناشناس ياد ميشد چهره ها همه شاد و خندان ميگشت. ناشناس کنسرت نميداد. در مجالس گاهي جهت مصاحبه و يا کنسرت حاضر نبود. و بيشتر ترجيح ميداد از راه هنر آواز خواني به ناني نرسد. او يک دانشمند، يک مبصر و يک اديب باقي ماند تا يک آواز خوان.
درهمين راستا روزي در تلويزيون از زبان ناشناس خاطرات اش را ميشنيدم که ميگفت: غرل "زه خو شرابي يم شيخه څه را سره جنگ کړي/ برخي مي ازلي دي کاشکي ما دځان په رنگ کړي" را در راديو خواندم.
وزير وقت اطلاعات و کلتور مرا نزد خود خوانده گفت: "اين غزلي را که خوانده ايد مطابق به روحيه و پاليسي ديني ما نيست. نميدانم چرا خواندن هاي تو از شراب بحث ميکنند توخوانده اي:
شيخه ته لمنځ روزه کړه ز به دکي پيالي اخلم هرسري پيدا دي خپل روزگار لري که نه
بايد اين اشعار خواندن هايت را تغيير بدهي عوض غزل اول:
زخو شربتي يم شيخه څه راسره جنگ کړي و عوض غزل دوم را بخواني: شيخ ته لمنځ روزه کړه زبه هم درپسي ولار يمه
ناشناس گفت من در جواب وزير صاحب گفتم: "جناب اين شعر را من نگفته ام اين شعر از شاعران برزگ زبان ما حميد ماشوخيل و خوشحال خان ختک است که سه صد سال پيش گفته شده است. و شما ميدانيد شعر شاعر را نمي شود هر طوري که دل ما خواست تغيير بدهيم...
[][] 2 جون 2007
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ۵١ سال سوم جون ۲۰۰۷