کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسر رهبین

 

 

غمزبانی کوچ

 

 

 

 

از حضور باغ فصل مهربانی کوچ کرد
برگ برگ از شاخه های خوی جوانی کوچ کرد

رنگ را در کوچه های ناز دیداری نماند
تا بهار از خاطر گل زعفرانی کوچ کرد

با نگاهی گریه کرد اینجا پرستو عشق را
یک قفس نالید و از بی آشیانی کوچ کرد

گل نکرد آه دعایی در گریبان اثر
دود ما زین سوختن تا بیکرانی کوج کرد

لرلبش دیدم غبار خواهشی را، لیک یار
با تمام حرفهای همزبانی کوچ کرد

با تمام قصه ها خود را به تنهایی سپرد
با تمام خوابهای آسمانی کوچ کرد.

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵١             سال سوم                    جون ۲۰۰۷