کابل ناتهـ،
|
کسي که زندان کوچک خود را مانند شناسنامه اش هر جا ببرد، در تنگناي همان بازداشتگاه زندگي کند؛ کسي که مانند کبک جنگي از پشت ميله هاي همان قفس به بيرون چشم دوزد و مردم را ستون ستون هزاره، ازبک، تاجيک، پشتون، ايماق، بلوچ، افغان، افغاني، افغانستاني، خراساني، آريايي، شيعه، سني، هندو، سکهـ، يهود، و ... بيند؛ کسي که بزرگترين دغدغه اش دانشگاه نگفتن پوهنتون و پوهنتون نگفتن دانشگاه باشد؛ و در فرجام، کسي که در ميان همان زندان، به دام "اکثريت" و "اقليت" نيز گرفتار مانده باشد، چگونه خواهد توانست به آدم، به آزادي، به آب و به آفتاب بينديشد؟
آهـنگـي به آواز آفـتاب
صبورالله سياه سنگ hajarulaswad@yahoo.com
خواهش آناني که گمان ميبرند هنرمند نبايد به سياست دست زند، زيرا نخست دستکشهاي سپيدش خواهد سوخت، بهتر است با شنيدن و خواندن "آهنگي به آواز آفتاب" به آرامش خود آسيب نرسانند.
اين روزها چناني که ديده ميشـود، برخي از هنردوسـتان نازکدل نگاه کردن به نوشـته هاي نادلخواه را نيز زياني به زيبايي زندگي و نازکي پوست بدن شان ميدانند.
آنها را دورانديشي ابريشمي و ما را فرجام نينديشي کرباسي گوارا باد!
بانو شمس تونسي الکويتي چهل و هفت/ چهل و هشت سال پيش، گويي فروغ فرخزاد نخستين برگ شناسنامهء همو را مينوشت، هنگامي که در "تولدي ديگر" ميسرود: تو ميدمي و آفتاب ميشود...
نامش "آفتاب" است و پيشه اش تابيدن بر تاريکيها و سرماها و سايه ها. تا بخواهي زيباست: آوازش را ميگويم.
آهنگ تازه اش، چنان روشن است که اگر در همه زندگيت عربي نشنيده باشي، به سادگي ميتواني بداني که چه و چرا ميسرايد. بانو شمس الکويتي در اين آهنگ تماشايي ميگويد:
"اهلاً ازيک"! آهاي! روزگارت چون است؟/ آهاي! توهماني که مانندش را نديده ام/ کسي مانند تو نيست/ جوره ات پيدا نميشود/ آهاي! چهره ات را فراموش کرده ام/ به کسي ميماني/ کسي که دو سال است به چشمم نخورده است/ از شرم آب شو/ خويشاوندت نيستم/ دلبندت نيستم/ منم، هماني که از کردارت بيزار است/ راز درونت را دريافته ام/ هنوز هم بي پروايي!/ از شرم آب شو/ برايم ارزشي ندارد با تو همسخن شوم/ نميخواهم بار ديگر رويت را ببينم/ ازچشم من گريز/ از تو بيزازم/ آب من و آب تو در يک جويبار نميروند/ راههاي من و تو يکي نيستند/ دلم را زخمي سازي يا دوستم داشته باشي/ چه اينگونه، چه آنگونه/ به رويت چليپا ميکشم/ به رويت چليپا ميکشم/ آهاي! روزگارت چون است؟
اگر کليپ ويديويي آهنگ را نديده باشي، شايد بخواهي زودتر بداني که اين پديدهء بيمانند که شمس هم بر او ميتابد و هم از او روي برميتابد، کيست.
ايکاش يکي ميبود، کاش دو سه تن ميبودند. گرچه بسنده است نام يکي از آنها را بداني تا همه شان را بشناسي. هر يکي نماينده همه است: جورج بوش، دونالد رمسفيلد، کاندوليزا رايس، ديک چيني، توني بلر، فرماندهان و فرمانبرداران ارتش ايالات متحده، سرزندانبانهاي ابوغريب و گوانتانامو و بگرام، گماشتگان خانه زاد، فرمانروايان دست نشانده، خاکفروشها، هنرفروشها، خودفروشها و همگنان شان.
"اهــلاً ازيک" (آهاي! روزگارت چون است؟) با کشـودن چشـم کمره فلمبرداري به انبوه روزنامه ها و از دل روزنامه ها به عکسـي از جورج بوش و از آنجا به اتاق کنفرانس رياست جمهـوري در کاخ ســپيد راه مي افتد و با آفتاب نشــستي بر زمينهء نارنجي پايان مييابد.
ببخش! اينجا ناآگاهانه دورغ گفتم. پايان نمييابد، براي اينکه "اهـلاً ازيک" پايان ندارد. اگر به من نگويي "تو کجاي کار؟"، پيشنهاد ميکنم تا يافتن گزينهء بهتر، اين آهنگ سرود جهان سوم باشد.
"اهـــلاً ازيک" در پنج دقيقه و شـانزده ثانيه، بيشتر از پنجاه نماد سياسي را به نمايش ميگذارد. من ديدگاههاي کج و کور خود را مينويسم و باور دارم کنجکاوي تو، حتا اگر عربي نداني، سه برابر دريافتهاي شتابندهء زيرين، خواهد بود:
1) همينکه ساز نواخته ميشود، لبخند نوجوانانهء جورج بوش شوخ و شنگ را ميبيني. پيشواي کاخ سپيد مانند هميشه "دهــن" است، دهني در برابر بلندگوها...
بوش ميخندد، زيرا نه برتولت برشت را ميشناسد و نه از کسي ديگري شنيده است که اندکي آنسوتر از چهارگوشهء ديدگاه، زادگاه، دستگاه و پايگاهش چه ميگذرد. او ميخندد زيرا ميپندارد که گيتي برون از مرزهاي کشور خودش آرامتر از خواب مرجانهاي اقيانوس آرام است. چرا نخندد، زيرا در خواب و بيداري ميبپندارد که جهان به کام است و يگانه کاري که نبايد کردنش دير شود، خنده هاي نقره فام؟
و ايکاش، بوش که مانند هميشه در همه جا "دهــن" است، اندکي "سـخن" ميبود و آنهم از گلوي خودش. از همينرو، نامبرده برون از رسانه هاي کاغذي و شيشه يي CNN ، بيشتر سوژهء شوخي است. به اين ميگويند بر سر زبانها بودن!
2) شمس بر شانهء چپ بوش دست ميگذارد و انگار در گوشش ميگويد: بخند در سايهء اين جنگها، نيرنگها وين گنج بادآورد! بخند بر پشت خنگ آز و بي آزرم خونين يال و خونين سم! بخند اي خوابگزار آرزوهاي بلند نفت ارزان، مرگ ارزانتر! بخند اي کاوباي! اي يادگار روشن زآتش فروزانتر!
3) در پشت شانهء راست بوش نخست دروازهء بزرگ کاخ سپيد و سپس درفش بزرگ پر از ستاره ها و نوارهاي ايالات متحده ديده ميشود. آن درفش بزرگ کوچک و کوچکتر ميشود و مي آيد به گوشهء شانهء چپ رهبر.
پيشنماي کاخ سپيد نيز جايش را ميدهد به چرخهء گردنده در ميدان بازي کودکان. تماشاييتر اينکه به جاي کودکان در ميان خانه هاي شانزده گانهء آن چرخه، هواپيماهاي جنگي گذاشته شده اند.
گمان ميبرم گردونهء چرخان نماد گردش روزگار باشد. هر چه کوشيدم نتوانستم از کوچک شدن بزرگها چيزي بدانم. شايد اين بخش نمادين نباشد. نميدانم. شايد چناني که بايد، کنجکاو نباشم.
4) شمس و بوش ...، نه! نبايد اندازه هاي بالا و پايان زورمندي را از چشم انداخت، بوش و شمس هر دو ميخندند. شمــس به نشـان قدرشــناسي از خوشـيها و شـوخيهاي مرد شماره يک جهان، دست ميبرد تا چهره اش را نوازش دهد و هنگام واپس کشيدن دست، ميبيند که روبند از چهرهء بوش برداشته شده و از آن يخن، سر دونالد رمسفيلد پديدار ميشود.
رمسفيلد که پديدهء پشت هر پرده است، نميخندد. خنده که باشد به تاق بلند، او حتا براي سخن گفتن، "زبان" نازک خودش را به کار نميگيرد.
من پرگوي چه ميدانم؟ شايد همه هوشياران جهان چنين باشند. هنگامي که کام و زبان آدميزادهء ديگري به رايگان دسترس باشد، چرا بايد آدم دهان خود را بيهوده استهلاک کند؟
هنگامي که شمس يخن پيراهنش را مي آرايد، او همان اخم و زخم ارتشي را در گره دو ابرو نمايش ميدهد و شايد به نقشهء جنگ آينده با ايران و سوريه و خدا ميداند چند کشور نفت خيز ديگر مي انديشد.
گرچه رمسفيلد نيز سخنهاي شنيدني فراوان دارد، نميگذارد که مانند بوش مايهء خندهء ديگران گردد. ترا نميدانم، خودم پس از خواندن اين گفته هايش نخنديدم:
"اسامه بن لادن يا زنده و تندرست است، يا زنده و نه چندان تندرست است، يا اينکه زنده نيست. ما با آگاهي مطلق و کامل ميدانيم که اسامه بن لادن يا در افغانستان است، يا در کدام کشور ديگر است، يا مرده است."
"گزارشهايي که ميگويند هنوز چيزي رخ نداده، براي من هميشه دلچسپ اند. زيرا چناني که ميدانيم جهان پر است از دانستنيهاي شناخته شده و چيزهايي که ما ميدانيم که ما ميدانيم. اين را هم ميدانيم که جهان پر است از ندانستنيهاي شناخته شده. هدفم چنين است: ما ميدانيم که در جهان چيزهايي که ما نميدانم، هم وجود دارند. و همچنان جهان پر است از ندانستنيهاي ناشناخته که ما نميدانيم که آنها را نميدانيم."
"نخواهم گفت که آينده در مقايسه با گذشته بيچون و چرا کمتر قابل پيشبيني است. فکر ميکنم گذشته هم هنگامي که آغاز شد، قابل پيشبيني نبود."
"من باور دارم به آنچه که ديروز گفتم. نميدانم که چه گفتم ولي اين را ميدانم که چه فکر ميکنم. و گمان ميبرم که اين است آنچه که گفتم."
دريغا! دونالد رمسـفيلد مرا نميشناسد، ورنه ميگفت: صبورالله سياه سنگ هنوز هم پافشاري دارد که تنها "شعر امروز افغانستان به بن بست رسيده است".
اگر ميخواهي درفشانيهاي بيشتر اين ارتشمرد انديشمند را بخواني، ترابه خدا سري بزن به اينجا: http://politicalhumor.about.com/cs/quotethis/a/rumsfeldquotes.htm
پيش از آنکه شمارهء پنجم را بنويسم، بايد کلکين اتاقم را ببندم. همسايه آواز راديو را بسيار بلند کرده و استاد سرآهنگ ميخواند: "گهگه ياد کن به دشـنامم/ سخـن تلخ از تو شــيرين است"
اگر به پريشاني و پرواز انديشه هايم از شاخي به شاخ ديگر نخندي، ميگويم همينجا يادم آمد سالها پيش، از آوازخوان ديگري شنيده بودم: "حيف است سخن گفتن از آن لعل به اغيار/ دشنام به من ده که درودت بفرستم." سليمان ميگفت: سعدي مصراع نخست را اينگونه نوشته بود: "حيف است سخن گفتن با هر کس از آن لب"
ميدانم ته دل ميگويي: "سعدي و سرآهنگ و سليمان را به دونالد رمسفيلد چه کار؟" راست ميگويي.
5) بار ديگر ديدگان مان به ديدار بوش روشن ميشود. اين بار او در کنار برکه و سبزه زار پيشروي درختان خرما ايستاده و مانند نوجواني در شانزدهمين جشن سالگره اش شاد و شوخ و شنگ است. جغرافياي پشت پرده نماد کشورهاي جهان سوم، به ويژه جهان عرب را نشان ميدهد.
6) زمينه و نماد سبز و آبي عربي جايش را ميدهد به ديوارهاي پنجگانهء پنتاگون، بدون آنکه جايگاه رهبر بزرگ دگرگوني پذيرد. تيرگي شب فراميرسد. سخن بماند ميان تو و من، چـرا نرسد؟
7) شمس در برابر بلندگوهايي که پيش دهان بوش گذاشته شده بودند، ايستاده است. اين بار او در جامهء سياه بلندي که يادآور تنپوش زندانيان ابوغريب است، پديد مي آيد و به جاي جنگ و آتش و خمپاره از ساز و آهنگ ميگويد و نشان ميدهد که "آزادي" در پشت ميله ها نميگنجد.
8) بار ديگر بوش خندان و شيکپوش مي آيد. شمس باز هم به چهره اش دست مي اندازد تا آن را بردارد. تو که مانند پيشتر چشم به راه ديدن دونالد رمسفيلد استي، ميبيني که کاندوليزا رايس از پشت ماسک شگفته است. آنگاه باورت مي آيد که همين دو تن پسين آدمهاي راستين پشت پرده اند و آنکه سر و گردنش ازين يخن روييده، مهرمهره گکي بيش نيست. نمايش کوتاه است. بوش واپس مي آيد.
9) ميبيني که آب از آب نجنبيده و بوش هماني که بود، است: شاد، شوخ، شاداب، و هزار البته که شايستهء نوازش بيشتر و بهتر. شمس بار ديگر دست ميبرد و ماسک را برميدارد. اين بار، واپسين نماد رسوايي چهره مينمايد: کارتون فرشتهء سپيد مرگ با چشمان فراخ و دهن فراختر. انگار، شمس با لبخندي ميگويد: اين است چهرنماي ديجيتل و راستين بوش و رمسفيلد و رايس در يک آرايه.
10) ديگر براي پنهان کردن چيزي نمانده است. شمس آواز ميخواند و قهرمان آتشباز ارتش ايالات متحده با جنگ ابزارهاي کشتار گروهي و گلوبندي از گلوله ها به ميدان مي آيد.
قهرمان براي آنکه از افسانهء زورمندان هاليود کم نياورد، نخست در خاک کشور خودش در ميان دو پوستر بزرگ و رنگين "رامبو" مي ايســتد و آنگاه به شـيوهء گوريلايي در فلم "First Blood" (نخسـتين خـون) هي ميرقصد و ميرقصد.
قهرمان نيمه برهنهء امريکايي چشمها را ميبندد و دودسته چپ و راست گلوله ميپراگند. شايد او ميخواهد نشان دهد که ايالات متحـده "صلح" را چقدر دوست دارد و از "جنگ" چقـدر بيزار است. شــوخي نيست. من قهرمـان بي قهر و بي تفنگ در جهان نديده ام. تو ديده اي؟
11) چشم کمرهء فلمبرداري در ريگزار آسيا باز ميشود: تفنگداران ارتش ايالات متحده در برابر واژهء "دموکراسي" که به حروف بزرگ انگليسي بر روي ريگها آباد گرديده، در جستجوي دشمن ناپيدا بيهوده سرگردان و سرگرم "وظيفهء مقدس" خويش اند.
شمس در جامهء سياه زندانيان ابوغريب در کنار خاج شکسته همچنان ميخواند: "به رويت چليپا ميکشم/ از پيش من برو/ از چشم من گريز"
خاج شکسته و فرورفته در ريگ ميتواند نماد آيين به فراموشي سپرده شدهء عيسويت از سوي گمراهان کليسا_نشناس باشد. اگر رمسفيلد و رايس که ماسکي به نام جورج بوش بر چهره نهاده اند، ميدانستند که "فــرزند مريم" در برگ برگ انجيل چه گفته است، آيا باز هم فرمان آدمکشي ميدادند؟
گذشته از اين، آيا نوشتن "دموکراسي" به انگليسي بر ريگزاران عرب و آنهم در رهگذار باد، تا کجا و تا چند تاب خواهد آورد؟ ايا تفنگداراني که در نبرد رويارو، مانند بازيچه هاي نازک نارنجي، با کوچکترين فشار از کمر ميشکنند و فرش زمين ميشوند، ميتوانند خوابهاي فرمانروايان شان را برآورده سازند؟
12) شمــس بيننده را به نهانخانهء ســـلولهاي زنانهء زندان ابوغــريب ميبرد. اين بار او و همــزادش در جــامه هاي سياه و سرخ به ياد همه شکنجه شدگان، شناسه هاي "ربا_2345" و "سکينه_2346" را در پاي ديوار چوبي بازداشتگاه به نمايش ميگذارند.
13) باز هم بوش و باز هم همان دهن و انگشت هشدار دهنده در چشم بيننده مينشيند. او در زادگاه خودش جشن گرفته است، زيرا نميداند و نميخواهد بداند که در جهان چه ميگذرد.
14) بار ديگر ريگستان عرب است و انبوهي از تفنگداران ارتش ايالات متحده. اين قهرمانهاي جهان "برتر"، به گمان خود، آمده اند که با تفنگ و آتش "آزادي و رستگاري" بياورند و در پاسخ از مردم دسته هاي گل مريم و سرودهاي "خوش آمديد" بگيرند.
خواب، خواب خوشي ميبود اگر پاشنه و تل کفش بانو شمس، خمار آن را در سر تفنگداران امريکايي نميشکست. سر و روي نمايندگان ارتش با کفش زن عرب تا بخواهي نواخته ميشود. و در همين هنگامهء تماشايي، دستگاه جنگي ايالات متحده، "مردم پسند" بودنش را در رسانه ها بازتاب ميدهد.
15) پس از آن که اين هنرمند آزاديخواه آواز ميخواند و تفنگداران ارتش يورشگر را با کفش سرکوب ميسازد، "تنديسهء آزادي" از سنگوارگي بيرون ميشود و به شادي و پاکوبي ميپردازد.
سنگبانوي چراغدار و نماد "آزادي" سنگ شده در امريکا با سماع سنگينش ميخواهد نشان دهد که فرزندان آدمچهره اش را برخورد همينگونه ميسزد.
16) روزنامه هاي عربي در سايهء درفش ايالات متحده ميتوانند نماد ديگري از دورنگي، دغل و دروغ، و نشاندهندهء پيوند کاغذي گماشته و گمارنده باشد.
17) نمايش گديها (puppet show) يکي از گوياترين بخشهاي اين آهنگ است. گديها نماد آدمکها و رژيمهاي دست نشانده اند. از لاي درز پشت پردهء گديها، دو چهره ديده ميشوند: توني بلر و ديک چيني
شمس که قيچي کوچکي در دست دارد، از راه ميرسد، نگاه ميکند و ميخندند. هم گديها و هم کارگزاران پشـت پرده که تارهاي اين نمايش را بر ســرانگشــتان شـان پيچـيده اند، با ديدن قيچي از ترس به لــرزه مي افتند و دستپاچه ميشوند.
شمس همانگونه که ميخندد، سررشتهء تار بزرگ را در ميان قيچي جا ميدهد و با فشار دو انگشت، گسترهء نمايش گديها را به قهقرا ميفرستد.
18) باز هم روزنامه هاي عربي با آرايه هاي انگليسي و امريکايي. همان تفنگداران خسته، همان گلهاي تکيده، و .... کمره فلمبرداري ترا ميبرد به يک اتاق داراي ميز بزرگي که از کنارش بزرگمرد دلقک و همزادش سمارق ميشوند. دلقک چرخي ميزند و با کوچک و بزرگ کردن چشمها نشان ميدهد که تاجي به سرش نهاده اند.
شايد اينهم نمادي باشد براي "غلام بچه هاي خوب" کاخ سپيد که نميدانند چگونه بر سرهاشان کلاه گذاشته شده است. اين پيشواهاي بيزبان با تاج يادگاري بر تخت يادگاري غمزهء يادگاري ميکنند و همانگونه که از بالا نشانده شدن خويش آگاهي نداشتند، از پايين افگنده شدن نيز چيزي نميدانند.
بانو شمس دست ميبرد به سر فرمانرواي شکم بزرگ و هنگامي که دستش را واپس ميکشد، درمييابد که يک مشت موي ساختگي در لاي انگشتانش گير مانده است!
شايد اين بازي نشان ميدهد که کاخ سپيد در گذاشتن تاج بر سر گماشتگان خود نيز نيرنگ رنگ زدن را فراموش نکرده است. چه کسي نميداند که نيم نخود هوش، مليون بار بهتر است از يک خرمن موي ساختگي، حتا اگر از زيبايي زياد تاج را ماند؟
19) اين بار چشم مان مي افتد به "ميدان مشت بازي" يا به گفتهء امريکاييها"boxing ring" ، که به فارسي ميشود: "حلقهء مشت زني".
بميرم به جلوه هاي اين زبان زيبا! اگر در افغانستان کسي ميدان مربع و آنهم مساحتي به بزرگي هفت متر در هفت متر را "حلقه" بنامد، فرزندان فرزندانش نيز برچسپ "ناداني" نياکان را در پيشاني خواهند داشت؛ ولي اينجا هر چه بگويند، ميشود. از همانرو، اگر بيگناه کانادايي در افغانستان با گلولهء تفنگدار امريکايي کشته شود، در رسانه ها مينويسند: "friendly fire" (آتشکشايي دوستانه) و اگر قرباني بيگناه افغان باشد، ميگويند: "collateral damage" (صدمهء جانبي)!
در ميدان مشت بازي بانو شمس چون کاج ايستاده است در کنار خانم کاندوليزا رايس، هماني که در نخستين روز پا گذاشتن به کاخ سپيد گفته بود: "ما نياز داريم به دشمن مشترکي که متحدمان بسازد!"
زن يا مردي که آزادانه بتواند چنين بگويد، بايد مشت زن خوبي هم باشد. ولي خانم رايس نشان ميدهد که نه مشت خوبي است و نه زن خوبي. او که دستکش و پيراهني به رنگ خون پوشيده، در برابر بانو شمس از نفس مي افتد، زيرا بيش از اندازه خود را فرسوده ميسازد.
شمس که دستکش ندارد، با گرفتن مايک همچنان آواز ميخواند و نشان ميدهد که نيرو در داشتن فرهنگ است نه در برداشتن تفنگ.
20) باز روزنامه باز ميشود. گزارش پيروزيهاي پيهم رژيم بهره مند از پشتيباني ارتش ايالات متحده در هر ستون بيداد ميکند.
آيا در افغانستان هم چنين نبود؟ فرداي شبي که دم و دستگاه حزب دموکراتيک خلق افغانستان از کابل برچيده ميشد، سرنامهء همه روزنامه ها فرياد ميزد: "انقلاب شکوهمند ثور برگشت ناپذير است!"
باشندگان کشور "دست به دست" شدن تخت و پايتخت را ميديدند و ميخنديدند. بلندپايگان رژيم فروپاشيده نيز در پايتخت يا شهرهاي بزرگتر از پايتخت امريکا، کانادا، آستراليا، انگلستان، فرانسه، جرمني، هالند و ... پناهنده شده بودند و پيروزمندانه لبخند ميزدند.
21) در ستون پنجم روزنامه، دختر بيگانه، بيگانه با خويشتن، ديده ميشود. گل سرخي به او پيشکش ميگردد، ولي او چشم به راه گل نيست. شمس بر او نيز ميتابد تا ريشه هايش را به يادش دهد. براي کسي که زمين را فراموش کرده باشد، يادآوري آب و آفتاب چه هوده؟
برخورد اين دو زن ميتواند نماد رويارويي شکوه خودي و بيچيزي بيخودي باشد. شمس با گذاشتن پارچه بر روي دهانش، خموشي ســـده ها را فرياد ميکند. بيگانه آشنا نميشود. شمس برميگردد و بيگانه همانگونه که در روزنامه روييده بود، در روزنامه ميپژمرد. در زير عکس نوشته است "انفخ و اربح" (پف کن و بهره ور شو!)
22) آوازخـــوان را در ميان رنگين کمانهــاي چراغــاني ميبينيم. چـراغهــا يادآور ميدان "برد و باخت" لاس ويگاس است. شمس با نگاه نشان ميدهد که ايالات متحده چه تماشاگاههاي رنگيني دارد. درست هنگامي که همه چشمها به جلوه هاي پر طاووسي اين کشور دوخته شده، او واژهء "گوانتانامو" را پيش دروازهء کاخ سپيد مي آورد و روي آن دراز ميکشد.
با اين کار، شمس ميخواهد نشان دهد که اهريمن چه جاهايي را نميخواهد به مردم نشان دهد.
يادت خواهد بود، دونالد رمسفيلد که انگليسي زبان نخست و يگانه اش است، در نشست سالانهء پنتاگون، روز پنجشنبه 28 دسمبر 2001، از بازداشتگاه گوانتانامو به چه نيکويي ياد کرده بود: I would characterize Guantanamo Bay as the least worst place we could have selected.
اين گفته، اگر بتوان از نادرستي گرامــريش چشــم پوشـيد، در هر زباني برگردان نارســا خواهد داشت: "من گوانتانامو را چنين وصف خواهم کرد: کمترين بدترين جايي که ميتوانستيم برگزينيم." البته او ميخواست بگويد در ميان سياهچالهايي که داريم، گوانتانامو بدترين _ولي نه پليدترين_ است!
23) شمس با کلاه و جامهء سياه، ياد دوصد سال پيش "Zorro" را تازه ميدارد و مانند او بر ساختمان شگفتي که به آميزهء چندين "رخ" شطرنج ميماند، پا مينهد. آنچه شمس بر آن پا گذاشته، پايهء نگهدارندهء مجسمهء آهني صدام حسين است. (تنديسهء صدام از بلنداي همين جا به زمين افگنده شده بود.)
شمس بالاتر ميرود و مي ايستد در برابر جورج بوش که کلاه کاوباي تکزاسي به سر دارد و از ترس کرخت مانده است.
24) نمايش به پايان نزديک ميشود. جورج بوش در واپسين بن بست سرنوشت بازداشت شده است. او که گريزگاهي از دادگاه ديدگاه شمس ندارد، ديگر نميتواند بخندد. دهن بوش همه خنده ها را از ياد برده است. او ميداند که پايين افتادنش يادآور پايين افگندن پيکرهء صدام خواهد بود. پيشبيني بوش درست بود. پيشواي پيشوازادهء کاخ سپيد دچار ميشود به همان سرنوشتي که خواب باور کردنش را هم نميديد.
بوش مانند پر کاه چرخان و گردان پايين ميرود و همينکه پشتش به زمين ميخورد، کمي بالا ميجهد، نه براي آنکه ميخواهد بداند آيا به راستي پايان يافته است، بل براي آنکه خيز مرگ ناگزير است.
25) در ناگزيري اينچنين رسوا، هر آزموني به ويژه آزمون مرگ_ستيزي، بيهوده تر از همه نقشه هاي جنگي کاخ سپيد ميشود. بوش واپسين بار به خود ميپيچد و پيش از آنکه جان سپارد، حرف بزرگ E بر روي سينه اش فرود مي آيد و زندگيش را يکسره ميسازد.
E مانند "الف" ميان "آزادي" آواي مياني واژهء LIBERTY (آزادي) است. سنگيني همين هفت حرف بزرگ، يکي پي ديگر، بوش را هموار کنان پايان ميدهد و مينماياند که دشنمان آزادي با همه پيروزيهاي نمايشي چه ناشاد ميزيند و چه ناکام ميميرند.
26) با پايان يافتن جورج بوش، ستونهاي روزنامه ها بار ديگر هنجار فراموش شدهء شان را باز مييابند. ديگر سخن سرمايه نميتواند سرنامهء ستون نخست باشد. گزارشهاي بانکي و بهاي نفت و نان، پيشگويي آب و هوا، و هياهوي ديدارهاي سياستمدارها و بازرگانها ميروند تا پانوشت برگ پسين باشند. هنر جايگاه از دست رفته اش را باز مييابد.
27) در ميانگاه نخستين برگ روزنامه، شيشهء آينده_نما ديده ميشود و در دو کنارش شمس و پيرمرد عرب. آنها فرداي آفتابي آزادي را در کانون روشن شيشه جستجو ميکنند.
شمس به شيشه خيره ميشود و در ميان آن، خود را در جامهء بلند ســپيد عروسي ميبيند. دست راستش به دست کودکي به نام "فلسطين" است. آنها به سوي آفتاب راه ميپويند. شمس در نيمه راه مي ايستد و نگاهي به پشت سر مي اندازد. زمين مانند آسمان زيبا شده است. شمس و فلسطين پيشتر ميروند تا پيوند شان را جاودان سازند.
28) فلسطين کيست؟ کسي که ناجي سليم الحسين العلي را بشناسد، "حنظله" را هم ميشناسد. گرچه نامبرده بيست سال پيش در دل لندن، با گلولهء دشمن ناشناس (ناشــناس؟) کشته شد، هنوز هم پرآوازه ترين کارتونيست و آزاديخواه فلسطين است.
ناجي العلي در 1969 آدمک کارتوني به نام "حنظله" را ساخت. اين کودک ده سالهء ژنده پوش و پابرهنه نماد آزاديخواهي فلسطين است و در گوشهء هر کارتون او ديده ميشود.
پس از چندين دهه، هنوز هم اين پيشبيني ناجي به استواري نخستين خود مانده است: "حنظله در ده سالگي از مرزهاي فلسطين برون رانده شد. اين کودک آواره تا واپس به کشورش برنگردد، هرگز نمو نخواهد کرد و همچنان دهساله خواهد ماند. امروز در هستي حنظله زندگي ميکنم. پس از مرگ نيز در هستي حنظله زندگي خواهم کرد."
شمس دست حنظله را در دست دارد و با همو به سوي خورشيد ميرود. به سخن ديگر شمس با نماد آوارگي فلسطين مي آميزد، مرزها ار زير پا ميکند و زندگي ميسازد.
29) پرسشي که هرچه ميخواهم در دهانم بخشکد، بر انگشتانم ميرويد: اين بانوي هنرمند نيمه تونسي و نيمه کويتي در پنج دقيقه و شــانزده ثانيه آهنگي را براي قربانيان عراق و همسـايگان نفت خيزش خوانده و افزون بر آن، گام به گام، سيماي راستين جنگ افروزان بزرگ جهان را نيز رسوا ساخته است.
اگر شمس افغان ميبود، آيا ميتوانست مرزهاي زباني، خانوادگي، زادگاهي، مذهبي، تباري، ايلي، نژادي، قومي، قبيلوي، ملي، گروهي، سازماني، و خدا ميداند چه گرايشها و وابستگيهاي پشت پردهء ديگرش را پنج دقيقه و شانزده ثانيه فراموش کند؟
کسي که زندان کوچک خود را مانند شناسنامه اش هر جا ببرد، در تنگناي همان بازداشتگاه زندگي کند؛ کسي که مانند کبک جنگي از پشت ميله هاي همان قفس به بيرون چشم دوزد و مردم را ستون ستون هزاره، ازبک، تاجيک، پشتون، ايماق، بلوچ، افغان، افغاني، افغانستاني، خراساني، آريايي، شيعه، سني، هندو، سکهـ، يهود، و ... بيند؛ کسي که بزرگترين دغدغه اش دانشگاه نگفتن پوهنتون و پوهنتون نگفتن دانشگاه باشد؛ و در فرجام، کسي که در ميان همان زندان به دام "اکثريت" و "اقليت" نيز گرفتار مانده باشد، چگونه خواهد توانست به آدم، به آزادي، به آب و به آفتاب بينديشد؟
آيا آييني ترسناکتر از آيينه پرستي هم است؟
[][]
آويزه ها
1) "اهـــلاً ازيک" از ســروده هاي اکرام العاصـي است. آهنگسازش محمـد رحيم، گرداننده اش داکتر اشرف عبده و کارگردانش Costas Mordes نام دارند.
فلمبرداري اين آهنگ از سوي Titanio Productions در شهر قاهره سه روز را در برگرفت و در 27 جنوري 2007، نخستين بار از تلويزيوني در فرانسه پخش گرديد.
2) دلچسپترين بازتابهاي اين آهنگ را در دو نوشتهء زيرين ميتوان ديد:
خانم مونا الفوزي عربي ستون نگار روزنامهء کويت تايمز: "اهلاً ازيک" را ديروز در تلويزيون ديدم. از بس بدم آمد، دلم درهم برهم شد. آنچه تماشا کردم، هنر نيست، ريشخندي است. اين آهنگ توهين آشکار است به همه امريکاييها و نيکوکاريهايي که مردم امريکا در راه آنها ميرزمند و براي انها ميميرند.
براي خواندن متن کامل سخنان خانم مونا ميتوانيد رو آوريد به: http://216.242.66.6/read_news.php?newsid=MTMwMjQ1MDc2NQ
واکنش خانم Helena Cobban نويسندهء امريکايي: در نقش يک شهروند امريکا ميگويم که "اهـلاً ازيک" را توهيني به امريکاييها و نيکوکاريهاي مردم امريکا نميشمارم. به پندار من، اين انتقاد خيلي خوب نه تنها به کارنامهء پليد جورج بوش و راه اندازي جنگ با عراق، بلکه به تلاشهاي گسترده اش در راه پيگيري اين جنگ ميپردازد.
من در اين آهنگ ريشخندي بر امريکاييها نديدم، دو واژهء "دموکراسي و آزادي" که در آن ديده ميشوند، نمايانگر برداشت "Bushists" (دوستداران جورج بوش) از اين ارزشها و کارنامهء بي پرده شان در جاهايي مانند گوانتانامو است.
براي خواندن متن کامل سخنان خانم هلينا ميتوانيد رو آوريد به http://justworldnews.oorg (February 27, 2007)
3) براي تماشاي آهنگ "اهــلاً ازيک" ميتوانيد اينجا را کليک کنيد: www.youtube.com/watch?v=GpKL5EVpTlU
[][] ريجاينا/ کانادا 29 اپريل 2007
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ۵٠ سال سوم جون ۲۰۰۷