کابل ناتهـ،
|
داستان کوتاه مهمانی دستگیر نایل
عظیم لالا وقتی ناوقت شب به خا نه آمد، « عادله » زنش مریض شده بود و ازشدت تب ناله میکرد، دندان به د ندان میزد وهذ یان میگفت چند کودک قد ونیم قد او، گردش نشسته بودند وبه انتظار لالا دقیقه شماری میکردند.لالا، برطبق عادت همیشگی اش نا وقت های شب بخانه می آمد زیرا با هرکسی که رو برو میشد و در هر جا که محفلی و شب نشینی یی میبود، لالا را نیز باخود میبردند تا محفل رنگین ترشود.او، درهرمحفلی نقل مجلس بود ودربرابر بزرگان، اولیای امور و کاکه ها وخراباتیان شهر سخن خود را بی ترس و هراس می گفت. لالا،باطنزهای ظریفانه،فکاهیات،شوخیها،و حرکت های هنرمندانهءخود مجالس بزرگان را رونق و کیفیت خاص میبخشید.و بهمین سبب بود که اولیای امور، بزرگان شهر وخراباتیان در مجالس خود لالا را دعوت می کردند.همان شب با آمدن لالا بخانه ،کودکانش با حالت دیگری،با نگاههای التماس آمیز و پراز تمناها به او نگاه میکردند پسرخورد سالش که لالا بیش ازهمه او را دوست داشت،گفت: _« اونه پدر جانم آمد حالا مادرم را به داکتر می برد.» لالا چشمهایش را به فرشهای خانه دوخت لحظه یی بفکر فرو رفت وسپس پشت سرعادله نشست دستش را به پیشانی گرم او گذاشت و از پسرش پرسید: _ « مادرت چرا مریض شده،ا و را چی شده هه؟» پسرک جواب داد: _ « نمی دانم، نمیدانم شام ده جانش تب لرزه آمد و افتاد ما نمیدانیم چرا» عادله همچنان ازدرد، ناله میکشید و با نگاههای التماس آمیز به لالا و پسران خود مینگریست.پسر خورد لالا « اسد» از پدرش پرسید: _ « مادرم را به داکتر نمی بری؟» لالا ،سر خود رابا تردید شور داد: _ « حالا نه، پسرم صبا میبرم اکنون نا وقت شب است.» پسرک، تقریبا باخشم گفت: _ «وقتیکه مادرم مرد،! باز» لالا چیزی نگفت.زمستان بود وهوای بیرون،آزار دهنده بود.خواب ازچشمان کودکان لالا گریخته بود وبالای سرعادله نشسته بودند لالا سر خود را زیرلحاف صندلی گرفت وخوابید.صبح وقت،صدای گریه یی او را از خواب بید ار کرد سر جای خود نشست.دران وقت، حالت کابوس را داشت حس میکرد که غمهای جهان مانند کوهی بروی سینه اش سنگینی میکنند.فکرها وچرتهای عجیب وغریبی آزارش میداد.یکباربه فکرش آمدکه اگرعادله راازدست بدهدو کودکانش بی سرپرست وبی مادر بمانند، آینده اش چطورخواهدشد.آیا زنی حاضرخواهد شدبا کسیکه چهارکودک قد ونیم قد دارد، ازدواج نما ید واز فرزندان او سرپرستی کند؟» لالا با عجله از خانه برآمد تا به شفاخانه رفته داکتر را بیاورد.چون در آن روزها پول نداشت،از آوردن داکترهم صرف نظر کردو با خود گفت که با تابلیت هم میشود تب لرزه را تداوی کرد.زیرا هم باید به داکترپول میداد وهم برای دواهایی که می خرید.یک پاکت آسپرین ازد واخانهء شهر خرید و بخانه برگشت و به عادله که چشمهایش بدروازه منتظرلالا و داکتر بود،گفت: _« عادله،این آسپرین ها، تب لرزه ات را زود بر طرف میکند اگرخوب نشدی، به داکتر می برمت.تشویش نکن، انشاءالله جورمیشوی.» تا عصر روز عادله هنوز هم تب داشت و لالا از خانه برآمد که برای رفع این مشکل،چاره وتدبیری بکاربرد. غرورش هم اجازه نمی داد از رفقای شب نشینی هایش پول بخواهد چون هرکدام را تول و ترازو کرده بود و دانسته بود آن ها رفقای روزبد وپریشانی و درما نده گی نیستند.هنوزبه شهر،نرسیده بودمدیر« قاسم» رفیقش را دید.مدیرقاسم، کسیکه همیشه لالا را در مجا لس اولیای امور و مهمانی ها باخود می برد.وگویا وسیله شناسایی لالا بابرخی ازاشخاص سرشنا س شهر،اوشده بود.مدیرقاسم،رفیق شبهای عیاشی وبزم وقمار خرابا تیان و بعضی عناصر خاص بود.مدیر،با دیدن لالا تبسمی کرد وگفت: « خوب شدکه دید مت امشب بخانه ءسنا تورمهمان استیم لالا،بخانهءسنا تور فهمیدی؟» چند ثانیه از لالا جوابی نشنید.درسیمای او،غمی را میدید.دست خود را بشانهء لالا برد وپرسید: _ « نفهمیدی؟گفتم بخانهء سناتور مهمان استیم.خوب قمارهم هست امشب اگرطالعت برکرد،صاحب پیسه میشوی! فلنگی اش را من برایت جمع میکنم» لالا کلهء سنگین خود را با تردید شور داد وگفت: _« من امشب جایی رفته نمیتوانم فکرم خوب نیست و در خانه مشکل دارم.» _ «چرا لالا؟توخو این روزها را ازخدا میخواستی من بیتو هیچ جایی نمیروم.» _ «عا دله» مریض است درحالت مردن است، پیسه نداشتم که به داکتر میبردمش کسی که شاد وبیغم نباشد،درشادی دیگران چطور میتواند بخندد؟ این کارها از خوشی وبیغمی میشود،مدیر صاحب!» بعد،رویش راطرف آسمان گشتانده به ابرهایی که آسمان راپوشانیده بودند نگریست فکر کرد که غمها و تشویش ها مثل همان ابرها، روی آسمان خاطرش را پوشانیده است.مدیر،چرتی شد وبه چشمان آبی لالا نگاه کرد.وگفت: _« جفنگ نگولالا.به این ساده گی آدم نمی میرد.اگرعادله مرد، برایت زن دیگرمیگیریم. بیا که خانهء سناتور برویم.امشب آ دمهای مهم دراین مهمانی می آیند ساعتت خوش می گذرد،تشویش نکن.» لالا جدی شد: _« اینطور نگو مدیرصاحب.سودای اول بوی مشک میدهد.مثل عادله زن پیدا کرده نمی توانم.زنی که در تمام زنده گی اش یکبار لب به شکایت ازفقر،نا داری و بیچاره گی ما باز نکرده و آه، از دل نکشیده است.» اما مدیرقاسم،لالا رابخانه سناتور باخود برد.حویلی سناتور بسیارباشکوه و زیبا بود.خانه ودهلیزها همه با قالین های قیمتی فرش شده بودند.هنگام پذیرایی مهمانان،سناتور،از خانه بیرون شده ودر دهلیز ایستاده بود.اندام چاق و گوشتا لودش متناسب باروی پهن وبینی فراخ و قد بلندش بود.آهسته ونرم نرم گپ میزد وخوش آمدید می گفت.لالا،چند دقیقه بامهمانان نشست.امافکرش آرام،نبود.مریضی عا دله مثل موریانه یی در دلش خا نه کرده بود.یکی از مهما نان به حاضرین گفت: _«امشب مزهء لالا نیست چپ است زبانش گنگه شده، شعرش هم بند است می بینید هیچ چیزی از زبانش بیرون نمیشود.مثل من، یک سیل بین است.» لالا،او را با یک لبخند پاسخ داد.یکبار از جا بلند شده آهسته بگوش مدیر قاسم گفت: _« من یکبار بخانه میروم.فکرم آرام نیست مدیرصاحب.اگرعادله بهترشده بود، زود پس می آیم.اگر خوب نبود،معذرت مرا قبول کنید.» وقتی لالا خانه ء سناتور را ترک میگفت،همه با یکصدا گفتند: _« لالا را نمانید که برود.اگراو رفت،پس نمی آید مدیر صاحب قاسم خان چطور میگذاری که لالا برود.» لالا خندهءساختگی کرده گفت: _ « نی نی،زود پس می آیم، می آیم!» وقتی بخانه رفت،عادله رادرخواب دید.کودکانش هم خوابیده بودند.سر وسینهء عادله را مالید.حس کرد که اندامش گرم است،اما تب نداردعادله، چشمهایش را باز کرد وپرسید: _« لالا، آمدی؟» لالا گفت: _« هه،آمدم حالت خوب است؟» _« ها،حالا خوب استم آسپرین را خوردم، تبم ماند کمی سردرد هستم دلم حال ندارد.تشویش نکن لالا خوب میشوم دلم به طفلک ها میسوزد که ناآرام می شوند.تو،اینهارا دلداری بده.» عظیم لالا مطابق وعده خود بخانهءسنا تور رفت.آنجا چند نفر مهمانان دیگر هم آمده بودند افراد سرشناس منطقه وما مورین حکومتی.درمیان آنها یکمردقد بلندو چاق که بروتهای پهن وابروهای کشیده داشت،وهمه اورا بنام«پیرصاحب» خطاب میکردند،هم بود.لالامیخواست ظرافت گویی کند فکاهی بگوید تا حاضران را بخنداند.اما همه کارهایش بی نمک وبی احساس و بی لطف بود وچنگی بدل اهل مجلس نمی زد.لذا با مسخره گی میگفتند :_« امشب،مزهءلا لا نیست، شعر هایش بند است اگر نمی تواند ما را بخنداند،پس چه بدرد میخورد؟ هه؟ ما،لالا را چه کنیم،چه بگوییم؟» و لالا،با اندوهی که استخوان های بدنش را می سوختا ند، میگفت: _« زنم مریض است تشویش دارم می ترسم که بمیرد!اگرمرد چه خاک بسرکنم؟ میدانید بی زنی برای آدمی مثل لالا چقدرمشکل است؟» و درپاسخ میشنید: _« ساده! سر که باشد،کلاه بسیار است.زنت که مرد،زن دیگربگیر!» بازی قمارشروع شد.پولهای زیادی تا وبالا میشد.یکی میبرد و دیگری میباخت و برسر این برد و باخت،چه سخنهای نا سزا به یکدیگر که نمی گفتند.چشم های لالا با دیدن پولها ابلق شده بودند.پیر به لالا نگریسته با مسخرگی گفت: _« تو فلا ش نمی زنی، لالا؟» لالا عاجزانه جواب داد: _« مه خوپول ندارم قربان اگر میداشتم هم، کی از شما برده می توانستم نشنیده اید که میگویند پیسه،طرف پیسه می رود!» دیگری به استهزاءگفت: _ « پول که نداری چرا زنده میگردی؟ برو راه را بگیر!برو دزدی کن پول پیدا کن و بیا خرابات کن! آدم بی پول، چی بدرد می خورد؟» دهن لالا با شنیدن این سخنان تحریک آمیز باز شد و بالبخند ساختگی گفت: _« قربان من مثل شما نه منصبدارهستم ونه مامور دولت که جیب مردم رابه زورخالی کنم،تفنگ ندارم که راه رابگیرم و دزدی کنم،چوکی کلان ندارم که رشوت بگیرم! غریب آدم هستم بی آزار،راستی که آدم بی پول،آدم نیست!هیچ نیست؛هیچ!!» همه با این سخنان لالا هرهر خندیدند.مدیر قاسم که از گستاخی لالا رنگش سرخ گشته بود، با شرمنده گی گفت: _ « گپهای لالا راجدی نگیرید.او،شوخی وهزل گویی میکند خواهش میکنم که آزرده نشوید امشب زنش مریض است لالا ملامت نیست.پول فلنگی از آن لالا ست دوستان! باید مشکلا ت او را نادیده نگیریم.» پیر صاحب،دو قطعه نوت صدی را از میدان برداشت و پیش روی لالا گذاشت و گفت: « مدیرصاحب راست میگوید.در هر تقسیم، «فلنگی» لالا داده شود» بازی قمار ادامه داشت که پسر سناتور وارد سالون شد وگفت:دوستان،نان تیار است».دسترخوان هموار بود وانواع خوردنیها ونوشیدنیها آماده شده بودند. پیک های شراب راپسرسناتور تقسیم میکرد وبسلامتی سراهل مجلس بلند میشد.فضای غبارآلودی سراسر سالون را فراگرفته بود.دود سگرت مانند ابرهای غلیظی درگردش بود.«پیر» که با نوشیدن بیش از حد شراب از حال رفته بود و دیگر توان نوشیدن را نداشت، یکی از اهل مجلس اعتراض کنان گفت: «پیرجان! به این زودی بس گفتن درست نیست.باید برابر با ما بنوشی خرابات راخراب نکن من میخواهم شما را درحال نشاء بودن ببینم میدانی،آدم که نشاء باشد،بسیار قصه های خوب میکند!» پیر،لبخند رندانه ای زد.و چون زیاد مست شده بود، با کلالت زبان گفت: _«شماخو لطف دارید.اماهرکس باید به اندازهء زورش شراب بنوشد.با شراب، زور آزمایی کردن،فکر میکنم عاقلانه نیست.» پیر،خود را به دیوار خانه تکیه داده بود و چنان بنظر می رسید که خوب مست شده است.موسیقی آرام محلی هم شنیده میشد.دود سگرت و بوی شراب،فضا را زهر آگین ساخته بود.در آن حالت، فضای سالون به کاباره یی می ماند که در آن گروهی از مردم عیاش، گویا به خو شگذرانی آمده با شند.پیر که آخرین پیک را بلند میکرد، با صدای بلند توام با حالت نشاءگفت: _ « دوستان! این پیک آخر را من به سلامتی سر سناتورصاحب مینوشم که امشب برای ما زحمت زیاد کشیده اند.ازعظیم لالا هم سپاسگزار باشیم هرچند که امشب،هنر نمایی خوبی نداشت.» خنده های حاضرین بلند و بلند ترگشت و درمیان خنده های اهانت آمیز آنها لالا خون میگریست و ازشرم، آب میگشت ودر نگاههایش دنیایی ازتحقیر شدن،خوانده میشد دردل، خود را ملامت میکرد که چراامشب دراین مهمانی،آمده است.ساعت،دوازدهء شب را نشان میداد.یکبار دروازهء سالون آهسته بازشد و یکنفر افسر پلیس همراه با پسر سناتورداخل شدند.همه مصروف نوشیدن و قماربودند.افسر پلیس،باصدایی که آهنگ هشداررا داشت،به حاضرین مجلس دید وگفت: -« چه مجلس خوبی،به به! همه بزرگان ، همینجا تشریف دارند.» و سخنش رامتوجه پیر صاحب نموده افزود: « شما را حارنوال صاحب ولایت خواسته است.» رنگ پیرکمی سرخ گشت رنگهای همه پریده بودند سکوت عجیبی فضای خانه را پرکرده بود.پیر، تقریبا با صدای لرزان، از افسر پلیس پرسید: _ « خیریت است، در این نیم شب حارنوال مرا چه کاردارد؟ هرگپی بود، فردا بگوید.حالا وقت ندارم همینطور برایش بگو فهمیدی؟» افسر، با تمکین جواب داد: _«پهلوان ظریف قمار بازو باندا و را دستگیر کرده اند شخص حارنوال وقومندان امنیه، به گرفتاری آنها رفته بودند.» پیر،چرتی شد همه حیرت زده به افسر پلیس نگاه میکردند.لالا که حا ضرین را چرتی وحیرت زده دید، ازجا بلند شد و از افسر پلیس پرسید: _جناب! گفتید پهلوان و رفقایش هنگام قمار زدن دستگیر شدند هه؟» افسر، در حالیکه فعل قمار را در اینجا هم تما شا میکرد، با صدای کشداری گفت: _«بلی،به فعل قمار زدن!کاریکه با تاسف اینجاهم دیده میشود!» افسر تقریبا همه مهما نان را می شناخت هرکدام را یک یک از نظر گذشتا ند.پیر ازجا برخاست وگفت: « خوب دوستان، من رفتم و شما به کار تان ادامه بدهید.» سناتورکه ازآمدن پلیس بخانه وگرفتاری قمار بازان شهر در چنین موقعی ناراحت بنظر می رسید، باخود خواهی خاصی به مهما نان خود گفت _« خوب مهم نیست پیر برود کار خود را شروع کند و شما بکار خود باشید.ما و شما بالای خود،نر!نداریم، آمر نداریم که امر ونهی کند.چه تشویش میکنید.» لالا کمی قامت خود را راست کرد ودر حالیکه لبخند نیشداری بر لب داشت،گفت: _« پیرصاحب که رفت،از قمار باز ها تحقیق میکند،هه هه! مگر شما در اینجا مصروف چه کاری هستید،هه؟» سناتور، در میان سخنان نیشدار لالا مداخله کرده باخندهء ساختگی که از تهء دلش بیرون نمی شد،گفت: _ « حالا شعرهای لالا جاری شد!» همه باخنده های ساختگی هر زدند و لالا به حال آنها می خندید، به حال دزدانی که دستهای چند دزد دیگر را از پشت،می بستند!! ( بغلان _ دلو 1356 )
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ۵٠ سال سوم جون ۲۰۰۷