کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آصف بره کی
درگفتگوبانیلوفرپذیرا
 

 


کسی از”بسترگلهای سرخآوازمیخواند
که گویی عاشقی ازعشق هایش بازمیخواند

ق.
عاصی & nbsp;

 

 

 


بسترگلهای سرخ




چندی پیش که تورنتوهنوزآخرین برف ریزی زمستان امسال خود رامیگذراند، فرصتی دست داد درقلب این شهردیداری داشته باشیم با نیلوفر پذیرا وانتظارنمیرفت باسردی به آن پیمانه نشست گرم وصمیمانه ی که درزیر میخوانید، دست دهد.

***
 


اجازه دهید، ازاینجاآغازکنم، ازهویت، هویت روشنفکری. نزدیک به پنج سال پیش عتیق رحیمی که برای معرفی رمان “خاک وخاکستر“ کاناداآمده بود، یکی ازروزنامه های چاپ مونترال بقول اوجمله خیلی زیبایی نوشت:...من یک مهاجرفرهنگی هستم...Je suis un immigrant culturale” درحالی که بیشترمهاجران ما بویژه آنانی که خودراروشنفکرمطرح میکنند، بیشترازمهاجرت سیاسی دم میزنند که بادریغ برخی را بدآنسوی مرزهای سیاستزده گی کشانیده.
پرسش:
خوب،شمابااصل افغانی که درسنین نوجوانی مقیم کاناداشده اید وتحصیلات عالی رادراینجابه پایان رسانیده،همکاریکی ازشبکه های تلویزیونی معتبرکانادا “سی بی سی“هستید، هنرپیشگی سینما، نویسنده گی وبرخی فعالیتهای اجتماعی راتجربه کرده اید، چه تعریفی ازخودمیدهید؟
پاسخ:
راست بگویم، من دراصل هیچ لقبی رانمی پسندم، چون القاب انسان راخیلی مقیدمیسازد، حتی گاه ناگاه برخی همکاران ”کانادایی” میگویند، خودت یک نماینده حقیقی زنان افغان هستی “You’re the real representative of afghan women” ولی من چنین لقب هاراجدی ردکرده ام.
من یک کسی هستم که بااصل افغانی دریک زمان خاص تاریخی ودریک موقعیت خاص تاریخی مسولیت هایی بدوش خوددارم وامااین که دوستان مرابه چه نامی می شناسندیاخطاب میکنند، این راهم احترام میگذارم. لقب هاآدم راخیلی محدودمیسازد، حتی هرلقبی باشد، لذا من ادعای هیچ نوع لقب وادعای نماینده گی ازهیچ قشر وطبقه نمیکنم، خوشبین هستم ودرهمگان خوبی می بینم.آدم ها باهمه ظواهری که دارند،خوبی هایی درآنهانهفته هست، یعنی درآدم هابایدبه جستجوی یافتن خوبی بود، نه بدی.
پرسش:
چه انگیزه ها ودرکدام دوران خاص زنده گی شمارا بسوی هنرفلم، نویسنده گی وژورنالیزم کشانید؟
پاسخ:
باآن که بیشترین بخش زند گی رادرمهاجرت سپری کرده ام، امامطالعات دوران نوجوانی درافغانستان که بیشترمحصول کتابخانه پدرم بوده، ازجمله مطالعه رمانهای مروج آنزمان،مثل داکترژیواگووتعداد دیگری درمن خیلی اثرگذاربوده اند. درآن آوان همیش خودراانسانی تصورمیکردم که درروستاهای دوردست باشم وبمردم خدمت کنم.نرس وداکتری باشم که درمحلات جنگزده فعالیت کنم، به همین انگیزه ها دراوایل فارسی مینوشتم، امازمان مهاجرت به نوشتن انگلیسی پرداختم.روی آوردن به هنرسینما محصول شرائط سالهای تهاجم وجنگ وبحرانیست که افغانستان رابسوی ویرانی وانسانهارابسوی مهاجرتهای جبری کشانید. هم خانواده راازهم خانواده، دوست راازدوست جداساخت. من درهنرسینمابسراغ گمشده های انسانی سرزمین خودبرآمدم که بافلم “سفرقندهار” آغازبا”فلم “برگشت به قندهار” ادامه یافت. وپسانهااین روال ابعاد دگری یافتند که آخرین دستآوردش همکاری با“فلم مستند” بوداهای بزرگ” است وپروژه های دیگری که زیرکاراند.
پرسش:
شماکه درسالهای نوجوانی به کانادا مهاجرشدید، به تجربه بسیاری مهاجران دیگر،فرهنگ قوی غرب میتوانست ذهنیت وافکارشمارانیزبسمت دلخواه خود سیر وشکل دهد، پیشرفت فکری وذهنی تانرا درمسیرکنونی مدیون چه چیزی میدانید؟
پاسخ:
این بسیارطبیعی است،زمانی که تازه کانادا آمدیم خودراساکن محلی یافتیم که باشنده گان آن مصروف کارهای دیگرواحساس دیگری بوده اند. که باهمه اصلها وارزشهای زنده گی سرزمین زادگاه من اختلاف داشتند. صادقانه بگویم، این وضع برایم خیلی دردآوربود، مثال زمانی دربخشی ازدفترخاطرات خودنوشته ام، که من شباروزصدای قاه قاه خنده، میخواره گی وبوتل وجام وبی احساسی مردم اینجارامی شنوم...،ولی آرام آرام این طرزدیدمن تغییرکرد، یعنی بسوی یک نوع واقعبینی ودرک عینی مسایل روی آوردم.ظهوراین روحیه درمن مدیون گذشت زمان وتجربه است که درمن شکل گرفته، چون اینان “کانادائیانکه مصیبت های ازسرگذشتانده ی ماراتجربه نکرده اند، چه دلیلی دارند، که مثل ماباشند وماچه دلیلی داریم به آنهادیدانتقادی داشته باشیم. یاماهم چه دلیل داریم بااصل وریشه های جداگانه فرهنگی کاملامثل آنهازنده گی کنیم. دراین زمان من به جستجوی یافتن ارزشهای خوب هردوفرهنگ برآمدم. امروزخوشبختانه میگویم که ازارزشهای نیک هردوفرهنگ بهره برده ام. خوب بازهم این شکل گرفتن طرزدیددرمن یکروزه نبوده، بل باگذشت زمان آمده وبه تعبیرگفته ی ازرضابراهنی، نویسنده کسی است که درپایان تپه یک منزره رانگاه میکند، درمیانه ی تپه منظره ی دیگری را وامادربالای تپه کاملاچیزی دیگری رامی بیند.
پرسش:
دریک نتیجه گیری کلی به نظرمن باوجوداندوخته های تجربی افغانستان ومهاجرت پاکستان، تاچه حداین ادعامیتواند درست باشد که آمدن به کاناداوپرداختن به تحصیل ژورنالیزم درپوهنتون اوتاوا درتشکل شخصیت اجتماعی کنونی تان بیشتراثرگذاربوده، توضیح خودتان چیست؟

 


پاسخ
باآن که تجربه سالهای اول زنده گی مهاجرت واقامت سالهای جنگ وبحران افغانستان برایم خیلی آموزنده بوده اند، ولی درعمق بیشترازهمه متاثرازفرهنگ وطنم افغانستان بوده ام. وتلاش بیشترمن هم دراین بوده تاهمه ارزشهای فرهنگی وطنم راازخوراک تاپوشاک ودیگررسم وآداب معقول زنده گی اجتماعی وطنم رارعایت کنم ومد نظرداشته باشم. امامن درهمین کارهمیش تناسبی مدنظرداشته ام، یعنی زنده گی من تعصب جویانه نبوده، ازاین سبب زیربارهیچ سوی دوافراط که هردومحیط مختلف اجتماعی درخود دارند، نرفته ام. همانگونه که ارزشهای معقول فرهنگی سرزمین زادگاهم افغانستان رانگهداشته ام، همزمان ارزشهای نیک ومعقول جامعه غرب رادرکانادانیزپذیرفته ام.
من درشرائط خیلی دشواری به تحصیل کاناداپرداختم، مثال درحالی که زبان انگلیسی پیش رفته فرامیگرفتم،همزمان درخودفاکولته ژورنالیزم درس میخواندم، آنروزهاازحلقات نزدیک من یکدسته دانشجویان مسلمان بودند که ازآن طریق به تبادله تجربه هاپرداختیم.این رابطه مراباآشنایی باادبیات وفرهنگ وکتابهای متنوع دیگری بیشترازپیش نزدیک ساخت.ولی اگرنتیجه گیری نهایی کنم بایدبگویم که درمهاجرت چیزی که مهم است،یافتن جایگاه معقول خوددرچهارچوبه محیط تازه است.
پرسش:
شمابحیث ژورنالیست وسینماگردرمسله افغانستان باواقعبینی بیشتری برخوردمیکنید. کارهایتان مترکزبه شهرهانیست، اصلاساختاراجتماعی افغانستان دارای حداقل عناصرفرهنگ حقیقی شهریست. امابرخورد تان بامحیط غیرشهری که دربیشترحالات تعین کننده است، بسیاربمورد ولی پر ریسک وپرخطراست چنان که اخیرا سفرهای به قندهارودیگرنقاط افغانستان داشته اید، چرا؟
پاسخ:
من هم مثل بسیارکسان دیگری که درمحیط شهری پرورش یافته اند تازمان اقامت درافغانستان طرزدیددیگری نسبت به محیط روستایی داشته ام، ولی پسانهاباروی آوردن به مهاجرت ازین ارزشهای ظاهری معیارشهری بودن گریزان هستم، بخصوص ازآن تصاویرظاهری زنده گی شهری خودمامثل نان خوردن باقاشق وپنجه، لباس پوشیدن، داشتن موتر ووسایل راحتی، اسباب ووسایل زینتی وتخنیکی ودیگرچیزی های که بیشترظواهراند وتنهابه مقصدبرترشمردن خودازدیگرانست. خلاصه فرهنگ شهرنشینی راتنها باپوشیدن آخرین مدل لباس وداشتن آخرین مدل وسایل راحتی خانه نمی پذیرم وباش سخت مخالفم.
پرسش:
تضاد درونی که همیش انسان باآن روبروست ودرجدال است به بیان علمی این تضادخودنوعی تکانه برای تکاپو وپیشرفت وزاده شدن کیفیت جدید وتضادجدیداست، ولی این جدال برای یافتن راه درست حل وفصل تضاد درونی درنسل مهاجرسی سال اخیرافغانستان نتوانسته مسیردرست خودرا بپیماید، شماچگونه توانستید بااین تضادرونی کنارآید؟
پاسخ:
اول تضاد های درونی محصول جریانات زنده گی عملی انسان درجامعه اند. برای زدودن یاکاهش تضادهای درونی که جزسرشت طبیعی انسانست، بایست به ریشه قضایای آفرینشگرتضادهای درونی نگاه کرد، سپس، بیانی ازآن ارائه داد وبه نتیجه گیری آن پرداخت. یکی ازمشکلات بزرگ روشنفکران مااینست که بلافاصله در پروسه پیچیده روشن ساختن قضایابه نتیجه گیری وصدورحکم خوب وبدنهایی می پردازند. اگربگویم که نیم یابیشترعمرخودرادرکانادا ونیمی دیگری راهم درافغانستان سپری کرده ام، امروزبصورت مطلق نمیتوان گفت، که مجموع مناسبات اجتماعی دومحیط یاکاملاخوب یاکاملابدباشند، ولی من خوب وبدهردو راسنجیده می کوشم ازخوبی های هردومحیط بهره مندباشم.
پرسش:
شمادرفصل دوم کتاب “بسترگلهای سرخ” زیرعنوان “ازدخترم دست بردارید” دربخشی از گزارش فستیوال بین المللی “کن” فرانسه که فلم “سفرقندهار” یکی ازفلم های خارجی نامزدجائزه بود، لباس خاص وگرانقیمتی که درچنین مواردمعمول است به اعتراض وضع نابسامان زنده گی مردم سرزمین تان به تن نکرده بودید، اشتراک تان باچه برخوردهایی روبرو شد؟
پاسخ:
اول بایدبگویم که تصورات جامعه غرب درمجموع وتصورات روشنفکران آنجا بویژه نسبت به زن افغان یک تصویرخیلی چوکات شده است که برون ازآن پذیرفتن زن افغان که خودراباارزشهای معقول وحقیقی جامعه متمدن تطابق داده، غیرقابل قبول است. مثال چنان که درکتاب هم آمده، جریان فستیوال یکی ازمنتقدان فرانسوی هنرفلم،گفت، انگلیسی دراین فلم “سفرقندهار” بحیث زبان “نریشن” به مقصدیافتن بازاربهترانتخاب شده. وخبرنگاری ازمن پرسید، چرابزبان خودتان “دری”حرف نزدید، گفتم من درفلم نه تنهابزبان دری که بزبانهای پشتو وانگلیسی هم حرفزده ام. برای اینان غیرقابل قبول است که یک زن افغان که درجامعه انگلیسی زبان بسربرده،میتواند بیآموزد وبیندیشد. من این کاررا بخاطرشکستاندن چوکاتی کرده ام که آنهاهمیش فقط یک تصویرزن افغان رابحیث زن ستمدیده وبیچاره درآن نگاه میکنند.سرانجام درپاسخ این خبرنگارگفتم، آیاکمترخشمگین می بودند اگرهمین حرفهارابزبان فرانسوی می گفتم، که جوابی نگرفتم.
پرسش:
کتاب “بسترگلهای سرخ” رادرچه حال واحوالی نوشته اید؟
پاسخ:
درزنده گی اگرسوال انتخاب یافتن حیات دوباره بمن دست دهد، خواهان دوچیزخواهم بود: یکی درهمین خانواده باهمین پدر ومادربدنیابیایم ودوم بازهم مسلمان بدنیابیایم، چون من دراسلام ارزشهای زیادی یافته ام واین توضیح به انگیزه ی سوال شماپیش آمد. نوشتن کتاب راحدوددوسال پیش ازاولین روزماه مبارک رمضان آغازکردم، آنهم وقتی که برای سهاربلندشده بودم. سهارمن بایک پیاله چای پایان یافت، ولی نوشتن کتاب ادامه داشت تاآنجاکه رمضان هم پایان یافت ونوشتن کتاب یکسال به طول انجامید.
خوب، وقتی برای انتشارش اقدام کردم، برخی ازمنابع نشراتی بادیدن “اوت لاین پیشنهادکردند، که نویسند ه ی برای بازنویسی خاطرات من استخدام خواهندکرد، واو”نویسنده” اندیشه ها وخاطرات مرابشیوه دلخواه خود وسفارش منبع نشراتی به نگارش خواهدگرفت. پاسخ من برابراین پیشنهادمنفی بود، زیرامن به تجبه نوشته های برخ دیگرنویسنده گان به این شیوه کتاب نویسی مخالفم، ساده این که درآنصورت دیگردرکتاب من نمی بودم وفقط نام من می بود که دراصل سلیقه واندیشه های دگران رابازتاب میداد.
پرسش:
مقصدتان “هیچگاه بدن دخترم” از”بتی محمودی” و”زنان زیرحجاب” ازشاهدخت”سلطانه سعودی و...است ؟
پاسخ:
بلی، نوشته های ازهمین دست.
بهرحال من این کتاب راآن چنانکه آغازکردم وپایان بخشیدم به چاپ رسید، البته منبع نشراتی زمانی موافقت به این کارکرد که کل کتاب رادید واماپیش ازآن باتصوردیگری بامن پیشآمدکرده بود.
کتاب دربخش نخست دارای چندمرحله ازشرح حال زنده گی خانواده گی وسرگذشت حرفوی پدر وفعالیتهای اجتماعی اوست. وامابخش دوم دربرگیرنده بیشترجهات کارکردهای هنری واجتماعی وهمزمان خاطرات زنده گی من وشرحی ازحال واحوال سیاسی مسایل مربوط به افغانستان است.
پرسش:
اینروزها وقتی آدم بسیاری نوشته هارامیخواند،بیشترآنهاشرح وبیان یکجانبه دارند، یامحکومیت جهنمی یاتوصیف بهشتی مانند یابسیارخوشبینانه یابسیاربدبینانه، بهرحال شمادرکتاب تان باواقعبینی نسبت به مسایل افغانستان وجهان برخوردکرده اید، آیاتجربه محیط اکادمیک وکاروزنده گی درجامعه لیبرال اندیش کانادا درتالیف کتاب “بسترگلهای سرخ” برشما بیشتراثرگذارنبوده؟
پاسخ:
بلی، برخوردمن نسبت به رویدادها وتجربه زنده گی درچندمحیط، همه محصول سرگذشت عملی زنده گی وگذشت زمانست، که سراغم آمده اند. مشکل بزرگ همه مهاجران درسرزمین میزبان جدید، پیداکردن جایگاه معقول ومقبول است که درآن محیط جدید چهارچوبی برای ادامه زنده گی پرباری باید دریافت وروی آن به کاروفعالیت ادامه داد.
درموردخودم دقیقاتجربه زنده گی درون افغانستان، مهاجرت پاکستان بیشتراثرگذاربوده اند. ماباخانواده وقتی پشاور رسیدیم، برای شخص خودم تکاندهنده بود. دریک مقایسه زنده گی آنجابازنده گی درون افغانستان زیرحاکمیت رژیم کابل با دواکتسریم یاافراط برخوردیم.
بهرحال، کار، زنده گی وفراگرفتن تحصیلات عالی درکانادادرجای خودبرمن اثرگذاربوده اند، چنان که حدودیکسال پیش درامریکامصاحبه ی راجع به همین کتاب داشتم،مردی که پیشبرنده مصاحبه ی رادیویی بود،لابلای صحبت گفت، ...خیلی احساس حسادت میکنم، که چرا شما به امریکامهاجرت نکردید که درکانادامقیم شدید.
پرسش:
برگردیم برسرنام کتاب تان چرا ”بسترگلهای سرخ” ؟
پاسخ:
این نام برگرفته ازیک شعرشاعرجونمرگ قهارعاصی است که دراین کتاب چندین شعربرگردان شده ی دیگری ازاوهم آمده، چرایادکردوبرجسته ساختن نام قهارعاصی رابخاطرنقش شخصیت واهمیت بزرگ آثاراش بحیث شعرمقاومت داخلی ضرورپنداشتم. واماآنچه مربوط به انتخاب نام “بسترگلهای سرخ” است، بایدبگویم اول خودم این شعر رازیاد دوست دارم ودوم به نظرمن زنده گی ما افغانها باجریانات نابسامانی که درسی سال اخیراز سرگذشتاندیم، دراین شعربه زیبایی بازتاب یافته، هرکسی کتاب راخوانده انتخاب نام کتاب رابجادانسته.
کسی از”بسترگلهای سرخ” آوازمیخواند
که گویی عاشقی ازعشق هایش بازمیخواند
چه افتادست یاران خلوت گلخانه پرپرشد
مگربشکسته بالی ازپر وپرواز میخواند
پرسش:
شماچندجا درکتاب تان ازانزوا وجدایی سرسخن بازکرده اید ولی دریک فصل خاص، مقوله جدایی رادرمثال خاص جدایی ازدوست تان “دیانا” توضیح کرده اید، می پندارم درکل خواسته اید، بهم خوردن وگسستن پیوندهای انسانی جامعه زادگاه تان افغانستان، بویژه بهم خوردن روابط وپیوندهای روشنفکران وهنرمندان رابازتاب دهید، که شایدهمین انزوا وجدایی های جبری یکی دیگرازعوامل شکل نگرفتن، کلیت نیافتن، به پختگی نرسیدن وبه ثمرنرسیدن جریانات اجتماعی، سیاسی واقتصادی سرزمین افغانستان باشد، توضح خودتان چیست؟
پاسخ:
دقیقا، من این کار رااول درفلم “سفرقندهار” وبه تعقیب درفلم “بازگشت به قندهارکرده ام، ولی اکنون اشارات مشخصتری به این مسله دربخشهایی ازاین کتاب هم دارم.ولی راستش این که آمدن این حالات درین کتاب بسیارروان طبیعی داشته ومن هیچ چیزی ازاین دست راازپیش برنگزیده ام که باید، اینطوربنویسم یامی نوشتم، اگرچنین میبود، شایدامروزکتاب شکل دگری میداشت. حتی مشوره منبع نشراتی هم همین شد، که نوشته رادرهمین شکل ومحتوا باید بشکل کتاب امروزی درآورد.
پرسش:
بعنوان آخرین پرسش، آیامیشودازشمایک نویسنده دیسیدنت یاادبیات “تبعیدی ومخالفت معرفی کرد، چرادرهمه کارهایتان بویژه درآخرین کارادبی تان “بسترگلهای سرخ” این ویژه گی بیشتربچشم میخورد، مثل آثار”میلان کندیرا” ودگران، چون ادبیات دیسیدنت، معیارهای ساختاری وبیانی خاص خودرادارند، صادقانه بگویم، من اصلهای چنین معیارهارا بیشتردرمیانه وبخش پایانی کتاب تان یافتم، اجازه دهیددراینجابگونه مثال تصویری ازکاربرد هجو وکنایه رابحیث اسباب معیاری ادبیات دیسیدنت درشرح یک رویداد تاریخی که شماآنرا زیبا گزارش داده اید،ازرویدادهای افغانستان بعدکودتای ثوربحیث یک واقعیت تاریخی ضد ونقیض، دارای ویژه گی تراژیک وکمیک، دربسامواردسنت شکن منفی که ازخود پیآمدهای مخرب وویرانگربجاگاشته همراه بانمونه ی ازکتاب “شوخی” کندیرا بیاورم وازشما بخاطراجرای گفتگوی حاضرسپاسگذاری کنم.

ص “۸۰ و۸۱” بسترگل های سرخ:


..Marches are ever more frequent. The secret police organize them in support of the regime. People attend out of fear, as we do; my mother doesn’t want to cause more problems for my father. she holds my hands tightly as we stand waiting in the city square for the revolutionaries to give talks. The main speakers are two young, attarctive men - new chikens in the farm, the locals call them. D. H. has curly brown hair and a well-kept beard. K. M. is shorter, with darker skin and stright black hair. They talk about revolutionary values. M shows lots of emotion, when he speaks about Kampuchea (Kambudia, which is his favorit topic. People have nicknamed him Mr. Kampuchea, but he probably doesnèt know. He says the Afghan communist party doesn’t need old, conservative people with traditional mentalities. we are going to create a thousand progressive minds,) he shouts into the microphone.
There is also a woman, who always sings a song called (Mother), and speaks about womenès oppression. She has bushy black hair, yellowish teeth and an annoying voice. Despite that, she could be attractive,but pinkish patches on her face make her more scray than appealing. They say her mother died, when she was young and her stepother treted her badly. The marks on her face are burns, she suffered under her stepmotherès tyranny.The stepmother forced her into marriage to a bad man, but she ran away from his home. People call her Miss Oppressed. At one of the marches, Mr. Kampuchea announces, that as part of his nationalist duties-which include embracing those who have suffered - he will marry Miss Oppresed


مارش هاروزبه روزبیشتربرپامیشوند. استخبارات آنهارابخاطرحمایت رژیم سازمان میدهد. مردم مثل ماازترس اشتراک میکنند. مادرم نمیخواهدبیشترازاین مشکلی برای پدرم خلق کند.مادردستم رامحکم گرفته درخیابان مرکزی شهرایستاده ایم وهمه چشم براه اانقلابیون تاسخنرانی کنند.سخنرانان دومرد جالب وجذابی هستند، مرغهای نودرفارم، آنچنان که بین مردم محل شایع است.داوود هژبرباموهای چنگ چنگ وریش منظم. خلیل موج کوتاهتر، باجلدتاریک وموهای هموارسیاه.اینهاپیرامون ارزشهای انقلاب سخنرانی میکنند. موج وقتی درموردکمبودیا، یکی ازتم های موردنظراش سخنرانی میکند،احساساتی میشود. مردم اوراآقای کمپوچیا صدامیزنند. شایدخوداش آگاه نیست.اومیگوید، حزب کمونیست افغانستان بمردم کهنه اندیش محافظه کاربا اندیشه های سنتی ضرورت ندارد. وبه مایکروفون بلندنعره میزند، میخواهیم هزاران تن ازمردمان ترقی پسندبسازیم.
آنجا زنی هم حضوردارد، کسی که همیش آهنگی رازیرنام “مادر”زمزمه میکند، اودرباره ستم ومصیبت زنان حزف میزند.موهای غلوی جنگلی سیاه، دندانهای مایل به زردی وصدای ناخوشآیندی دارد. باوجوداین، میتوانست زن جذابی باشد، ولی لکه های کبودرویش، خلاف آنچه درواقع هست، ازاوچهره ی ترسناکی ترسیم می کند. گفته میشودمادرش رادرکودکی ازدست داده ومادراندربااوبدرفتاری میکرده. لکه های رو، نشانه های بدرفتاری مادراندراند. مادراندراورابه ازدواج جبری مرد خشنی واداشته، ولی اوازخانه اش فرارکرده. مردم اوراخانم ستمدیده صدامیزنند. دریکی ازمارش هاآقای کمپوچیااعلام کرد، که اوبخاطربخشی ازرسالت های ملی اش که یکی هم حمایت ازمظلومان باشد، حاضرشده باخانم ستمدیده ازدواج کند.
ص “۳۴و۳” ازکتاب “شوخی” میلان کندیرا:


Kundera, La plaisanterie, page 33-34
...Un jour d’anniversaire de la Liberation, il y avait un grand meeting sur la place de la Vieille-Ville, notre Ensemble etait lui aussi de la fête, nous allions partout en groupe, petite cohort parmi des milliers de gens; sur la tribune, nos hommes d’Ètat et aussi des ètrangers; beaucoup de discours et beaucoup d’ovation, puis Togliatti à son tour s’approcha du micro pour une bréve allocution en italien et, comme toujour, la place répondit en criant, en battant des mains, en scandant des mots d’ordre. Par hasard Pavel se trouvait prés de moi des cet immense tohu-bohu et je l’ententis crier tout seul quelque chose dans cette tempête, quelque chose de son cru, je regardarai sa sa bouche et compris, il voulait que nous l’entendions et que nous nous joignions â lui figurait â notre répertoire et qui était fort populaire â l’époque: Avanti popolo, ala ricossa, bandiera rossa, bandiera rossa...
page 35-36
Sept ans plus tard, Zdenicka avait déjâ cinq ans, je n’oublierai jamais cela, il me dit: Nous ne nous sommes pas mariés par amour, mais par disciline de parti; je sais bien qu’on était en train de se disputer, que c’était un mensonge, que Pavel m’avait épousée par inclination et qu’il a changé seulement par la suite, mais c’est quand même affreux qu’il ait pu me dire cela, lui justement, qui n’a jamais cessé de démonstrer que l’mour d’aujourdè’hui est autre, quèl n’est pas une fuite loin des gens mais un réconfort dans le combat.... . )


یکی ازروزهای آزادی، که مارش بزرگی درخیابان مرکزی شهرکهن برپابود. انسامبل ماهم درآن حضورداشت. همه جاباهم بودیم. انسامبل مادسته ی کوچکی میان جمعیت بزرگ ده هاهزارنفری. درتریبیون رهبران دولتی ما وخارجی هاحضورداشتند. سخنرانی های زیاد وکف زدنهای زیادی برپابودتااین که توگلیاتی برابربلندگوقرارگرفت وبزبان ایتالیایی کوتاه سخنرانی کرد، سخنرانی اوباابرازشوروشعف واحساسات وکف زدنهای حاضران خیابان مواجه شد. درآن ازدحام روی تصادف پاول کنارم ایستاده بود ودرلحظه ی میان آنهمه سروصدای اشتراک کننده گان چیزدیگری احساس کردم، چیزی ازخودش صدامیزند، بدهانش نگاه کردم، فهمیدم، آوازمیخواند، یابهترنعره میکشد، تاهمه متوجه اوشویم وبه اوبپیوندیم، سرود انقلابی ایتالیایی سرداده بود، آن که درلست آهنگهای دسته ی ماهم شامل بود، سرودخیلی مقبول روزکه آنروزهاسرزبانهابود، آوانتی پوپولو، اله ریسکوسه، بندیره روسه، بندیره روسه...
ص “۳۵ و۳۶
اماهفت سال بعد، هیچگاه ازیادنمیبرم، درست زمانی که “زدنیچکه” پنجساله شده بود،“پاول”بمن گفت: “...من وتوازعاشقی باهم ازدواج نکرده ایم، صرف روی اصل دسپلین حزبی”. خوب میدانم اینرادرحال سراسیمگی بمن گفت، اینرادروغ گفت، پاول بامن باعاشقی ازدواج کرده، ولی پسانهاتغییرکرد، اماخیلی بدشدکه اینرااصلابمن گفت، اوخودهمیش میگفت، عشق امروزچیزدیگریست...که فرارازمردم نیست، بل قوت مبارزه هست....

پایان”

باالهام ازاین منابع


JUDGE ON TRIAL, a novel by Ivan Klima first published underground in Prague 1978, then reworked by author in 1986, published in1993 in New York
LOVE AND GARBAGE, Ivan Klima, New York 1991
JAKUB A JEHO PAN , Milan Kundera, published by François Ricard in Montreal 1981
LA PLAISANTERIE, Milan Kundera, , France 1975
WAITING FOR THE DARK, WAITING FOR THE LIGHT, Ivan Klima,Toronto 1994
ATIQ RAHIMI, Terre Et Cendres, France, Nov. 2001
ZERT, Milan Kundera, Prague 1965
LE PAVILLON DES CANCEREUX, L.I. Soljenitsyne, Paris , France 1973
LE PREMIER CERCLE, L.I.Soljenitsyne, Paris, France 1974
LE DOCTEUR JIVAGO, Boris Pasternak , Paris France 1971
A BED OF RED FLOWERS, Nelofer Pazira, Toronto, CA 2005/2006


ازجزیره خون، ع. قهارعاصی، کابل ۱۳۷۱هجری شمسی
سرودهای لالایی برای ملیمه، قهارعاصی، کابل ۱۳۶۸ هجری شمسی
مقامه گل سوری، قهارعاصی، کابل ۱۳۶۷ هجری شمسی
ازآتش ازبریشم، قهارعاصی، سلواکیا۱۳۷۴ برابر۱۹۹۵

***
 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵٠             سال سوم                    جون ۲۰۰۷