کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ژينوس زارع

 

 

امید

 

 

 

 

دروازه هاي خوشبختي را بسته اند

و پنجره ها مسدود كرده اند

مي بيني!

سقف ها خيلي كوتاه و محكم است.

نمي دانم روشنايي از كدام راه وارد كلبه ام خواهد شد؟

آه خدايا!

حتي روزنه ها را بسته اند !!!‌

اين هواي خفه!

همه ذرات هستي مرا مسموم ميكند

و مرا به خواري ها خواهد كشت

كمكم كنيد!

دروازه ها را باز كنيد!

آزادي درست در پشت دروازهء من است

من ميخواهم نفس بكشم

من آزادي را دوست دارم

 

و هم

 

 

 

از عمق ناكجاي گمنامي

شجي بلند قامت بي زبان

بسوي هيچ گام بر ميداشت

و با طنين بيصداي قدم هاش

سكوت را در سرزمين خلاء بشكست!

با دستان خشك و زمختش

رشته هاي خيالي خوشي را

در پرتو كمرنگ و كاذب اميد

در مقابل چشمان نابيناي كسي

با تار هاي واهي زندگي ميبست

و بعد

با قلب باز ايستاده از طپش

براي فرارسي سپيده و سحر مي تپيد

و باز

از هيچ به هيچ مي شتافت

و در كنجي مه آلود سحر مي خفت

 

 

 

دلو 1385

خيرخانه كابل

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٩             سال سوم                     مي ۲۰۰۷