کابل ناتهـ،
|
روایتی دیگر از "روایت آیینه" سرورآذرخش
این کاملاً درست است که جامعهء فرهنگی ما به جامعهء رنگین نامه های آن چنانی جامه بدل میکند و این هم درست است که این جامعهء رنگین نامهیی روز تا روز بر وسعت جغرافیای خویش میافزاید. و اما این درست نیست که چنان بیندیشیم که این روند رنگین نامهیی همواره جاری و ساری خواهد بود وهیچ گونه مانع و عایقی جلو گردانندهگان چرخ این روند را سد نخواهد بست وجامعهء فرهنگی ما محتوایی مشحون از ابتذال خواهد بود. ما اینک"روایت آیینه" را درپیش رو داریم و درهمین لحظه که من این سطور را در پیرامون چندی و چونی آن می نویسم، "آب ودانهء" خالد نویسا به دستم رسیده که این ها بشارت هایی میتوانند بود در جهت معارضه با آن ابتذال های رنگین نامهیی و اشارت هایی به این واقعیت که ابتذال و انحطاط پیوسته یکه تاز و بلامنازع نمیتوانند بود. و اما دیوپای پوسیدهگی و انحطاط و ابتذال و تزلزل وتباهی که دیگر برارکان جامعهء ما بالعمول و برارکان جامعهء فرهنگی ما بالاخص تارتنیده است، پدیدهء بیپیامدی نیست که روشنفکر و قلم به دست آگاه آن را خرد و خوار انگارد.
روشنفکر وقلم به دست ما باید این را بداند که امروز دستانی مرئی و نامرئی برای او حوضچه هایی از شراب و شهوت و سکس و سکر تهیه دیده اند تا او، تاقلم به دست و روشنفکر ما هویت خویش را در موجهای رنگین کمانی این حوضچه های اغوا کننده به دست فراموشی بسپارد و غلط انداز چنان پندارد که ... پاکباز زمانه او است. از من که برایم تاریخ تقلبی ساختهاند، تا تنها بتوانم در سایهء طنطنهء تصنعی آن خود فریبانه فخر بفروشم، از من که جغرافیایم را مثله کرده اند، از من که موجودی ساخته اند تا بانیل به عروج شعور بشری و اشراف بر ارزشهای ابدی بیگانه گردم، از من که عروسکی ساخته اند، تا جهان را از پشت مردمک های شیشهیی گاه مست و گاه سیه مست بنگرم، و بالاخره از من که زبانم را درپیش دیدهگان وحشتزدهام شقه شقه میکنند و آن گاه وقیحانه مرا بدان وامیدارند تا این زبان را فراموش کنم و آن چه آنان در دهانم میگذارند طوطی وار تکرار کنم... روشنفکر وقلم به دست روزگار ما باید این همه را بداند، اوباید بداند که امروز برای ما یک چنین دامی گسترده اند و ما پاورچین پاورچین میرویم و خود را درحلقه های این دام های مرئی و نامرئی، آگاهانه ونا آگاهانه اسیر میسازیم. فرایند یک چنین اسارتی همان به حاشیه رانده شدن فرهنگ و فرهنگی و قلم به دست وقلمزن است که اینک ما شاهد و نظارهگر آن استیم. واما مگر این نظارهگری و بیتفاوتی فاتحهء ما را به قرائت نخواهد نشست؟ روشنفکر و قلم به دست ما باید این را بداند که عصر ما عصر حد زدن ودست بریدن و پا بریدن و عصر حلق آویز کردن و گردن زدن است. عصر ابتذال گسترده، عصر مسخ شعور بشری، عصر انحطاط شرافت انسانی و سقوط عزت نفس و عرضهء آدمی است. درچنین وضعیتی اگر من نمیتوانم چونان چهگوارا مسلسل بردوش به کوه وجنگل بزنم، حداقل میتوانم باسنگ صبور خویش بیگانه نه باشم، با قلم خویش، وسیلهیی که اگر خواسته باشم و وجدان خویش را در معرض بیع و شرأ نگذاشته باشم، کمتر از مسلسل چهگوارا نخواهد بود.
وعزیزالله نهفته در بحبوحهء این آشفته بازار فرهنگی و سیاسی- دراوج التقای رگ وحنجر- به سنگ صبور خویش پناه میبرد، به قلم خویش، تا باخطی درشت در برابر ابتذال ومسخ شعور بشری بنویسد: نه! "روایت آیینه" آن "نهء پرخاشگرانه" است. این اثر رمان کوتاهی است در هشتاد و هشت صفحه که می خواهم طی این مقال مختصر به فراز و فرود آن بپردازم: نهفته در این اثر یک داستان نویس حرفهیی نیست- بگذریم از اینکه ما داستان نویس حرفهیی داریم. یا نداریم- او در پی آن نیست که چهار چوبهء توطئه و طرح از پیش آماده شدهیی داشته باشد تا اشخاص داستان با جدال ها و کشمکش ها و مناقشات و مناسبات شان بریکدیگر تاثیر بگذارند و داستان را به سوی اوجی معین هدایت کنند. نویسنده دراین اثر بیشتر با روان آدم ها سروکار دارد تا باعینیت و متعلقات آن، او درپی آن است تا دنیای روان پریشان و بیمار شخصیت های اثرش را درلباس واژهگان بیرونی بسازد وعینیت بخشد.
"شاه" شخصیت مرکزی "روایت آیینه" یک بیمار روحی است. او پیوسته در مرزهیجان انگیز خواب و بیداری سیر میکند. دنیای ذهنی او دنیای عجیبی است. دنیایی که از خواب های گذشته و بیداری های گذشتهاش، از خواب های کنونی و بیداری های کنونیاش مایه میگیرد. او یک مهاجر است، یک مهاجر شرقی در سرزمینی اروپایی که به جرم سیاه بودن موی سر وگندمی بودن رنگ پوستش تا درونی ترین مرزهای انزوا به عقب رانده شده است. پس او این خواب های آزار دهنده و این بیداری های آزار دهنده تر از خواب های دور ونزدیکش را با چه کسی درمیان بگذارد؟ "شاه" همکلامی ندارد، سنگ صبور او آیینه است، هرخوابی را که میبیند، هر کابوسی را که در خواب و بیداری ، زندهگی او را با سرآسیمهگی در میآمیزد، می رود و با آیینه درمیان میگذارد، زیرا از کودکی شنیده است که اگر کسی خوابش را با آیینه بگوید، تعبیر خوشی خواهد داشت. "روایت آیینه" به یک تعبیر روایت زندهگی ازدست رفتهء ما است، سوگنامهیی است برخرابه های مداین رویاهای مان: به عقب نگاه میکنیم گذشته های دور و دورتر ما از هر زاویهیی که به آن نظر کنی در مقایسه با امروز ما پذیرفتنیتر و انسانیتر بوده است. ارزشهایی زنده بودند که میشد بدان ها دلبستهگی داشت: عشق، امید، عیاری، جوانمردی وصد تا مقولهء دیگر از این سنخ وسیاق درآن روزگار، همهگی شباهت دارند به عشق نورس و رویایی"شاه" که به دختران دوقلو داشته است، "شاه" با پرداختن به آن خاطرات زنده است؛ زیرا امروز از آن عشق رویایی جز ابتذال، لجن و تهوع چیزی به جا نمانده است. "نازی" و "نازو" که روزی مظهر زیبایی وعشق وعاطفه بودند، اینک به تصویر مخوفی از دلهره، ایدز وفحشا و مرگ جامه بدل کرده اند، که این همه بیشباهت به تندیس وحشتناک زندهگی امروز ما نمیتواند بود. "شاه" که از سرزمین مالوف خویش اسیر غربت و آوارهگی شده، چه کاری از او ساخته است جز آن که به دیار خواب-بیداری سفر کند و خاطرات این سفر ابهامآلود را به آیینه روایت کند؟ - زیرا همزبان دیگری ندارد تا به کابوسهای شبانه و هذیان های روزانهء او گوش فرادهد-وآن گاه که از آیینه هم خسته شد با مشت بکوبد برصورت آیینه، ریزه های آن را زیر پاکند و از جرق جرق آن طمانیت خاطری به هم رساند.
من فکر میکنم، حوادث فاجعه بار چند دههء اخیر با چنان حجم گستردهیی ذره ذره در ضمیر نابهخود شاعران و نویسندهگان ما رسوب کرده است که همین که مجال بروز می یابند از جهان نا به خود، به خود آگاه آنان نفوذ میکنند وتصاویر درد ناک و شگفتی برانگیزی میآفرینند. "روایت آیینه" مهر درشتی از حوادث خونین وخوفناک آن سالها را بر جبین دارد: جنگ، وحشت، آوارهگی، دست بریدن وشلاق زدن و تحقیرو اهانت وحوادث خونبار مشابه، هرکدام به جای خود درتکوین داستان "روایت آیینه" نقش سازندهیی دارند، شاید هم نقش کلیدی و اساسی. چنانچه نویسنده از "نازی" و"نازو" که شخصیت های مستقل و مجزایی استند، شخصیت واحد ویگانهیی می پردازد، تا آن حد که تشخیص شان از هم دیگر حتا برای شخصیت مرکزی داستان نیز ممکن ومیسر نیست. این هویت واحد بخشیدن برای دو موجود مستقل داستانی در واقع تعمیم بخشیدن سرنوشتی محتوم است از میراث جنگ و مصیبت برای تمام نازی ها و نازو ها که نمی توانند از چنگ آن سرنوشت محتوم تحمیلی فرار اختیار کنند. اما حسن کار نهفته در "روایت آیینه" این است که در حد همان جنگ و مصیبت درنگ نمیکند، به مسایل دیگری هم میپردازد: از عشق میگوید، از سفر، از زندهگی، از روزهای خوش و شب های ناخوش، از همهء این ها حکایت هایی دارد که بر لطف و تنوع حوادث داستان میافزاید. نهفته در نبشتن رمان کوتاه "روایت آیینه"، روایت ساده و خطی را کنار میگذارد، حوادث را به صورت متوالی و باتکیه برتوالی تاریخی قصه نمیکند. داستن از فرجام آغاز میشود و به سوی آغاز حرکت میکند. گاهی از وسط به آخر میرود وزمانی از آخر به وسط. زمان پیوسته در رفت و برگشت است. زمان های گذشته را میبینیم که برای شخصیت مرکزی داستان به زمان حال مبدل میگردند و زمان حال با گذشته میپیوندد و ... این درهم آمیزی زمان های گوناگون از یک سو زمان را متحول و غیر خطی میسازد و از سوی دیگر روایت را از حالت یک نواختی روایت ساده وقصهء حوادث به گونهء متوالی و تاریخوار و خسته کننده به روایتی غیر خطی و متحول تغییر سیما میدهد ودرنتیجه خواننده خود را درجهانی جادویی حس میکند ودچار خستهگی و یک نواختی نمیشود. به گونهء مثال حوادث داستان طوری است که "شاه" عاشق دوتا دختر دوقلو میشود، سپس آن دخترها به آلمان سفر میکنند، "شاه" درعشق آنان بی تابی میکند، مادر که این بیتابی ها را میبیند، خانهء موروثی شان را میفروشد و پسر را به آلمان می فرستد تا به عشق خویش نایل شود. اما این حوادث که در زندهگی پی هم و متعاقب هم اتفاق افتاده اند و تاریخوار ویکی در پی دیگری، در داستان چنین اتفاق نمیافتند. نهفته با نقب زدن در ذهن"شاه" هر پارچه و هربخش از این حوادث را به گونهء مجزا از هم و مرتبط با هم در زمان های گوناگون و متفاوت قصه میکند و ارتباط منطقی آن حوادث تا اخیر حفظ میشود. واین یک امر کاملاً طبیعی است زیرا انسان درخلوت خود به گونهء توالی تاریخی نمیاندیشد، بل گاهی به سالها، ماه ها، هفته ها پیش وحوادث مربوط به آن ایام فکر میکند، گاهی به امروز و همین لحظهء جاری و گاهی هم میرود وحتا برای آیندهء خود کاخ های خیالی بنا میکند و ...
این یک جانب قضیه، جانب دیگر قضیه این که نویسنده با یک چنین شگردی دست به فضا سازیهایی میزند، که این درهم آمیزی زمان های گوناگون وفضا سازی های متناسب با آن نویسنده را توفیق میبخشد تا به ساختار پیچیده یی دست یابد و از این طریق هنرمندانه به ارایهء فورمی بدیع بپردازد. از سوی دیگر شخصیت مرکزی داستان با آن ذهن بیمار گونه وآن روان پریشانش به نهفته یاری میرساند تا این فضا آفرینی ها را تداوم بخشد وداستان را با رنگی اسرار آمیز و ساحرانه در آمیزد. "شاه" از حوادثی که بر او اتفاق افتاده اند و حوادثی که هم اکنون در اطراف او درحال اتفاق افتادن استند، نمیخواهد تصویر عینی دقیقی داشته باشد. او پیوسته از واقعیت میگریزد وخوش دارد همه چیز را رمانتیک بسازد، برای خود جهانی پر رمز و راز بیافریند و درآغوش نوعی زندهگی وهم آلود که آمیخته با ابهام و خلسهیی خواب آور است پناه ببرد. این فضا آفرینی های جادویی، "روایت آیینه" را به داستانی روانی مبدل میسازند که نویسنده در سایهء آن ها به ارایهء فورم وساختار مورد نظر خویش دست مییازد.
در رمان کوتاه"روایت آیینه" نویسنده از نثر ژورنالستیک – جز در موارد استثتایی- فاصله میگیرد. او میکوشد تا نثری یک دست و هموار ارایه دارد که از رنگ و رونق نثری داستانی برخوردارباشد. جمله ها دراین نثر از روانی نثر مکالمه برخورداراستند، نویسنده زیاد هم دربند مراعات نظم دستوری جمله ها نیست. برای او هماهنگی واژهگان، همخوانی کلمه ها و هارمونی واژه هایی که درکنار هم مینشینند وچون آیینه هم دیگر را بازتاب میدهند، ارزش دارند، نه مثلاً تقدم و تاخر اسم وفعل. نثر نهفته درعین زمان که از نظر روان بودن به زبان گفت وگو نزدیک میگردد، ویژهگی های یک نثر شاعرانه را نیز بازتاب میدهد. چون نویسنده، خود شاعر نیز است، در انتخاب کلمه ها و واژهگان از دقت و وسواس مصرانهیی کار میگیرد که فرآیند یک چنین وسواسی نمی تواند بر زیبایی و متانت نثر نیفزاید. به این نمونه های مختصر توجه کنید: "... آن محیط دردهای سربه هم آورده" ص 12 " درباد گیسوهای شان میرقصیدند." ص 24 " حضور آنها در آن خانه مثل خوابی بود." ص 31 "ازمیان برگ های صورتی یک گل رز جرقهء نوری به بیرون می جهد." ص32 " طرهء گیسو روی پیشانی بلند او میرقصد." ص 32 "لبان یاقوتی که در دو انتهای آن فرو رفتهگی معجزه کرده." ص 33 "... منتظر ماند سپیده سربزند و سراغ آیینه یی برود." ص 88 در نمونه هایی که ذکر آن ها رفت نه تنها ویژهگی های یک نثر شاعرانه جا به جا به چشم میخورند، بل از تشبیه ها و نکته سنجی های باریک اندیشانه نیز بهره وراند. من نمیگویم که نثر این داستان درتمام بخش ها این چنین روان و یک دست و شاعرانه اند، بل میخواهم بگویم که بیشترینه بخش های این کتاب با یک چنین نثر منقح و منزه یی نگاشته شده اند.
داستان"روایت آیینه" داستان ماندگاری خواهد بود به دلیل آن که نهفته دراین داستان تاحدزیادی به یک فورم بدیع دست یافته است. اما نکات قابل تذکری نیز استند که اگر نویسنده بدان ها امعان نظر میکرد، "روایت آیینه" از حسن آفرینش والاتری برخور دار می بود: نویسنده در انتخاب عنوان"روایت آیینه" به یک عقیده عامیانه که چنان تصور میکند که اگر میخواهید خواب تان تعبیر خوش داشته باشد آن را به آیینه بگویید، نظر داشته است. اما این عنوان با متن اثر همخوانی ندارد، منِِ خواننده از جملهء روایت آیینه چنین میفهمم که باید آیینه چیزهایی را روایت کند، حال آن که از آغاز تا انجام داستان این "شاه" است که پیوسته خواب ها و کابوس هایش را به آیینه قصه میکند، پس راوی "شاه" است، نه آیینه. آیینه معبر است، روایت را "شاه" میکند و تعبیر را آیینه، پس آیینه روایتگر نیست، صرف مفسر است، مفسر یک روایت. آیینه راوی خواب نیست بل صرفاً تفسیرکنندهء خواب است: " بیست وشش سال می شد که همیشه وقتی خواب عجیبی می دید، می رفت دستشویی و روبه روی آیینه خوابش را میگفت." ص 4
برخی حشو واضافات درداستان راه جستهاند که نباید راه میجستند. جمله ها، واژه ها، و حتا پاراگراف هایی در داستان آمده اند که بیانگر حشوی مخل و مزاحم اند: "شاه جای زخم را با آب سرد شست و بعد با بنداژِ که از صندوق کمک های اولیه ..." این پاراگراف به هیچ درد داستان نمیخورد و در جلو انداختن داستان کمکی نمیکند، پاراگرافی است، اضافی، مخل و به دردنخور. به همین گونه واژه ها، جمله ها و پاراگراف هایی در داستان خزیده اند که میشد جا به جا آن ها را حذف کرد، یا به جای شان چیزدیگری گذاشت. شرط نیست که ما داستان را با آوردن جمله ها و کلمات غیر ضروری، بیهوده کش بدهیم، حتا اگر داستان در حد یک داستان کوتاه باقی میماند، بگذار بماند، زیرا داستان کوتاهی که خالی از حشو واضافات است، رجحان دارد بر رمان کوتاه و یا درازی که انبار حشو و اضافات باشد. از سوی دیگر رعایت ایجاز به شرط آن که مخل نباشد در شعر و داستان امروز از جایگاه شایستهیی برخوردار است.
آن گونه که پیش از این گفتم نویسنده در نگارش این اثر از نثر منقح وشاعرانهیی استفاده کرده است، اما گاه گاهی این نثر شاعرانه را جمله های نفسگیر طولانی یا واژه هایی که در گزینش شان دقت چندانی اعمال نشده است از ریخت وشکل میاندازند. به این جملهء طولانی پاراگرف گونه نظر کنید: " تنها نفس های زندهگی در آغاز گورستان، جایی که جاده باریک و غبار آلوده که بعد تر گورستان را به دونیمهء نابرابر تقسیم میکرد، و آنجا چند دکان میوه و خوراکه موجود بود، می تپید و نورچراغ های ضعیفی که از دکان ها به بیرون می خزید محوطهء کوچک ان جارا روشن می ساخت..." ص 81 نویسنده در برخی موارد نتوانسته است احساسات خویش را مهار بزند، درنتیجه داستانی بدین زیبایی با قطعهیی احساساتی وشعارگونه، بربدنهء داستان لطمهء جبران ناپذیری وارد کرده است: اگر از طول و تفصیل نامهء "عارف" به "شاه" که یک فصل پنج صفحهیی را به خود اختصاص داده، - که میشد آن را مقداری خلاصه کرد-بگذریم از بعض مطالب در این نامه که رنگ شعار و نثر ژورنالستیک دارد، نمیتوانیم بگذریم؛ من از این نامهء پنج صفحهیی به چند جمله مختصر اشاره میکنم: " دوست عزیز!...گرانی در بازار بیشتر از ان است که بتوانی تصور کنی، مردم نمی توانند به سادهگی دو وقت نان بخورند... انسان که حسابشان معلوم است، کسی به فکر سگ ها هم نیست... ده ها وصدها انسان را این گله های وحشی دریده و ...گلهیی از سک ها مرده یی را از زیر خاک بیرون کشیده ...گله های خاصی را تشکیل داده اند که زمانی... کسی به فکر کسی دیگر نیست... کوکسی که به داد مردم برسد؟... اگر از دست قاچاقبران استخوان، که استخوان ها راهم به پاکستان قاچاق می کنند... اما این سگ های هار..." ص 15/16
حال دیگر، توخود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل، اینکه استخوان مرده گان از کشورما به کشوری بیگانه قاچاق میشود واقعیت دردناکی است که یک ژورنالیست میتواند از آن گزارش خبری نافذی بپردازد، اما در یک متن داستانی با آن نثر شاعرانهء زیبا، آوردن متنی که بیشتر در حوزهء کار یک ژورنالیست میتواند جای داشته باشد، نمیتواند به سود یک متن داستانی کاری بکند. همچنان جمله های احساساتی دیگر مانند: "کوکسی که به داد مردم برسد؟" و جملاتی مشابه نمی توانند نقش سازنده یا ممدی در تکوین یک داستان هنری داشته باشند.
درپایان این مقال باید به این نکته اشاره کنم که البته اثر هنریی که خالی از فراز وفرود ها وافت و خیز ها باشد نمیتوان سراغ کرد، پس اگر آن اشتباهات ونقایص اندک را نادیده انگاریم این رمان کوتاه اثر آفرینشی قابل امعان نظری است، زیرا "روایت آیینه" در واقع روایت نوستالزی دردناک انسانی غریب و فراموش شده است، انسانی که از یار ودیار مهجور افتاده است واینک به جز آیینهء بی زبان همزبان دیگری ندارد تا درد غربت و آواره گی و دردهای نگفتنی دیگر را با او تقسیم کند. واین داستان آن گاه به عاطفی ترین و تکان دهنده ترین بخش خود نزدیک می شود که آیینه نیز دیگر با این مرد تنها و آواره سرهمراهی و دلجویی ندارد. خاطرات آزار دهندهء "شاه" که با تعبیر های آیینه در میآمیزد، "شاه" را نه تنها با خودش که حتا با آیینه نیز بیگانه می سازد، دیگر"شاه" با خویشتن خویش نیز بیگانه است. دیگر حتا قادر به شناختن خودش نیز در آیینه نمی باشد: "...به آیینه دید، مردی رو به رویش خسته و بی حال معلوم می شد، فکر کرد آیینه از او میخواهد هر چه زودتر خوابش را بگوید و گورش را گم کند." ص 34 این برخورد آیینه او را بدان می دارد تا یگانه سنگ صبورش" آیینه" را با سربکوبد و ریز ریز کند، حالا دیگر "شاه" کاملاً تنها و بی پناه شده است، آخرین سنگر تدافعی خویش را از دست داده است، واین می تواند نمادی باشد از تنهایی انسان معاصر در مقولهء عام آن و تنهایی انسان آواره و غریب در مقولهء خاص آن. اینک "شاه" از همه چیز و همه کس سرخورده و مایوس است، به هرسو نظر می افگند کسی را نمی یابد تا از این سر خورده گی و یاس با او درد دل کند، ناگزیر به پارچه یی از همان آیینهء شکسته پناه می برد که این خود نمادی است از روی اوردن انسان معاصر از غربتی به غربت دیگر واز تنهاییی به تنهایی دیگر. و این اوج تراژدی زندهگی انسان امروز است: تراژدی زندهگی من، ترازدی زندهگی تو، و تراژیدی زندهگی ما.
شهر کابل/ دهم حوت 1385
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٩ سال سوم مي ۲۰۰۷