کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هند: سرزمین رؤیا ها، سرزمین عشق

 

 

یادداشت: این نبشته گزارش رسمی و تاریخوار از سفر من نیست، یادداشت هایی پراگنده و پندارهای پراگنده تر از آن در یازده روز اقامت فراموش ناشدنیم در مهابهارت است.

9 قوس 1385، کابل

منیژه باختری

 

از کابل به دهلی، از دهلی به آگره و فتحپور، از فتحپور به جیپور مرکز راجستان، از جیپور به دهلی، از دهلی به بنگلور و از بنگلور به حیدر آباد.

 

در مقابل معبد کالی ما قرار دارم، نمیدانم چرا میلرزم؛ زنان، مردان، دختران و پسران سیاه چرده میایند و سر به زمین میزنند؛ از جا برخاسته و زنگ را به صدا درمیاورند. از این صدا هم دلم میلرزد. کاهن با ردای بلند و بازوان برهنه آب مقدس به دست دارد و به دست دیگر رنگ سرخ . از این آب به دستان عبادت کننده گان میریزد و با رنگ سرخ به پیشانی های شان خال میگذارد. به یادم حافظ بزرگ میاید:

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

 

اما این هندو های سیه چرده هیچ چنگی به دل نمیزنند. با احساس ترس پیش میروم؛ وقتی نوید را میبینم که خال زده است من هم مطمئن میشوم و به کاهن نزدیک میشوم. فرهاد هم پیش میاید. فریبا و مقیم به کراهت به ما مینگرند. شاید کنش ما درست نیست و شاید هم واکنش دو نفر دیگر. کالی ما  در این محوطه در قلعه امبر   Amber Fort که با دروازه های  زرکوب و منقش آراسته است، به همه میبیند. مار ها دور گردنش حلقه زده اند و تن آبنوس گونش میدرخشد. 

 

جیپور مشهور به شهر گلابی مرکز ایالت راجستان است که توسط راجا های هندو اعمار شده است. این شهر در منطقة کویری و در شمال غربی هندوستان قرار دارد. بیشترینه عمارت های این شهر به رنگ گل سرشویی استند؛ اما نمیدانم که چرا مردم هند  آن را گلابی میخوانند. تعبیر و تفسیر انسان ها از پدیده ها ناهمگون است. طور مثال مفاهمیی چون دموکراسی، حقوق زنان، آزادی، آزادی بیان و... همه واژه های چند پهلو اند و ما افغانستانی های از هر کدام تعبیر خاص خود را داریم و به همین دلیل  دور از  فضای تساهل و همپذیریی که در هندوستان جریان دارد، استیم.

 

از اول صبح به اینجا آمده ایم. امبر فورت در بلندای یک تپه قرار دارد. نمای آن از پایین زیبا و رؤیایی است. امر فورت ترکیبی از معنا دری هندو-اسلامی است که  در قرن 16 توسط راجا من سنگ Raja Man Singh اعمار شده است.  ساختمان های الحاقی آن بعداً توسط میرجا راجا سنگ Mirja Raja Jai Singh و امپراتور سوای جی سنگ Sawi Jai sing  به آن افزوده شده اند.

 

در اینجا برای دومین بار فیل را از نزدیک میبینم. سالها قبل وقتی طفلی بیش نبودم در باغ وحش کابل فیل را دیده بودم. فیل بزرگ با رنگ خاکستری و پوست چین خورده. در آن روز ها کتاب ((طفلی که فیل میخواست)) را خوانده بودم. از احساس ماروسیا که چرا به فیل دل بسته بود متعجب شده بودم. چندی قبل فرزندانم را به باغ وحش کابل برده بودم. همة آنها میخواستند که فیل را ببینند؛ اما فیل نبود. همانند هزاران انسانی که در دهة قبل در همان منطقِة باغ وحش در خانه جنگی ها جان خود را از دست داده بودند، فیل نیز مرده بود، شاید از گرسنه گی و شاید هم از ترس. میترسم بالای فیل سوار شوم. فرهاد تشویق میکند. فیل بلند و بالا و ستبر اندام است، هر چند بعد خرطومش را بلند میکند و مایع آب مانندی را به سر و روی همه میپاشد. چهرة همه جهانگردان بشاش و پر از هیجان است. شاید ما پنج نفر وصله های ناجوری در میان همه جهانگردان استیم. دو زن چادر به سر شاید سوالاتی را خلق میکند که چگونه شرقی ها (احتمالاً ایرانی ها- شاید نام افغانستان را هم کسی بلد نیست) به صرافت جهانگردی افتاده و با هزینة گران در کشور رؤیایی هند به سیر و سفر میپردازند. در حقیقت ما پنج نفر مهمان وزارت جهانگردی هندوستان استیم که به ابتکار سفارت هندوستان از پنج مرجع جداگانه به این سفر 11 روزه دعوت شده ایم.

 

من و فریبا از بالای سکویی که به همین منظور اعمار شده است، بر فیل سوار میشویم. باز هم میلرزم. اما میخواهم که خود را شجاع نشان بدهم. آیا این حقیقت نیست که همه انسان ها میترسند؛ اما میخواهد که رنگ شجاعت را به روی خود بزنند. دو دقیقه نگذشته است که فیل می ایستد و لجوجانه دیگر نمیخواهد که به پیش برود. به فیل های دیگر مینگرم. همه اطاعت را از نیاکان شان، که  زیر اندام های راجا ها و مهارانی ها خویش را تکان نمیدادند، به ارث برده اند. اما فیل ما.... او نمیخواهد اطاعت کند. اینبار از وحشت فریاد میکشم. فریبا خاموش است. او هیچگاه به صدای بلند حرف نمیزند و بلند نمیخندد. حتا ترسش را بروز نمیدهد. برایم میگوید که میترسد. اما از ظاهرش نمیدانم. برای من فریبا نماد آرزوهای خفتة زن افغانستانی است که در خاموشی به سر میبرد. شاید من هم همینطور بودم و فقط در این سالهای اخیر میخواهم کلیشه ها را بشکنانم. دیگر نمیخواهم خنده های خود را بخورم. وشاید هم در  سالهایی از عمرم قرار دارم که به صورت طبیعی نماد های جندر( جنسیت) متغییر میگردد. یعنی رفتارم نسبت به گذشت سالهای عمرم میتواند قابل پذیرش باشد.

فرهاد ونوید که چند متر دورتر از ما بالای فیل دیگر سوارند، میخندند و دست تکان میدهند یعنی نترسید.

 

روی ((فیل مست سوار)) استیم و باید نترسیم. تجربة جدیدی نیست. فقط لحظاتی طول میکشد که زنده گی خود و مردمم را با این صحنه مقایسه کنم و دیگر نترسم. واقعاً ما در کجا قرار داریم و به کجا روان استیم؟ شاید همین تصور ظاهرم را آرام میگرداند. اما میترسم و میلرزم. از راههای باریک میگذریم. فیلبان هندوی سیه چرده و لاغر اندامی است. چهرة واقعی یک هندو. او تنها خودش نیست. او به تعبیر استاد عزیزم زریاب سایه همان چهره  سرگردان ((پدر پدر پدر پدر پدر)) فیلبانی است که شاید روزی از سر خشم مهاراجا به زیر پا های فیل له شده است. به پایین مینگرم. هیچگاهی دوست ندارم که از بالا به پایین بنگرم. در این حالت پاهایم میلرزند. از کودکی خواب وحشتناکی را میدیدم. تا حال این خواب و رؤیای ترسناک با من است. میبینم که در بلندی قرار دارم و ناگهان سقوط میکنم. در جریان این سقوط که به مرگ مانند است، از خواب برمیخیزم و از زنده گی بیزار شده و از پوچی آن به ((تهوع)) می افتم. زنده گی شاید همین است نه(( آن ریسمان دراز ونه آن زنبیل)).... و شاید هم چیزی از جنس تروریزم؛ مقاومت وحشتناک در مقابل قدرت وحشتناک.

 

با همین افکار به مقصد میرسیم. نفسی به راحتی کشیده و پایین میشویم و به داخل قلعه میرویم.

در جایی از قلعه پرده های ساخته شده از مرمر را میبینم. رهنما میگوید که اینجا محل نشستنگاه خانم ها بوده است. با تعجب میپرسم که مگر زنان هندو هم پرده نشین بودند؟ رهنما توضیح میدهد که این رسم پرده نشینی از دین و فرهنگ مسلمانان داخل فرهنگ هندوان شده است. با تعجب فکر میکنم که ما افغانستانی ها میگوییم که رسم چادری پوشی از هندوان برای ما رسیده است!  باز هم از بالا به پایین میبینم، همه شهر را میشود از ین بلندا نگریست. دوست ندارم از بالا به پایین بنگرم. نمیدانم که چرا انسان ها همواره میخواهند در بلندا قرار داشته و به دیگران ببینند.

 

جنتر و منترJanter Manter   یا رصد خانه (محل ستاره شناسی و تعیین اوقات روز Observatory)در فاصلة نه چندان دوری از قلعه قرار دارد. در اینجا جدول های نجومی را میبینیم. به زینه های ساعت آفتابی بلند میشویم. و زنده گی خود را با لحظه های ساعت میسنجیم. زنده گی شاید همین است. تغییر شعاع زرین آفتاب در زمان برگشت ناپذیر. در این روز ها دوستی میگفت که زمان درگذر نیست بل این انسان است که از زمان میگذرد و ((ما همچنان دوره میکنیم روز را و شب را...و هنوز را. ))

*

دهلی سومین شهر بزرگ و نمادی از تنوع فرهنگها و مذاهب هند است. دهلی مغرورانه با تاریخ 3000 سالة خود به جهانیان مینگرد. آلوده گی، فقر و ازدحام از ویژه گی های آن است. وقتی به تردد موتر ها، موتر سایکل ها و افراد مینگرم، کابل را از یاد میبرم. کابل شهر کوچکی است که در این چند سال اخیر به صورت سرطانی رشد میکند. شهری بدون کانالیزاسیون که مردم آن هیچ گونه آشنایی با آداب شهر نشینی ندارند. به کابل بی برق فکر میکنم و به شبکه های تلویزیونی آن که ((زنده گی آرمانیی در تصور)) را نمایش میدهند و رنگی از تزویر بر شهر آماس کرده پاشیده اند.

لال قلعه سرخ است و به شکل یک هشت ضلعی اعمار گردیده است. نمای آن زیبا است. به دلم میچسپد. روزگاری رنگ سرخ را دوست داشتم.رنگ سرخ با این که رنگ زنده گی است ؛ با مرگ، مقاومت و پرخاش نیز در تعارض نیست. شاید همین چند گانه گی آن را جذاب میسازد.

 

با این که شاه جهان پایتخت حکومت خود را به آگره انتقال داد اما از دهلی نیز رو برنتافت. او کار اعمار این قلعه را در سال 1648 به پایان رسانید. هنگامی که وارد قلعه میشویم با ازدحام فروشنده گان روبرو میگردیم. همه میخواهند که وسایل خود را بفروشند. هند شهر رنگهاست. همه چیز رنگین است. دو قطی کوچک منیجق دوزی آبی و سرخ میخرم. نمیدانم برای چه؟ فقط به دلیلی که باید چیزی بخرم. قطی ها را باز میکنم. سه قطی در بین هم قرار دارند. به خنده می افتم. سه قطی به سه دختر من میمانند. همه میدرخشند.

 

مسجد بزرگ جوما را دوره میکنیم و در کنار اندیا گیت که به یادبود 90 هزار سرباز هندی که در هنگام جنگ جهانی دوم کشته شده بودند، بنا شده است، عکس میگیریم. فرهاد در همه جا کامرة فلمبرداری را با خود میکشاند ولی مسؤولین در داخل بنا ها اجازة فلمبرداری نمیدهند. فرهاد جوان 23 سالة باریک اندام، کارمند تکت فروشی رویال است. او به نوجوانی های من میماند. در سیمای او چهرة خود را مینگرم. او هیچگاهی از من و فریبا پیشتر نمیرود و همیشه حق اول را برای ما میدهد.

مسجد جوما بزرگترین مسجد در هند است. این مسجد را نیز شاه جهان ساخته است. از مسجد نمای لال قلعه نمایان است. رهنما توضیح میدهد که شاه جهان در هنگام اقامتش در دهلی روز پنج بار از قصر به این مسجد برای ادای نماز می آمد. مساجد در هندوستان کم نیستند. هنگامی که در هوتل جان پت دهلی کلید های اتاق ها را میگیریم، صدای اذان به گوش ما میرسد. بچه ها خدا را شکر میکنند که در سرزمین بت ها نیز آواز اذان بلند است.

*

آگره در فاصلة 250  کیلومتری با دهلی قرار دارد. نمای شهرجالب نیست. در سال     2003 هم به آگره آمده بودم. اما نمیدانم که چرا خاطرات جالبی از آن سفر با خود ندارم. این سفر برای من استثنایی است. نمیشود که از دولت هندوستان سپاسگذار نبود. سفری که در زنده گی واقعی جهان سومی برای ما میسر نبوده است و نمیگردد. گرچه آگره ظاهراً امروز شهر فقیر نشین است ولی هنگامی که در قرن یازدهم توسط شاهان مغولی هند بنا نهاده شد،  پایتخت آنان بود.

 

 ما در هوتل پنچ ستارة یمنا فیو اقامت داریم و همه وسایل راحتی ما آماده است در این هوتل یک نوع غذای تایلندی را می چشیم که مزة آن تا چند روز در دهن ما باقی میماند. شب خوش با همنشینی دوستان. نوید حرفی میزند و دیگران آن را به شوخی تعبیر دیگر میکنند. این شوخی تا اخیر سفر با ما میماند. غذا های هندی با مرچ تیز آمیخته است. اصلاً هندی ها با مرچ غذا های دیگر را مخلوط کرده و میخورند. در چند روز نخست با اشتها غذا میخورم؛ ولی در روز های اخیر غذا به دلم نمی چسپد. احساس افسرده گی میکنم. اندیشه ها و پندارهای گونه گون به سراغم میایند. هیچگاهی در حالت ناراحتی نمیتوانم غذا بخورم. دلزده گی از همه چیز. شاید هم زنده گی همین است...

به قلعه آگره میرویم و بعداً به قصر شاه جهان و بعد به تاج محل. ساختمان رؤیایی هندوستان. عده یی از مردمان جهان، هند را با تاج محلش میشناسند.

 

امپراتور اکبر، قلعه آگره  Agra fort را در سال 1565 م. در کنار دریای یمنا Yamuna river اعمار کرده است. آگره فورت از چند  قلعه که یکی در درون دیگر قرار دارند، ترکیب شده است. قسمت زیاد این قلعه به شاه جهان پسر بزرگ امپراتور  اختصاص داشت. به همه جا سر میکشیم. به تالار های مزین به میناتوری ها و نقاشی ها و خطاطی ها. حمام دختران شاه را میبینم، نشیمنگاه روشن آرا بیگم و جهان آرا بیگم را. از بلندای قصر به دریای یمنا  و بعد به دیوار های منقش مرمری که در حکم پرده برای دختران شاه و سایر زنان دربار بود، مینگرم. آنان از عقب این پرده به وقایع بیرون  میدیدند و از همین جا امر میکردند. احساس میکنم که نفسم قید میشود و دیگر نمیتوانم نفس بکشم. دلم میسوزد. چشمانم میسوزد. اصلاً سر تا به پا میسوزم. میخواهم در کنار این پرده های منقش که نمایانگر هنر استند، بنشینم و به هنر مردان در به پرده کشیدن زنان بگریم و به  بدبختی همه زنان در پرده،کسانی  که هویتی از خود ندارند و جسمی استند که بر روی شان بر احساسات شان و بر امیال  شان پرده کشیده شده است، بگریم. اصلاً زنان خود یک پرده استند، پرده های رنگارنگ، زیبا و نازیبا، از خود حرکتی ندارند و این مردان استند که به آن نقش میدهند! فکر میکنم که روشن آرا و جهان آرا چه روز هایی بر این بلندا ایستاده و گریسته باشند  و به شیرهای پایین قصر (به گفتة رهنما در پایین قصر شیرها و ببر هایی را برای نگهبانی نگاه میداشتند) نگریسته، از ترس بر خود لرزیده باشند. ولی شاید هم روشن آرا و جهان آرا هیچگاهی مثل من نیاندیشیده اند. شاید آنان به امیال حقیر انسانی اندیشیده اند به جواهرات گرانبهای که به خود میبستند و به تکه های کمیابی که به تن میکردند و به غذا های لذیذی که برای شان آماده میشد. مگر زنان چیزی زیادتر از این میخواهند؟ غذای خوب و جواهرات!؟

 

تاج محل را باید از نزدیک دید و احساس کرد. تاج محل چیزی از جنس عشق از جنس عاطفه، از جنس ملایمت است. باز هم میلرزم. اینبار لرزة من از ترس و وحشت نیست. تاج محل عشق همه جهان را در خود بازتاب میدهد. نمیدانم که چطور تاب می آورد شاید هم به همین دلیل جاودان است. تاج محل در زیر شعاع آفتاب عصر که رو به افول است، میدرخشد. نمیخواهم ترکش کنم. همین طور که به آن مینگرم، سیمای مهربان شاه جهان را میبینم که به یاد ممتاز بیگم در صحن تاج محل نشسته است و به موسیقی گوش سپرده است. برایم قابل باور نیست که یک مرد بتواند  خانم خود را تا این سرحد دوست داشته باشد. رهنمای ما توضیح میدهد که امروز پسر  به خاطر تعیین مقدار عشق خود به دختری  میگوید که برایت تاج محل میسازم؛ یعنی امروز، تاج محل در حکم مثلی برای عاشقان درآمده است. عمارت نیمة دیگر را شاه جهان برای  خود میخواست اعمار کند اما اورنگ زیب پسرش او را در سال 1658 م.  به زندان می اندازد و خود برتخت سلطنت می نشیند در نتیجه کار اعمار بنای دومی نیمه میماند.

 

تاج محل در حقیقت مقبره یی است که شاه جهان پادشاه سلسله تیموری به یادبود خانمش ملکه نورجهان بنا نهاده است. شاه جهان از نواده های امیر تیمور گورگانی است که بین سالهای 1037- 1068 هجری سلطنت کرده است.  این سلسلة شاهان به نام مغولان بزرگ چند سده در هند حکمروایی کردند. بابر شاه در هند سلسلة امپراتوران مغولی را بنا نهاد. او افتخاراتش را به هند و جسدش را به افغانستان تفویض کرد. غالباً جاهای دیدنی هند یادگار دوران درخشان این سلسله است. شاه جهان مرد هنر دوست بود و در دوران او زبان دری و فرهنگ اسلامی رشد چشمگیری کرد. شاعران معروفی چون صایب تبریزی، ابو طالب کلیم کاشانی، محمد قلی سلیم تهرانی در دربار شاه جهان از قدر و منزلت برخوردار بودند. سفر به هندوستان و خدمت در دربار شاهان مغولی در آن زمان زنده گی آرمانیی محسوب میگردید. صایب میگوید:

هند را چون نستایم که در این خاک سیاه   

جامة شهرت من شعلة رعنایی یافت

 او به ممتاز بیگم خانمش که زن هنر پرور و کاردانی بود عشق میورزید. در مورد علاقه مندی این زوج به زبان فارسی دری حکایت هایی زیادی وجود دارد. گویند روزی شاه جهان گفت:

آب از هوای روی تو میاید از فرسنگها

ملکه ممتاز بیگم فی البدیهه سرود:

و ز هیبت شاه جهان سر میزند بر سنگها

کار اعمار این ساختمان در حدود سالهای 1631 م. شروع شد و پس از  22 سال در 1653 م. به پایان رسید. این بنای یادبود از مرمر و رخام سپید ساخته شده است که ترکیبی از معماری خراسانی و هندی است. هنرمندان ایرانی  چون امانت خان شیرازی و محمد خان شیرازی بعضی از کتیبه های قرانی این روضه را خطاطی کرده اند.تاج محل در عین حال یکی از عجایب هشتگانة دنیا به شمار میرود.

 

 رهنما ها در حالیکه گروپ های جهانگردان  با خود میکشانند از شاه جهان و ممتاز بیگم نام میبرند. همه طوطی وار و یکسان حرف میزنند... اما هیچ کس از کارگرانی که در گرمای سوزان عرق ریخته اند و خشت بالای خشت گذاشته اند، حرفی نمیزنند. اما من میبینم. مردان لاغر و سیه چرده را که تکه های پاره پاره یی به کمر بسته اند و صبور و سرخم خشت و سنگ را انتقال میدهند و چشمان شان میدرخشد؛ زنانی لاغر سیه چرده را که ظرف آب به سر دارند و طفلی را به کمر بسته اند و چشمان شان میدرخشد. به چشمان شان مینگرم. میلرزم. اما نه از ترس و وحشت. اینبار شاید از شرم. شرم در مقابل گمنامان تاریخ، بینامانی که سیاهی لشکر استند. به تعبیر  جان پیلجر Johan Pilger روزنامه نگار استرالیایی - در کتاب قهرمانان  Heroes که با نگرش انتقادی با ارزش خبری شهرت برخورد میکند- طبقات مردم در خبر ها محسوس نیستند. او  این تیوری را در ژورنالیزم طرح کرده است که در بازیهای رسانه یی مردم چگونه در رده های پایانی پوشش خبری قرار میگیرند.

 

در تاج محل بازتاب این تیوری را میبینم. مردمانی که تاریخ را میسازند تاریخ بی شرمانه در مقابل شان سکوت کرده است. انگار توده ها هیچ اند. در آخرین لحظات به این صرافت می افتم که شاید درخشش تاج محل از درخشیدن چشمهای کارگران صبور و از گرسنه گان تاریخ است.

تاج محل نماد عشق است و  در جهان امروز امروز عشق مرده است و یا هم عشق را شهید کرده اند و بازرگانان سیاست و قدرت به تجارت خونش پرداخته اند.

در آگره فروشگاه های آلات موسیقی است. با رهنما در یک فروشگاه میرویم. فرهاد از اینجا هارمونیه یی میخرد و تا اخیر سفر زحمت حمل آن را قبول میکند و در عین زمان این وسواس را برای من ایجاد میکند که مبادا هارمونیه بشکند. از بس در این مورد میپرسم فرهاد به خنده می افتد.

 

هند تاریخ غنی و طبیعت زیبا دارد. مردمان نازیبای آن آرام استند. این آرامش را نمیدانم به چه تعبیر کنم.  سخت تشنة آرامش و همپذیری استم. وقتی میبینم برهمن، هندو، مسلمان، ترسایی و ... با این همه محبت زنده گی میکنند متعجب میشوم و حسرت میخورم. هند آمیزه یی از مذاهب و فرهنگ ها است.  علاقة عجیبی به هندوستان و مذاهب آن در خود احساس میکنم. وقتی به مجسمه های شیوا و پارورتی مینگرم انگار داخل مجسمه میگردم. بار اول وقتی از هند برگشته بودم ، به مصطفی (پسرم) گفتم که در هند دکانهای بگوان فروشی قرار  دارد. چشمانش از تعجب گرد شد، یعنی ممکن است خدا(بگوان) را خرید. نمیخواهم برایش بگویم که خدا در مراسم حج در عربستان هم به حاجیان فروخته میشود؛ اما به شکل دیگری. امروز تجارت و خرید و فروش خدا شغل با آبرو و پر درآمدی است. اینبار در روز اول بازدید  از بازار(( لال قلعه)) در دهلی، بت گنیش بگوان را برایش میخرم. به بت ها مینگرم و نمیخواهم که چشم از آن بردارم. نمیخواهم به لباس های بزرگ و مندرس و فرش های چند و چند متری فرتوت سده های قبل در موزیم ها ببینم. هیچ چیزی به اندازة بت ها نمیتواند مرا به خود جذب کند. فرهاد متوجه علاقه غیر طبیعی من شده است. نمیدانم برایش چه توضیحی بدهم.

 

در مذهب هندوییزم اساساً سه خدای بزرگ وجود دارند. برهما که منشاء جهان از اوست، ویشنو و شیوا. برهما که واژه سانسکریت است در مذهب هندوییزم خدای بزرگ و ذات واجب الوجود است. برهما در مجسمه ها به صورت انسانی با چهار دست و چهار پا مجسم شده است که در دستهای خود یک کوزه، یک تسبیح، یک قاشق مقدس و یک نسخه از ودا را گرفته است. ودا ها کتاب مقدس او کتاب مقننه هندوان است. شیوا خدای مخرب است و ویشنو خدای محافظ. این سه خدا با هم متحد بوده و تثلیث مقدس هندوان را میسازند. به گفتة رهنما در حدود 230 میلیون از اتباع هند پیرو این مذهب استند.

 

بودییزم دومین مذهب بزرگ در هند است. بنیانگذار این مذهب شاهزاده  سیدارتا گائوتاما است که پدرش او را از حقیقت های زنده گی به دور داشته بود؛ روزی که او به حقیقت زنده گی پی برد، قصر مجلل و خانواده اش را ترک گفت و به در گوشه های دور شهر گایا به مراقبه وتفکر در هستی و فلسفة آن پرداخت. بعداً معبد ماهابودی توسط آشوکا دراین محل به یادبود او  ساخته شد. در جریان جنگ های تاریخی این معبد بارها ویران شده و دوباره بازسازی گردیده است. این معبد در سال 1880 در زمان حکومت هند بریتانوی توسط سر الکساندر کانینگهام   بازسازی گردید. متاسفانه فرصت دیدار این معبد دست نداد.

*

ساعت 7 شام با پرواز داخلی اندیا ایرلاین به بنگلور میرسیم.

در محوطة بیرونی فرودگاه همه به لوحه های منتظرین مینگریم تا این که میبینم که لوحه یی برای ما آشناست: five member of afghan tour operators and journalists  همه به همان طرف میرویم. جوزف با قد متوسط، چشمان از حدقه برآمده و رنگ تیره آن چنان به هیجان ((خوش آمدید)) میگوید که فکر میکنیم هموطن خود ما است. او کارمند وزارت جهانگردی هندوستان است . او در نخستین لحظات میگوید که مردم فکر میکنند که بنگلور چیز فوق العاده و جالبی برای جهانگردان ندارد؛ اما این طور نیست. داوری را  برای بعد میگذارم. به هوتل Golden Fench میرویم. هوتل زیبا با اتاق های خواب مجهز.

بنگلور مرکز ایالت Karnatakaکارناتاکا  و پنجمین ایالت بزرگ هند است که با مساحت  191000 کیلو متر مربع در جنوب موقعیت دارد. اکثر عمارت های این شهر از سنگ خارا (گرانیت) که در بنگلور فراوان است، ساخته شده است. بنگلور هوای نسبتاً معتدلی دارد؛ به همین دلیل انگلیس ها در دوران تسلط خود بر هند زیادتر در این شهر اقامت داشتند و آن را سایة انگلستان و بهشت میخواندند. بنگلور شهر قهوه نیز نامیده میشود به دلیلی که در آن قهوه کشت و زرع میگردد. در بنگلور پارک تکنالوژی IT Park را بنا نهاده اند که در آن در حدود صد شرکت و 15 هزار کارمند مشغول کار استند. فن آوری کمپیوتر در این شهر با امریکا رقابت میکند.

 

هر ایالت هند زبان جداگانة خود را دارد. مردم بنگلور به زبان kannada   حرف میزنند. فرهاد خیلی به راحتی اردو صحبت میکند، نوید هم مشکلی ندارد و من با اینکه درست حرف زده نمیتوانم اما  چیز چیزی از آن میدانم. ولی از  زبان kannada   چیزی سر در نمی آوریم. فردا اول صبح با جوزف به طرف شهرمیرویم. او در مورد همه ساختمان های شهر و حتا نباتات شرح میدهد. در یک سرک عمومی تعمیر پارلمان قرار داردکه در سال 1956 ساخته شده است. روبروی آن تعمیر High court است. هر دو تعمیر زیبا و مجلل استند. در مقابل هر دو عکس میگیریم. در بالای تعمیر پارلمان مجسمه سه شیر چسپیده قرار دارند. با این شکل از سالها قبل آشنا استم. روزهایی که دخترک لاغر، خجول و سیاه چهره با لباس های سیاه و چادر سپید هر روز از مقابل سفارت هندوستان در حوالی چهارراهی انصاری میگذشت و به مکتب ملالی میرفت و معلمان هر روز برایش توضیح میدادند که دختر مانند چادر سپید است اگر یکبار لکه شد داغ آن نمیرود. تا حال وسواس دارم که مبادا چادر های سپید را لکه کنم و مبادا... آن روز ها در پهلوی دروازة سفارت این تصویر را مینگریستم. امروز به دختران مکتبی سیاهپوش و چادر سپید فکر میکنم که هر روز عزت خود را با چادر سپید خود میسنجند و به  عقده هایی فکر میکنم  که چون ابر های تیرة زمستان هم مانند گره های کور بر دل وجان شان سایه می افگند و جان و روان شان را از سرما منجمد میسازد.

 

از جوزف در مورد این سمبول میپرسم. او میگوید که این در حقیقت سه شیر نه بلکه چار شیر است که توسط آشوکا  امپراتور بزرگ هندوستان (قرن سه قبل از میلاد) طرح ریزی شده است که  امروز نماد و سمبول هندوستان محسوب میگردد. آشوکا امپراتور بزرگ هند در حدود 270  سال قبل از میلاد به حکومت رسید. او سومین پادشاه از سلسلة موریائیهای هند Maurians که توسط چاندرا گوپتا تاسیس شده بود، است که دورة اوعصر طلایی این خاندان محسوب میگردد. آشوکا بودایی بود و در راه گسترش این دین سعی و کوشش زیاد به خرچ داد. او در سال 232 ق. م وفات کرد.

لال باغ دومین باغ بزرگ  بنگلور در قرن 18 اعمار شده است. در این باغ نمونة انواع درختان از سراسر جهان آورده شده است. این باغ را انگلیس ها در حقیقت برای خود ساخته بودند و تصور نمیکردند که روزی مجبور به ترک این باغ شوند، ولی  در سال 1947 چنین واقع شد و هندوستان آزادی خود را به دست آورد. اما امروز استعمار در چهرة جدیدی در جهان ظاهر میگردد؛ در مقوله و فلسفه یی به نام جهانی شدن Globalization که گفتگوی تمدن ها در آن رنگ میبازد. در دهلی با آقای راج میتال کارمند وزارت توریزم هندوستان در مورد جهانی شدن حرف میزنم. او نظر مثبتی به جهانی شدن دارد، درست برعکس من. او میگوید: " هند در جریان جهانی شدن به موقعیت ویژه خود دست یافته است، امروز فرهنگ ها مخلوط شده  و نیاز به پیوستن به جهان به وجود آمده است" من نیز با نفس تکنالوژی و جهانی شدن مخالف نیستم، اما آن چه مرا ناراحت میکند تقسیم نابرابر فرصت ها در استفاده از تکنالوژی است که در نتیجه شگاف بزرگی را میان مردم غرب و شرق کرة زمین به وجود آورده و زمینه های تهاجم فرهنگی را برابر میکند.

 

سال قبل در مقدمة کتاب جهان دل انگیز خبر نیز به این مسأله اشاره داشتم که انگاره های من در مورد غرب و پدیدة جهانی شدن شاید گرایش کژتابانه باشد اما واقعیت این است که این پدیده در آیینة جهان سوم کژ میتابد ، از اینرو واقعیت به صورت باژگونه وتحریف شده در ذهن و روان من (انسان جهان سومی) بازتاب مییابد.

 

البته این حقیقت را از نظر نباید دور داشت که مقایسة هندوستان و افغانستان کار عاقلانه یی نیست. به گفتة راج میتال، هندوستان 4 میلیون جهانگرد در هر سال دارد که عاید خالص آن سر به 5800 میلیون دالر میزند.  هند پنجمین قدرت بزرگ اقتصادی در جهان است. بعد از هر 300 خانه یک میلیونر زنده گی میکند. 42 فیصد داکتران جهان را هندی ها تشکیل میدهند.

 

 در گفت و گوی همان روز از راج میتال میپرسم: " با اینکه قسمت قابل توجهی از مردم هندوستان در فقر شدید به سر میبرند، هند چرا برای کشور های دیگری چون افغانستان، بنگله دیش و دیگر کشور های منطقه هزینه کرده و برنامه های انکشافی طرح ریزی میکند؟ همین حالا در افغانستان مراکزی چون اکشن اید و پراکسیس و ... فعالیت دارند. راج میخندد و میگوید که این سوال بسیار سیاسی است اما کوشش میکنم که برای آن جوابی بیابم. او محتاطانه در مورد روابط سیاسی منطقه حرف میزند و فقر  در  هندوستان را برایم تشریح میکند. سخنانش برایم قابل قبول نیست، اما نمیخواهم رد کنم.

از بس جوزف در مورد انواع نباتات و سالهای آوردن آن به باغ حرف میزند، خسته میشوم. جوزف هیچگاهی خسته نمیشود. در او شور زنده گی را میبینم.

 

روز بعدی با جوزف در مورد زنده گی زنان هندوستانی صحبت میکنیم. جوزف مرد عجیبی است. میگوید که زنان در هندوستان آهسته آهسته به حقوق خود دست مییابند. قانون از زنان حمایت میکند و انجمن های مختلف دفاع از حقوق زنان تشکیل شده اند و زنان بنگلور زیادتر به تجارت های شخصی میپردازند. او از انجمن حقوقی زنان  Vimochana     نام میبرد. مشکل زنان در هندوستان به هیچ صورت با مشکلات زنان افغانستان همسان نیست. احساس میکنم که در قارة آسیا فقط زنان افغانستان استند که نتوانسته اند تغییر محسوسی را در زنده گی خود به وجود بیاورند.

 

جوزف میگوید: ((اوهو من بی علاقه نیستم که کارهای خانه را کنم و برای خانمم زنگ بزنم که بوره و روغن بیاورد...)) همه میخندند. میخواهم جدی شوم که این کارها را به زنانه و مردانه تقسیم نکنید، اما زیاد هم ضروری نمیدانم که در این مورد بحث کنم و اگر صادقانه بگویم  با انگلیسی دست و پا شکستة خود نیز  نمیتوانم اندیشه های خود را بیان کنم. اما جوزف جدی است و میگوید به وقت نیاز است که مردان افغانستانی این مسأله را درک کنند. میدانم که مقیم با من مخالف است اما از احترام چیزی نمی گوید. از جوزف میپرسیم که خانمش چه کار میکند؟ میخندد و میگوید که من اصلاً ازدواج نکرده ام. او میگوید که سالها قبل دختری را میخواستم که پیرو مذهب دیگری بود، خانواده های ما موافقت نکردند و من هم ازدواج نکردم. جوزف بعداً توضیح میدهد که امروز این مشکل حل شده است و هزاران جوان هندی بدون در نظرداشت مذهب با هم ازدواج میکنند، گرچه بزرگان تا حال هم این واقعیت را بر نمیتابند اما جوانان به شیوة خود زنده گی میکنند. جوزف با دو سگ خود زنده گی میکند و به موسیقی علاقه دارد. او ما را به یک فروشگاه آلات موسیقی میبرد. در آنجا گیتاری را میگیرد و برای ما آواز میخواند. فرهاد یک توله میخرد. فریبا موفق نمیشود که از اینجا هم هارمونیه یی برای برادرش بخرد.

 

با جوزف به کلیسای سنت مارک Sent Mark Cethidrall میرویم. ساعت 10 روز یکشنبه است. هندیان مسیحی مذهب در کلسیا به عبادت مشغول استند و پدر مقدس سخنرانی دارد. در هر حال این کلسیا شکوه و جلال کلیسا های اروپا را ندارد. حداقل برای من که کلیسای بزرگ دوم را در شهر کلن آلمان دیده ام. در کلیسا صفای معبد را احساس نمیکنم.  وقتی در معبد هندوان داخل میشوی و زنگ آن را به صدا درمیاوری و رنگ سرخ را به پیشانی میزنی، آرامشی در خود احساس میکنی. انگار به یوگا نشسته ای.

جوزف میخندد و شوخی میکند: "میخواهم با یک دختر افغان ازدواج کنم." برایش میگوییم که دختر افغان با تو ازدواج نمیکند. میگوید پس لطفاً یک سگ شکاری از افغانستان برایم روان کنید. همه میخندیم و مقیم وعده میکند که برایش سگی دست و پا کند.

امروز 19 نوامبر در بازار های بنگلور ممپلی هموار است. تصادفاً با جشن سه روزة ممپلی روبرو شده ایم.

با خود میگویم که بگذار حالا داوری کنم: بنگلور شهر زیبایی است، اما دیدنی شگفتی آوری برای جهانگردان ندارد.

*

حیدر آباد مرکز ایالت اندهرا پرادیش Andhra Pradesh است. 35 فیصد نفوس  حیدر آباد مسلمانان سنی مذهب استند. حیدرآباد از دو شهر بزرگ حیدر آباد و سکندر آباد تشکیل شده و در این اواخر شهر خیبر آباد نیز به این شهر وصل شده است. در قرن های پانزدهم و شانزدهم میلادی سلسلة قطب شاهیان در حدود دو صد سال بر این شهر حکومت داشتند و مرکز حکومت شان گلکنده بود.  بنیانگذار این سلسله سلطان قلی همدانی بوده است. حیدرآباد بیشترینه شهر مسلمانان است. در شهر زنان با چادر های سیاه در حالیکه روی های شان را پوشانیده اند، دیده میشوند. به گفتة مدهو Madhu کارمند وزارت توریزم هند -رهنمای ما در حیدر آباد-  در اینجا بیشتر از صد هزار شیعه وجود دارد و سنی های حیدر آباد دو گروه استند: اهل سنت و وهابی ها.

 

کلیدهای اتاق ها را میدهند. برای اولین بار من و فریبا در اتاق های جداگانه میرویم . میترسم فریبا را تنها بگذارم اما بعد فکر میکنم که بگذار احساس استقلال کند و بتواند به تنهایی همه چیز را حل کند.در اول صبح به موزیم سالار جنگ میرویم. بازار فکاهی و شوخی را نیز پهن کرده ایم. همه می خندیم. مدهو از خنده های ما سر در نمی آورد و با تعجب و اندکی هم ملامتی به ما مینگرد؛ ولی وقتی مقیم برایش یک فکاهی را ترجمه میکند. شانه های خود را بالا انداخته و بیشتر از ما میخندد.

موزم سالار جنگ Salar Jung Museum سومین موزیم بزرگ در هند است که در آن اشیای انتیک از سراسر جهان گرد آورده شده که نمادی از تمدن های گونه گون در جهان است. نواب میر یوسف علی خان مشهور به سالار جنگ (1889-1949م) که در گذشته ها در سمت وزیر بزرگ در حیدر آباد کار میکرد در 35 سال قسمت عمدة دارایی خود را برای گردآوری این اشیای انتیک به مصرف رسانید.

 

در موزیم سالار جنگ اوراق دست نوشته به زبان فارسی دری وجود دارد. همه از دیدن آن ذوق زده میشویم و به خواندن آن میپردازیم. زبان فارسی در سده های 16 در هند کاربرد داشته و شاهان مغولی و قطب شاهیان به ترویج آن پرداخته بودند.

شکر شکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله میرود

جالب ترین دیدنی برای ما مجسمة ربکا است که وینوس وار با تن مرمرین در حالی که چادر نازکی به سر دارد، ایستاده است. (حالا به یاد نمی آورم که این مجسمه کار که بود)

به چارمنارChar Minar، لاد بازارLad Bazar  و مکه مسجد Mecca Masjid نیز میرویم. هوا گرم است و قطرات عرق به سر و روی ما نشسته است. فریبا، نوید و مقیم میخواهند که از این بازار که به داشتن چوری های رنگین هندی مشهور است، چیز هایی بخرند. علاقه نمیگیرم. نمیدانم چرا از زرق وبرق و جلا متنفرم. صدای چوری ها حالم را به هم میزند. در حقیقت وقتی دختر های چوری به دست را میبینم چیزی از جنس ساده گی و صداقت را در دستان شان میبینم؛ اما شرنگ شرنگ را دوست ندارم. بدبختی را به یادم می آورد. بدبختیی که به ویژه در سیمای چوری های گرانبها به سراغ دختران ساده دل و ساده پندار نمودار گردیده و رنگ هر خوشبختی را از قلبهای شان میزداید.  فقط یک اندیشه با خود دارم که منگل سوترا بخرم، منگل سوترا طلا. فکر میکنم که شاید بپوشم. مطمئن نیستم. وقتی در آخرین شب سفر در دهلی با کمک فرهاد کوشش میکنم که زرگریی بیابم و نمیتوانم -چون شب ناوقت شده است-احساس راحتی میکنم.

 

به جاهایی دیگری نیز سر میکشیم. ولی مجسمه بودا که در میان دریا و یا در حقیقت (( بند حسین ساغر))سر بلند کرده و با تواضع و فروتنی که من آن را به غرور تعبیر میکنم، به آدمیان مینگرد، ویژه گیی برای شهر حیدر آباد است. بوداییان در هند کم نیستند. بودا برای من در هیات پیامبر است. نمیدانم چرا  پیامبران را هم فیلسوفانی میدانم که در نجات بشریت مبارزه کرده اند.  فلسفه عشق قدیم من است، اما هیچگاهی نتوانستم که به صورت جدی بدان بپردازم. ساده انگارانه روخوانی کردم و کمتر از آن سر درآوردم. با کشتیی به طرف محوطة مجسمه میرویم. رهنمای ما توضیح میدهد که این مجسمه در همین سالهای اخیر به کوشش یکی از سیاستمداران هندو مذهب حیدر آباد در چاپان ساخته شد و توسط موتری که 48 عرابه داشت به اینجا آورده شد تا در میان بند حسین ساغرکه به صورت غیر طبیعی در وسط شهر خوابیده است، نصب گردد؛ اما مجسمه در جریان نصب میان آب افتاد و تا دوسال در آنجا خوابید، تا این که با کوشش زیاد دوباره از آب کشیده شد. مجسمه هیچ درزی برنداشته و دوباره نصب گردید. با دیدن بودای بزرگ سنگی به شاهمامه و صلصال فکر میکنم. به بودای بامیان. بگذارید شهید تاریخ خطابش کنم که در بازار سیاست بازی های متعفن منطقه حراج مرگ گردید. به یاد بودای شیهد خودمان می لرزم که سنگوارة اندامش را پاشان کردند، همانند آدم هایی که شیشة غرور شان را در یکاولنگ، در تاکستان های سرسبز شمال، در چهارراهی های کابل و در همه جای سرزمین ورشکستة من شکستند. چیزی در درون من میشکند. ظاهرم با باطنم یکسان نیست. کسی نمیداند که من به چه فکر میکنم. شاید هم به خودم فکر میکنم و به عکسی که در مقابل مجسمه بودا در میان آب گرفته ام و در آن خطوط صورت و اندامم را مینگرم.  فکر میکنم که چه چیزی میتواند ظاهرم را تکمیل کند. کامره از دستم می افتد و... ناراحت استم، چیزی در درونم میشکند. شاید هم این خودم استم که در مقابل عظمت بودا  میشکنم و شاید هم ... صدای شکستی را در درون خود میشنوم.  لبسرین سرخ را از لبانم پاک میکنم و ناراحت استم...

 

وقتی از میان دریای ایستاده بر میگردیم، روز دامن سپیدش را جمع میکند. در کنار دریا زن و مردی را می بینیم که دستان سیاحان را حنا میکنند. من و فریبا ذوق زده به طرف شان میرویم و دستان خود را دراز میکنیم. برای ما شگفتی آور است که مرد هندی چطور با مهارت در چند دقیقه دستان ما را با گل ها مزین میکند. دستان خود را از لباس های خود دورگرفته و به سوی موتر میرویم و قلعه گلکنده Golconda Fort. خسته استم ترجیح میدهم که به هوتل برویم. دوشب است که خواب عمیق نکرده ام. به کابل می اندیشم. فرصت خوبی است که به خود بیاندیشم. به روز های نوجوانیم می اندیشم. من کی استم؟ هیچگاهی فرصت کرده ام که به خود فکر کنم؟ به همه شعر های که میخواستم بسرایم و نسرودم و به همه روایت های که نپرداخته ام، فکر میکنم. مگر فرصتی دارم؟

 

به دستانم مینگرم، شاید هم اندکی احساس شرمساری دارم. دستانم را به هم میمالم. حنا سبز رنگ خشک شده از دستانم بر موتر میریزد. بوی حنا دلتنگم میسازد. فکر میکنم که همه جا تاریک است و من در یک جای ناشناخته راهم را گم کرده ام. نفسم میگیرد. چند روز قبل وقتی به طرف جیپور روان بودیم، همین طور دلتنگ شده بودم و تقریباً فریاد کشیدم که موتر را نگه دارند. به پایین رفته، نفس کشیده بودم. میخواستم که باز هم صدا بزنم که موتر در مقابل قلعه گلکنده ایستاد. امشب نمایش در میان خرابه های این قصر برپا است و ما از مدعوین استیم.

 

قلعه گلکنده که از جا های تاریخی سرزمین هند است تقریباً در 11 کیلومتری غرب شهر حیدر آباد قرار دارد. این قلعه در قرن 13 م. آباد شده است و در قرن های 16-17 جایگاه قطب شاهیان هند بوده است. امروز به جز خرابه های این قصر چیزی باقی نمانده است. هوا مثل دل من تاریک است. از خرابه ها دلم میگیرد. هندوستانی ها و خارجی های دیگر نیز حضور دارند. چوکی های پشت سر هم قرار داده شده اند. در قطاری جا میگیریم. لحظاتی بعد نمایش آغاز میگردد. نمایش عجیبی است. در آغاز فکر میکردم که شاید نمایش تیاتر باشد. در ایران به تیاتر دل بسته بودم. در 22 روز اقامت در تهران دو بار به تماشای تیاتر سلامان و ابسال و لیلی و مجنون رفته بودم. برای ما افغانستانی ها همه چیز پر از شگفتی است. تیاتر، نمایش، تفریح، آب، باغ،... و بالاخره زنده گی کردن. از یاد آوری سفر ایران باز هم دلم میگیرد با خود عهد کرده ام که از ایران سخنی به میان نیاورم. سفری پر از دلتنگی و کسالت.

 

با صدای پر نفوذ امیتاب بهچن از خیالات خود بیرون میشوم. نمایش بدون حضور جسمی هنرمندان است، صدای ایشان را که زنده گی شاه بزرگ قطب را تصویر میکند، می شنویم. نورافگن ها به صورت غیر قابل تصوری در میان خرابه ها تنظیم گردیده اند و با صدا ها حرکت میکنند. همه چیز صدا است. در میان خرابه ها صدای پای اسپان را میشنویم. با تعجب متوجه میشوم که با این که در این نمایش آدمیان با جسم خود حضور ندارند، اما من آنان را میبینم. پسر شاه را دیدم که بالای اسپ خود در شب بارانی به سوی معشوقه اش میشتابد... با تعجب به طرف فریبا میبینم و میگویم : من همه چیز را میبینم. او نیز با رنگ پریده میگوید: من هم میبینم.

به طرف فرهاد، نوید و مقیم میبینیم، آنان نیز همه چیز را میبینند. معشوقه پسر شاه به رقص درمیاید و آواز سر میدهد. دلتنگی ام دور میشود. احساس شادمانی دارم. دربار شاه بزرگ قطب را میبینم که پسرش را از ملاقات معشوقه اش باز میدارد و بالاخره اورنگ زیب پسرشاه جهان را که به جنگ قطب شاهیان میاید و قلعه را ویران میکند.

 

شب های حیدرآباد صفای  شب های بنگلور را که در فضای باز در بام بلند هوتل غذا میخوردیم، ندارد. همیشه فکر کرده ام که اگر شب نمیبود انسان میتوانست دو برابر عمر خود زنده گی کند یعنی ساعاتی را که بیخبر  خواب میکند، نیز زنده باشد. اگر زنده گی تنها نفس کشیدن نباشد! چه سالهاست که در کشور من زنده گی تنها نفس کشیدن شده است. نفس میکشیم پس استیم! زنده گی شاید همین باشد... زنده گی شاید تنها تصور موهوم از حقیقت وجود ماست...

 

آخرین جایی که از آن دیدار میکنیم، شهر فلم راموجی Ramoji Film City  است، که از مرکز شهر حیدر آباد به فاصلة تقریباً یک ساعت و نیم دور است. در بین راه شوخی میکنیم و با گفتن فکاهیات سر مدهو را که از گفته های ما چیزی نمیداند به درد می آوریم. افغانستان یکی از مراکز عمدة فروش فلم های هندی است. مردم با تماشای این فلم ها با فرهنگ هندوستانی ها آشنایی دارند و با زبان هم از همین راه آشنا شده اند.  شهر راموجی یک زنده گی آرمانی را به نمایش میگذارد. همه جا سرسبز، پر از شگفتی ها، عمارت های زیبا و ....

به استدیویی دعوت میشویم تا به صورت عملی ساختن فلم را به ما نشان بدهند. رهنمای این شهر برایم پیشنهاد میکند که در ساخت فلم سهم بگیرم. به تردید می افتم و برایش میگویم: It’s not fair in our culture, sorry… دختر هندی در ساخت فلم سه دقیقه یی سهم میگیرد. لحظاتی بعد هنگامی که از استدیو خارج میشویم. به دیگران میگویم: "فلم های هندی پیش ما سر(راز افشا شدن) شدند. "

 به اسیتشن های ریل، میدان های هوایی، به عمارت های ساخته شده به شکل معماری اروپا و امریکا سر میزنیم و میدانیم که در فلم ها چه کلک هایی که به بیننده گان زده نمیشود.

در آخرین لجظات روز همه تشویش داریم که زودتر به دهلی برسیم و هدیه هایی خرید کنیم. شب ناوقت است، باران میبارد و  پنج نفر سرگردان در بازار سروجی نی نگر دهلی استند. خواسته و ناخواسته چیز هایی میخریم و به طرف هوتل جان پت Jan Path  میرویم. شب با بسته بندی ها به پایان میرسد.اصلاً نمیخوابم. سه شب است که درست نخوابیده ام. وسواس دارم. در چنین لحظاتی حتا مسکن خواب آور که همیشه با من است، راحتم نمیکند. بارها با بابه جانم شوخی کرده ام که چرا باید فقط وسواس و بیدارخوابی شما را به ارث ببرم.

کاش میتوانستم که فکر نکنم، کاش میتوانستم که زنده گی را بشناسم. زنده گی شاید ...؟

یازده روز به پایان رسیده است. در میدان هوایی دهلی استیم و من باز هم پریشان هارمونیه فرهاد استم که اینبار برایش اجازه نمیدهند با خود به طیاره ببرد و ناچار آن را در باربندی طیاره تحویل میدهد...

 

کابل است؛ به  جنگ کارگران میدان  به خاطر انتقال وسایل  مسافرین، مینگرم. به ماشین رنگ و رو رفتة انتقال وسایل از میدان به ترمینل مینگرم، از بکس ها خبری نیست و نیست... نیم ساعتی میگذرد تا بکس ها میرسند. خود را میبینم که برای بار سوم به هند رفته ام، شاید سرگردان در جستجوی منگل سوترا استم و شاید هم در معبدی رنگ سرخ به پیشانی زده ام... چیزی گنگ در دلم میجوشد.

 

 به طرف هارموینه میبینم، راحت میشوم و با تبسم به طرف ناصر که منتظرم است، میروم.

 

یادداشت کابل ناتهـ:
درین سفرنامهء مختصر ولی جالب  و سودمند واژه های زبان هندی و نکاتی از باور هندو ـ به زبان فارسی به کار رفته تا اصالت شان حفظ گردیده باشد لذا امکان دارد برخی مطالب نزد خواننده گان فرهیخته سوال برانگیز باشند، که درینصورت کابل تاتهـ در توضیح و بیان آنها آمادهء خدمت خواهد بود.
ضمنأ یادآور میشوم که بانو منیژه باختری استاد در دانشگاه کابل بوده و مدیر مسوؤل مجلهء وزین « پرنیان» نیز میباشند. با ساپس ایشور داس

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٨                سال سوم                     مي ۲۰۰۷