کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رازق رویین

 

 

اکرم عثمان
درختی سایه گستر
در باغستان ادبیات هنری ما

 

 

    اکرم عثمان قصه پرداز زندگی ما چه زود هفتاد ساله شد . گویی دراین زمانه و به این سالها هم برکتی نمانده است .

دخترم تهمینه که اکنون بیست و شش ساله است و صاحب خانواده می باشد  درجمله عکسهایش، در دو ساله گی عکس یادگاری هم از دکتر اکرم عثمان دارد که آنرا ازکابل به بلغاریا آورده است.
می پرسم او را می شناسی؟ مکثی می کند و میگوید: نه.
میگویم کوچک بودی که تو را در میان بازوانش گرفته و به رویت می خندد. عکس مشترک تان یادگار روزی است که در چمن حضوری در محفلی برای کودکان پیشاهنگ قصه می خواند.
من وتو در آنجا دعوت شده بودیم. تهمینه می خندد. می پرسد: کاکایم حالا کجاست؟ 
می گویم در سویدن. می گوید عکسم را برایشان بفرست. می گویم خوب .

 

کابل سال 1362. کودکان پیشاهنگ وتهمینه رویین با جناب اکرم عثمان

 

یاد و خاطره اش و صدای گیرا و مردانه اش در این مجلس وآن محفل و یا درلابلای امواج رادیو هنوز در گوشم پژواک خودش را دارد. یادم هست روزی را که او در هوتل آریانا  داستان « وقتی که نیها گل می کند» را می خواند ومن تحت تاثیر صدای نافذ وحزن انگیز او و روال عاطفی آن  داستان زیبا، آرام آرام می گریستم.  

 

اکرم عثمان با خوانش هرشعری  بدان  جان می بخشد. زبان نثرش با سواد سعدی و طنز حافظ آمیخته است. او شاگرد راستین دبستان سعدی و حافظ است. آرایشگر چیره دست زندگی و پالایشگر پلشتیهای روان ماست که بانیش زبان و کنایه های رندانه می خواهد ما اینگونه که هستیم نباشیم. او (مرد و نامرد) را می شناسد و پایگاه انسان بودن را و نه دیو ودد بودن را می ستاید .

 

در قصه هایش بیشترینه از فرهنگ مردم خودش استفاده می کند و از ضرب المثلهای آنان استادانه سود می برد که این کار بر شیرینی کلامش می افزاید. او ترکیبهای نحوی زیبایی را در کارگاه زبان والایش می بافد وبا پیروزی، آنهارا جابه جا می نماید که خواننده را مسحور سحر بیان خودش میسازد .  نوشته های او به گفتهء بیهقی بزرگوار: « از نکته یی که به کار آید خالی نباشد.»
 

من در این کوتاه سخن سر آن ندارم که به بر رسی شگرد های زبان داستان و درونمایه های قصه هایش  بپردازم   که می دانم در حد من نیست.

 

او مرد  آزاده، مقاوم و مبارز خود آگاه است. او هر گز از گفتن حقیقت نهراسید و ابتذال، از آماج زبان برنده اش پنهان نماند. باری هم جانیان کوته اندیش براو آتش گشودند تا جان آتشینش را به سردی و خاموشی بکشانند  که او به گونهء اتفاقی جان به سلامت برد.

 

آن نهال رسته در بهارآفرینش و ابداع سرزمینش که اکنون در غربت، به درخت کهنسال سایه گستری  بالیده و رسیده است، هنوز از شگوفه و میوه سرشار است. «دستت پُر از ستاره و جانت پر از بهار »

ایدون باد !

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٨                سال سوم                     مي ۲۰۰۷