ایشور داس جان سلام، مه اکرم هستم...
به سال 1316 در
هرات به دنیا آمده ام. کودکی هایم در کوچهء «خوابگاه» کابل گذشته است. این کوچه مثل
تمام کوچه ها یک مدخل و یک مخرج داشت. مدخلش به « باغ عمومی» و مخرجش به گذرهای
«چوک»، «پایین چوک» و «چهارچته» و « کتابفروشی» می رسید.
من تازه ابجد خوان شده بودم که کتاب « امیرحمزه صاحبقران» را از بازار کتابفروشی
خریدم و شروع کردم به یاد گرفتن و فهمیدنش. چون سودا اندک داشتم، آخوندی هر روز یکی
از صفحات کتاب را یادم می داد. من از ماجرا هایی که در این کتاب می گذشت، لذت می
بردم. از قد دراز «لندهور» و زورآزمایی هایش با امیرحمزهء صاحبقران، شگفت زده می
شدم. آخوند مرا می گفت: کتاب های شیرینتر دیگری چون یوسف زلیخا، قصص الانبیا،
گلستان سعدی و دیوان حافظ شیرازی وجود دارند که باید بیاموزم و دنیایم را کلانتر
کنم. من به تدریج این کتاب های خواب را آموختم و رفته رفته فهمیدم که قصه ها طعم
شیرین و فرحت بخشی دارند.
آسمان حیاط ما بسیار کوچک بود و فقط چند ستاره، بل بلی هر شب رنگ های پریده، شان را
در آیینه، مغشوش چاه تماشا می کردند و من لب این چاه می نشستم و آن سکه های طلایی
را می شمردم.
تخت بامِ خانهء
ما بسیار فراخ بود و ما در این تخت بام جزبازی، کاغذپران بازی، و بعضأ بٌجٌل بازی
میکردیم، همان بازی جالبی که بارها خاطرش توبیخ و تنبیه شده بودم.
این تخت بام به من چرت زدن و اندیشیدن آموخت شب های تفنیده و گرم تابستان وقتی که
بربستر خوابم دراز می افتادم، در بارهء کهکشان، آن بزرگراه طولانی و شیری رنگ آسمان
از مادرم سوال میکردم و او جواب میداد. "هر شب اسپ بادپایی از آن راه بلند دور به
تاخت می گذرد و غبار بر می انگیزد."
می پرسیدم: کی بر
سرش سوار است؟
جواب می داد: یک
آدم بسیار خوب.
از آنگاه به بعد، همواره به اسم و رسم آن سوار ناشناس فکر می کنم، به راهی که در
پیش دارد، به سمتی که می تازد، به هدفی که دنبال می کند مگر نویسنده و شاعر نباید
تکسوار راه بی نهایت کهکشان ها باشد؟ به خاطر سرخرویی و نیکبختی آدمیان، تا کجا های
آسمان ها را کشف کند، با ستاره به گفت و شنود بنشیند و قصهء آواره گی ابرها را به
بادها حکایه کند؟ بدینگونه «کوچه خوابگاه» راهم را بسوی کوچه های پیچاپیچ زنده گی
گشود و به صرافت دریافتم که عمر آدمی چیزی جز تسلسل و تداوم قصه های با مزه و بی
مزه نیست.
و اما در بارهء تعلیم و تعلم راه ورودم « دبیرستان استقلال» و راه خروجم «دبیرستان
حبیبیه بود. دانشکده های حقوق کابل و تهران را خواندم و رفته رفته تمام آن آموخته
هایی را که از سر رغبت نبودند، به دست باد سپردم. اکنون برگذرگاه بادهای موافق و
ناموافق زمانه نشسته ام و چشم انتظار پیامد های خوب و ناخوش می باشم.
من تاهل را با عشق شروع کردم و همسر« ملیحه» را مثل نخستین روزهای این آغاز، دوست
میدارم او معلم کودکستان بود و در آموزش کودکی بزرگسال و بازیگوش که پدر اولاد هایش
می باشد، خیلی رنج برده و زحمت کشیده است خوشحالم که اهل صدق و صفاست و دنیا از
کانون خانواده برایش رنگ می گیرد و آغاز می شود.
نام پسر بزرگم « میوند » است و متولد تهران میباشد. دنبال علم اقتصاد رفته؛ متاع
ارزان و بی خریداری که در شهر و کشور آشفته روزما هیچ بازار ندارد امیدوارم دنیا
آفتابی شود و رشتهء انتخابی اش رنگ بگیرد. «آرزو» یگانه دختر محبوب و مهربانم فارغ
التحصیل رشتهء کامپیوتر است. مایلم که دنبال هنرهای زیبا هم برود و بداند که در
دنیا چیزی برتر از زیبایی وجود ندارد و « امید » کوچکترین فرزندم که شب ها ب قصه
های شور و شیرینی از پدرش به خواب رفته می داند که پدرش از او میخواهد که قصه نویسی
و قلمزدن را پیشه کند تا دنیای غبار اندوه آدم ها را رنگین گرداند.
مادر پرهیزگارم « سکینه » در تمام نماز هایش ما در نظرداشت و دعاهای گرمش را نثار
ما و تمام بندگان خدا میکرد. خدایش بیامرزد و غریق رحمت گرداند.
واما در بارهء
داستان ها ویا درست تر بگویم، داستان واره هایم؛ من هیچ قصد و تصمیمی برای نوشتن
داستان نداشتم. داستان ها بی اختیار در من آغاز شده اند.
باری در محفلی
جوانکی از سر اعتراض به من گفت: "داستانت در جای مناسبی پایان نیافته، بهتر بود در
جایی مناسب پایانش می دادی."
جواب دادم: درست
می گویی، اما این داستان خودش همان جا از نفس افتاده و به خود پایان داده است. من
در افسارزدن داستان هایم هیچ دستی ندارم گفتی جدا از من نفس می کشند، راه می روند
حرف می زنند و زنده گی می کنند. بنابراین قصه های دستور ناپذیریم با تمام کاستی و
کوتاهی، موجودات سرکشی هستند که مرا مثل موم در پنجه های شان شکل میدهند. من بردهء
حلقه به گوش داستان هایم هستم و آزادی از همین خاستگاه برایم آغاز می شود.
دقیقأ نمیدانم چگونه به نوشتن آغاز کردم. در صنف چهارم ابتدایی متوجه شدم که چیزی
هایی می نویسم و این چیزها رفته رفته در رنگین نامه های پایتخت راه باز کردند و
ادامه یافتند. اکنون که سالها از آن زمان می گذرد، بازهم نمی دانم که چگونه به این
عرصه کشانده شده ام. گاهی می پندارم داستانها، منافذ و دریچه هایی به سوی هوا آزاد
ترند و گاهی نوشته هایم صورتگر چهره ی همزادی است که در عین شباهت با من، مصفاتر،
جنگنده تر، راستگوتر و تواناتر از من است و همواره تشویقم می کند که به او برسم و
عین او باشم، ولی کوتاه می آیم. پس تا آدم شدن، می نویسم و آن سیمای آرمانی نیشخندم
می کند و زنهارم می دهند که تا آدم شدن مسافت زیادی باقی است و این راه را نهایتی
نیست.
فکر میکنم نخستین قصه ام « دختری پا به زنجیر» بود که سی و چند سال پیش در مجلهء
ژوندون نشر شد.
پرداختن به
کارهای هنری، نوعی ریاضت و عبادت است. خلوص و خلود می خواهد، خودشناسی و خودخوری می
خواهد هنر آفرین باید روزتا روز در پرورش کمالات معنوی اش بکوشد تا شفاف تر، آدم
تر، واقعی تر و مستقل تر شود. هنرمند بی صداقت هرگز به یقیین نمی رسد و در لاک خودش
می پوسد. اگر نیت کنیم که نویسنده باشیم، به قولی باید موزونی درون خویش را مجال
بدهیم تا ما را تطهیر کند و از اسارت و محدودیت هایی که به تنگ نظری می انجامد،
نجات دهد.
هر نویسنده تا یک حد اسیر محدودیت هایی چون سنن زندگی، آداب اجتماعی، عرف و عنعنهء
جامعه می باشد. مطالعهء وضعیت تاریخی، خاصه جغرافیای سیاسی کشورما می رساند که
انسان سرزمین ما نمی تواند بی پروا به جهان اطرافش، به خلق آثار هنری و ادبی
بپردازد و محدودیت های تاریخی را که به محدودیت های ذهنی می انجامد نا دیده بگیرد.
ولی باید به تدریج خود را از چهار چوب و قالب های پوسیدهء فکری نجات بدهد. فریفتگی
تعصب آمیز به ارزش ها و مواریث گذشته، در ادبیات، عمومأ به بیماری باستانزده گی می
انجامد و نویسندهء عقب نگر، رفته رفته در همان لاک و تنگنا می پوسد و فردا را منکر
می شود باید حلقهء وصل دیروز و امروز و فردا باشیم و پا به پای تکامل اندیشه در
تاریخ، آثاری بیافرینیم.
بازتاب دادن خاطره ها در آثار داستانی، جدا از این نیاز نمی باشد؛ چه گذشته ها،
بریده های مجرد زنده گی نیستند و همه زنجیروار باهم ارتباط دارند.
ما در وضع حاضر هزار گره ناگشوده و درد ناگفته درعرصهء ادبیات داریم که همه از
دشواری های عام زندگی اجتماعی و فردی ما منشاأ می گیرند. ما در مرحلهء جذر حوادث
اجتماعی قرار داریم و حالت روانی شمار زیادی از شعرا و نویسنده گان ما به سیل زده
گانی شباهت دارد که تصادفأ از طوفانی هولناک رهیده باشد. کماکان ترسب تلخ رویداد
های بیست و چند سال اخیر در پندار و کردار شان به چشم می خورد. از این سبب، وضع ما
سخت غیر عادی است و ناگزیریم از همین سمت الرأس، در پی علاج درد های اجتماعی
برآییم.
نویسنده و شاعر اگر می بیند که قدرت مسلط زمانهء ما به بیراهه میرود، نباید ساکت
بنشیند. نه گفتن به آن قدرت، فرض زندگی اوست و شاید از همین جا و مقطع بتوان مسألهء
تعهد و التزام را مطرح کرد. پس باید انسان را دوست داشت و از همین جا به نوشتن آغاز
کرد.
خواننده گان ارجمند و گرامی کابل ناتهـ!
قصهء کوتاهء زندگی این قصه پرداز بزرگ را از زبان خودش شنیدید ویا بهتر بگویم
خواندید. با صدا و آفرینش های هنری جناب شان کسانیکه چند پیراهن بیشتر و پیشتر از
من کهنه کرده اند و به نسلی که من تعلق دارم از طریق امواج رادیوافغانستان و پسانترها
از طریق تلویزیون آگاه، آشنا و علاقه مندش بوده اند.
پندارم که اولین
داستان ایشان که شنیدن و خواندنش یکسره افسونم کرد و شور و شوق نوجوانی گرایش مرا
سوی قالب قهرمان داستان رغبت میداد همان داستان بلند "مردها ره قول اس" بود. از آن
مقطع زمان تا کنون همواره آثارش را مطالعه و گاه گاه از طریق رسانه های عامه شنیده،
لذت برده و مو
سپید کرده ام.
آنگاه که تفنگ بدستان تنظیمی فرزندان رشید و مظلوم افغانهای دیرینه را مجبور و
ناگزیر به ترک اجباری وطن آبایی - اجداد شان کردند، لاچار
من هم مانند صدها خانواده دیگر، در کشور المان پناه گزیدم.
در روند زندگی غربت از
برکت علم، دانش و پیشرفت صعنتی اروپا به کمپیوتر و انترنیت دسترسی یافتم، باری از
روی تصادف نیک به سایت وزین فردا برخوردم و دریافتم که داکتر صاحب با
خانوادهء نجیب شان در امان خدا بوده و در کشور سویدن زندگی می کنند
كه موجب خوشنودی بیشتر گردید.
جناب داکتر از افق وسیع نظر و پندار نیک شان، سال 2003 در مجله وزین فــردا تقریظی
بر دفترچه ی « ما باشنده گان دیرینهء این سرزمین » نبشتند که در واقع نخستین
لحظهء شناخت اجتماعی ایشان با این هیچمدان قلم شکسته بود.
از آنسال به بعد مجالی برای نشر یادداشت واره هایی که در ارتباط با مسایل هندوان و سکهـ های
افغان می نوشتم، از برکت ایشان در سایت و مجلهء وزین فردا، نصیبم شد.
دیری نگذشت که جهت بازتاب مسایل، رسم و رواج و تاریخ افغانهای هندو و سکهـ در اثر
تشویق ایشان و دیگر دوستان
فرهنگی و استادان بلندمرتبت وارجمندم، از روزنه ی وب سایت « کابل ناتهـ» به تاریخ هشتم
مارچ 2005 نخستین لبخند را برلب فرهنگیان کشور به ارمغان آورد.
در همان آغاز کار نشراتی بر آن بودم که سرمقاله ی هر شماره را جناب ایشان بنویسند و زمانیکه این خواهش را از طریق تیلفون برایشان مطرح کردم
از روی محبت به افغانهای هندو و سکهـ ، باوصف کمی وقت و
مصروفیت زیاد پذیرفتند که از این رهنگذر این پیر آشفته پندار
همیشه ممنون و مرهون شان میباشد.
سرمقاله های کابل
ناتهـ، حاوی مسأیل روز کشور و نیاز مبرم افغانها چه در درون و چه در بیرون مرز بوده
اند. داکتر صاحب در سرمقاله ها مسایل حقوق شهروندی، زندگی اجتماعی و سیاسی افغانها
به طور عام و به ویژه جفاورزی هایی را که تا هنوز در حق اقلیت مذهبی هندو و سکهـ افغان ادامه دارند از
دید یک حقوقدان مطرح و کارشناس ارزیابی کرده اند، چنانی که کس نتواند از محتویات
عالی و حیاتی آنها چشم پوشد.
جناب شان در
زمینه معتقد اند، که:
ما شدیدأ محتاج اجرای یک سیاست دقیق و منطبق با اوضاع
و احوال روشنفکران ما هستیم تا جایی که به یاددارم، چندسال پیش از سر ذوق زده گی با
عصبیت، بار سیاسی آثار ادبی و هنری ما مصنوعأ فزونی گرفت و دولت های بر سراقتدار،
بی توجه به درجهء میل و رغبت نویسنده و شاعر، او را ناگزیر به پرداخت آثار اقتضایی
کردند که عمدتأ بر محور حوادث متحول روز می چرخید. همان روش ظالمانه، اکنون که در
هجرت هستیم نیز سایه انداخته و ایدیولوژی گراها در تمام سمت و سو گمان می برند که
راه رسیدن به حقیقت، از مجرای ذهن آنها می گذرد و باید آفرینشگر به چیز هایی
بپردازد که آنها می خواهند و چنین هنجاری، هنجارترین کارهاست. پس نیت کنیم که ملایم
تر و واقعی تر باشیم و دیگر اندیشان را نیز حرمت بگذاریم.
سلسله ای
سرمقاله های کابل ناتهـ، با «مهمانان و بازدیدکننده گان عزیز خوش
آمدید!» آغاز و با «مسأله
ملی در پرتو یک فراخوان عام» خوشبختانه ادامه
دارد، ان شاء الله آنرا پایانی نخواهد بود.
در پهلوی سرمقاله ها داستانهای کوتاه تازه آفریده شده ویا بازنگری شده ایشان هم
زینت بخش برگهای کابل بوده اند، که افزون بر داستانهای شامل مجموعهء «
قحطسالی» شماری زیاد داستانهای دیگر نیز میباشند که
بعد از نشر در کابل ناتهـ، از سوی سایت های دیگر بی آنکه منبع اصلی شان ذکر
گردند، کاپی و نشر و پخش شده اند.
با جناب
دوکتور،
وسیله ارتباطم تنها و تنها تیلفون و فکس میباشند. طبق معمول یک هفته پیش از نشر
شماره بعدی خدمت شان عارض میکردم که در فلان تاریخ مطالب صفحه را تازه می
نمایم و ایشان یکی دو روز بعد تیلفون میکشند و من که به حرمان شنوایی و بینایی دست
پنجه نرم میکنم، صدای رسا، ملایم توأم با نوازش پدرانه را می شنوم که میـــــــگوید:
"ایشور داس جان، سلام، مه اکرم هستم همو مطلبی را که گفتی بودی
آماده ی فکس است".
در ین هنگام از شادمانیم خدا و خانوداه ام خبر هستند، چه به خود
می بالم شخصتی عالی که در وطن همواره امید یک لحظهء دیدار و شناخت شان را داشتم
اینک خداوند برمن مهربان گردیده و در غربت افتخار بازنویسی آثار شان را
برایم عنایت فرموده است.
من که از تبار افغانهای دیرینه هستم و به اوراق اندکی که از سلالهء "رتبیل شاهان ـ
هندوشاهان و برهمن شاهان کابلی" که در حقیقت مردم و پادشاه های
سرزمین امروزی ما و شما، هندو و بودایی
بوده اند، در دست اند افتخار دارم.
سوگمندانه که فرهنگ تازی و تازیان در نیست و نابودی
این گوشه پُرافتخار تاریخ افغانها، کوشش فراوان و همه جانبه به خرچ داده اند و اکثریت یادماندنی
را به یک اقلیت از یاد رفته و از چشم افتاده تبدیل کردند، لحاظا بنابر باور دیروزی
افغانهای امروزی یعنی آیـــــین هـــــندو به زنده گانی های پس از مرگ عقیدهً
راسخ دارم. از اینرو به درگاه خداوند آرزو دارم که مرا در زنده گانی های بعدی
هم انسانم آفریند و
افغانم آفریند تا در خدمت این ابرمرد فرهنگ فارسی و فرهنگ وطنم افغانستان باشم و کماکان
شــــــــــــنیده روم که "ایشور داس جان
سلام، مه اکرم
هستم، همو مطلب را گفتی بودی..." آخر چه شریف است حرف
این بزرگمرد فرهنگ را به فرهنگ دوستان وارسته رساندن و چه نجیب است در خدمت همچو انسان
والا اندیش، پرتساهل و متواضع بودن.
خداوند سایه شانرا از بالای سر خانواده واحد فرهنگ افغانستان کم نکند. آمین.
ولی اندرباب کار بزرگداشت فرخنده هفتاد سالگرد جناب داکتر
اکرم عثمان عرض کنم سه ماه پیش از امروز در مشوره با جناب استاد نصیر مهرین و داکتر
صبورالله سیاه سنگ تصمیم گرفتم که به این مناسبت برنامهء ویژه ترتیب دهم و در
آستانه همان روز خجسته (2 می) بروز برسانم.
علاوه از گذاشتن
فراخوان مربوطه در صفحهء کابل ناتهـ برای سه ماه متواتر، به بسیاری از اهل فرهنگ
نامه ها، ایمیل ها و پیامها فرستادم و تیلفونی نیز صحبت ها کردم.
باری به استاد گرامی ام صبورالله سیاه سنگ گفتم که نشود مرا
در نیمهء راه تنها بگذارید، گفت: "مردها را قول اس".
هفته پیش نیز هنگامی که گزارش کار را برایشان ارائه میداشتم، گفت: اینهمه مطالب را
در کجا میگذاری؟ ، در پاسخ گفتم: در" کوچهء ما".
بایسته گفتن است
که در کار به قیام آمدن این بزرگداشت، استاد سیاه سنگ زحمت فراوان را متقبل شده اند، که
مرا همواره شرمندهء التفات و مهربانی های شان می سازد.
همچنان زمانیکه
از بانوی وارسته و عفیف فریده جان انوری باز هم تقاضای پیام صوتی کردم، گفت که
مشکلات تخنیکی رادیو آزادی باعث این تاخیر گریده گفتم کدام روز این مشکلات رفع
میگردند و پیام را بخیر بدست خواهم آورد تا در "چهار
راه روزگار" غوره به دل نمانم، گفت: "وقتیکه
نی ها گل میکنند"...
آثار
داکتر محمد اکرم عثمان
الف ـ آثار
داستانی:
-
وقتی نی ها
گل می کنند (مجموعهء داستان) نشر کرده انجمن نویسنده گان افغانستان سال 1364.
-
درز دیوار
(مجموعهء داستان) نشر کرده موسسه چاپ بیهقی سال 1366.
-
قحط سالی
(مجموعهء داستان) از انتشارات کلوپ قلم افغانها در استکهلم سویدن 1382
-
رمان بلند
«کوچهء ما» ناشر : انتشارات کاوه، شهر کلن المان، 2005
ب ـ آثار پژوهشی
-
« شیوه تولید
آسیایی و نظریه فرماسیونی تاریخ» نشر کردهء اکادمی علوم افغانستان سال 1368
-
«روابط
دیپلوماسی افغانستان و اتحاد شوروی» (پایان نامه دوره داکتری) چاپ گستسنر
دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشکده تهران، سال تحصیل 1350-1351
-
«مقدمه ای بر
چگونگی نهضت های مشروطه خواهی» نشر هفته نامهء امید سال 1367
-
«چگونگی تحول
و تاریخ در خاور زمین» نشر ماهنامهء آفتاب چاپ ناروی
-
« افغانستان
و آسیای میانه در چنبرهء بازی بزرگ» چاپ پشاور، نشر کردهء انتشارات میوند، سال
1372
-
بیشتر از
صدها مقاله پژوهشی که در سایتهای فارسی روی انترنیت نشر میشوند.
شماری از داستانهای کوتاه اکرم عثمان به زبانهای آلمانی،
روسی، سویدی، بلغاری و الفبای کریلی در تاجیکستان به نشر رسیده و از برخی از
داستانهای وی فلم های سینمایی ساخته شده اند.
مجموعهء داستان
های اکرم عثمان بزبان انگلیسی با ترجمهء آرلی لویین کانادایی و اهتمام آکسفورد تهیه
شده است.
جناب شان چند سال پیش عضو شورای رهبری اتحاد نویسنده گان
آسیا و افریقا بود و اکنون عضو شورای نویسنده گان سویدن نیز میباشد.
************ |