کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تو بـيـا، باز بـيـا!

 


 

نگارنده : Dr Arley Loewen

برگردان: صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 


 


 

دکتور اکــرم عثمان را هـرگــز نديده ام، ولي چنان ميپندارم که او را ميشــناسـم. او بار بار به خانه ام در پاکستان، در کانادا، و اکنون در افغانستان به ديدارم آمده است. داستانهاي دري هيچکسي را به اندازه گزينه داستاني "مردا ره قول اس" او بازخواني کرده ام.


 

در همين نزديکيها، کتاب دوجلدي بزرگش به نام "کوچه ما" به من رسيده است. اين يکي، ديدار خيلي دامنه دار خواهد بود.


 

دکتور عثمان در داستانهايش به ديدنم مي آيد و از افغانستان، از مردم افغانستان و از زندگي در کابل سخن ميزند. او با من از شهر کهنه ميگويد و فراتر از آن، ياد شهر اندوهبار کوچه هاي نازک پيچ در پيچ، گوشه هاي کهن و نام جايگاههايي را زنده ميسازد که در زير گرد و غبار آرميده اند.


 

او از افغان عادي سخن ميراند، از تو و من، از اينکه چگونه عاشق ميشويم، از عشق برون مي افتيم، چگونه در جستجوي سيما و ارزش راستين خويش ميتپيم، چگونه آزادي ميخواهيم، آزادي دروني و بيروني.


 

در داستان "وقتي که نيها گل ميکنند"، همانگونه که کاکه اکبر با خود نجوا سر ميدهد و در کناره درياي خروشان کابل به ياد کار پايان_نيافته اش ميمويد، عثمان به من ميگويد که "قهرمان جوانمرد" بودن بدون انبوهي از دشواريها و دادن قربانيها نميشود.


 

در شماري از داستانها مانند "ميانه رو"، "از بيخ بته"، "راز سر به مهر"، "دشمن مرغابي" که کارمندان حاکميت و اشراف در شکوه ميان تهي نام و کام غرقه شادکامي اند و با تلاش ميخواهند بدون نيکويي، "نيکنامي" به دست آورند، عثمان همه پديده هاي پاياب و سطحي را به طنز ميگيرد. او به من مينماياند که چگونه اين کژتابي به سوي تظاهر، در روان همه مان ريشه دارد.


 

در گزينه "قحطسالي"، در داستان "گربه چهارم" که بانوي آموزگار زبان، به گربه خانگي بيشتر از شاگردش مهر نشان ميدهد، عثمان از مبارزه براي هويت در سرزمين بيگانه برايم سخن ميزند. کيستم در اين پاره زميني که نه کسي مرا ميشناسد و نه من کسي را ميشناسم؟ آيا در شمار مي آيم؟ آيا من هم کسي استم؟ هويت راستين در چه نهفته است؟ شايد عثمان در نقش "هيچکس" در سرزمين دوردست، دردهاي خودش را واميگشايد.


 

در داستان کوتاه ولي دلگزاي "بازگشت" مادر نازنيني تازه پيکر شوهرش را به خاک ناشناخته کليفورنيا ميسپارد. آنگاه او ميماند و پسر خودسرش که معشوقه اش را به اپارتمان خود مي آورد. براي مادر چيزي نمانده است. او ميخواهد فرزندانش را و عروسش را (اگر بتوان آن دختر امريکايي را عروس ناميد) دوست داشته باشد. روزي چشم مادر به پتلون کاوباي آن دختر مي افتد و ميبيند که پارگيهايي تا سر زانو دارد. او تار و سوزن را برميدارد و با مهرباني يکي يکي آنها را ميدوزد و به هم مي آورد. پاداش روشن است: اهانت شدن از سوي دختر امريکايي و واسع. راستي، افغانستان کجا، کليفورنيا کجا!؟


 

دکتور اکرم عثمان،

بيا و باز هم بيا. دروازه خانه من با هزاران فراخوان "خوش آمدي" همواره به رويت کشوده است.


 

با حرمت،

دکتور آرلي لويين


 

کابل/ افغانســتان

ســيزدهم اپريل 2007


 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٨                سال سوم                     مي ۲۰۰۷