کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

واصف باختری

 

 

روایت

 

 

 

ما خُردینه وارثان نوریم
از شب نبودیم
با شب نبودیم


فتیله های چراغهای نیم مرده
با زبانهای الکن
بر خورشید می آششویند:
شهر بانوی شهر آشوب!
این خود تو نبودی
که با شنودن نخستین سم ضربه های توسنان خفتان پوشان شب
نگوییم آزرم را
گز هراس بگریختی
نه!
نه رخسارت، که حتی کفشهای طلایت
سترده یاد از گرد خیره سری
اما هنگامی که بسیجیان عاشقت را
هزاران دشنهء الماسگون در نیام زرین بود
چرا با شب در نیاویختی
و راهوار
دورتر و دورتر انگیختی
سبکسار
و حتی
آفتابگران را
که چشم بیخواب از تو بر نمیداشت
تنها گذاشتی
و ماش از اندوهگسارن بودیم
شب ستیزان را هیچ پیکی از سوی تو در یکوفت
و اکنون نیزه داران نیمروزیت
بر ما تمسخر میرانند
با وقاحت کلاغی که غاصبانه
برشانهء چپ اسطورهء ارغوانی نشسته بود
و عریده میکشند:
نفرین شما را
که ننگ بیعت به شب را پذیریت
سقف کوتاه شب
بلند ای فامت ما را گنجا نداشت
و نفرت از سیاهی را
تا شب نبودیم!


ولی ستاره گان گواهند
که ما
ـ فتیله های چراغهای نیم مرده ـ
در شب زیستیم
و هرچند خُردینه گی را
بر شب نیودیم
اما
با شب نبودیم
ما شب نبودیم

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۷                سال سوم                      اپریل۲۰۰۷