کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دستمال آبی را به "نسیم باد نوروزی" هدیه میدهم!

 

 

دیدگانم را به نرمی نور خورشید پگاهی میگشایم. میخواهم, ترانه خوانی گنجشککان خوش خوان نوازش گر روحم و روانم گردد. با میل بسیار از جا بر می خیزم و پنجره ای نیمه باز اتاقم را فراخ میگشایم تا «نسیم باد نوروزی» که « ز کوی یار می آید» تا« چراغ دل بی افروزد »(1), مهمانم گردد. باشد, که, کلبه ام سرشار از سخاوت و مهربانی گردد.

 

از پنجره به بیرون نگاه میکنم. درخت بلندی  که پیراهنی از شکوفه های  گلابی روشن به بر دارد, چشمانم را به سویش میکشاند. زمین خاکی سبزه های نو رسیده و گل های خود رو را عاشقانه به بر گرفته است.

 

 بهاران صـــد چمن اندیشه دارد

به باغ آرزو ها ریشه دارد

مگر بادی به خود پیچیده میگفت

خزان در دست هایش تیشه دارد

پرتو نادری

 

به یاد زادگاهم می افتم. آسمان دلم را ابر های سیاه دل تنگی می پوشاند. تصاویر مملو از نا به سامانی ها و پریشانی ها در برابر دیدگانم به رقص می آیند.

 

بر کودکان, زنان و مردان بیگناه که گناهی به جز سادگی و ایمان داری ندارند, اندوه بر اندوه, تحقیر بر تحقیر, زخم بر زخم  فرود می آید؛ بر قلب های مالامال از درد شان بار میگردد؛ دستان خشک شان را از پشت می بندد و پا های ناتوان شان را از گام بر داشتن می هراساند.

 

اشک های شان دریای مروارید های خفته در دشت زمان میگردد؛ دریای بی خط و مسیر, دریای پراکنده. همان دریای که توانایی بردن درد جانکاه و بی درمان قلب های شان را ندارد و توانایی ویران گری برهنه گی ها, گرسنه گی ها و خانه به دوشی های شان را.

 

همت و برده باری هم میهنان من, آنها را تا به نا کجا ها می کشاند. آزاد منشی شان بسان طبیعت  سینه ای دارد, فراخ.

 

« در دیاری که در آن

                              عصایی را از کوری می دزدند(2)»

 

 این انسان های با جرات هنوز انسانیت جستجو میکنند و از عاطفه سخن میگویند؛ هنوز زیبایی ها را می بینند و هنوز استوار و باایمان  به خدای شان به عبادت می نشینند و شکرانه به جا می آورند.

 

گلدان بلورین پر لاله های سرخ ایستاده در برابر پنجره ای اتاقم مرا به دشت لاله زار مزار میبرد.

دشت های پیر هر سال لاله ها را آتشین تر از سال پیش از خود  می رویانند؛ آتشین از خون؛ آتشین از درد؛ آتشین از اشک.

دانه های یاقوتین انار تاشقرغان شیرین تر از هر سال مزه دارند, شیرین از هزاران تلخی.

 

با پرواز پرنده های افکارم به آن سوی دریا ها و کوه ها, به کابل نازنین « تکه های قلب من باران می شوند و می بارند(3)».

 

رشته ای نازک افکارم با تنفس هوای پاکیزه از میان دود اندوه و غریبی خاکسترین افغانستان به "بهشت عنبرین " بیگانه می آید. چه کنم که همچو بهشت های دلم را به داغی نه می تپاند.

  

گویند بــهشت است همـان راحت جـــاوید

جایی که به داغی نه تپد دل چه مقام است

بیدل

 

به خود نجوا کنان می گویم, شهامت را باید از انسان های بی نظیر زادگاهم بیاموزم و قلب دو پارچه شده ام  را چنین بپذیزم.

 

یک پارچه ای آن با تمام ژرفا و فراخنایش به خاک مقدس دیارم وابسته گی نا گسستنی دارد, به غم های بزرگ انسان دیوار شکن و زنجیر شکن افغانستان.

پارچه ای دگرش باز به پارچه های خورد تری تقسیم می شوند که یکی از آن ها دیدن, شناختن, احساس نمودن, والا شمردن و ارج گذاشتن زیبایی های زنده گی است.

 

هدیه های نو بهاران را با سپاس بی کران می پذیرم. چشمانم را , گیسوانم را, دستانم را به بهار می سپارم و دستمال عطر آگین آبی را از گیسوانم باز میکنم و از پنجره به دست «نسیم باد نو بهاری» می دهم.

به رقص آرام و دل فریب دستمال آبی در هوا خیره می شوم.

 آوازی از دور ها, از نا کجا ها, از آن سوی کوه ها و دریا ها, از زادگاهم راهش را به سوی پنجره ای کلبه ام می گشاید:

 

ما نشکنیم اگر چه دگر باره گرد باد

بردارد و به کوه دمــاوند مـــان زند

کاظم کاظمی

 

 *****

 

 

یکم حمل 1386

نیلاب سلام

 

 

 

اشاره

   

 1) ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

  از ین باد ار مدد خواهی, چراغ دل بر افروزی      حافظ

 

2) سال ها پیش در جایی خواندمش, از سراینده ای آن نامی برده نشده بود:

در دیاری که در آن

عصایی را

 از کوری می دزدند

من

محبت جستجو کردم.

 

   3) تصنیف یک آهنگ گو گوش, ترانه سرای بی رقیب مشرق زمین

 تیکه تیکه های قلب منه

که بارون میشه و می باره

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۷                سال سوم                      اپریل۲۰۰۷