واصف باختری
و خورشید را باید آویخت.....
آیا دیدبانان با روی آن سوی دریا
مگر لشکر خواب بر شهر چشمانتان چیره گشته؟
ویا خود نخواهید دیدن
که در این کرانه
درین سو، درین ساحل سرد از یاد رفته
به جز نعش تصویر و آوای مصلوب چیزی نبینید
و تنها صدایی که در گوشها میرسد بانگ فرمان
فیرینه رخسار
آبشخور آرای گاو
طلاییست
چنازان این پیشه ها باید از پا در آیند
که با برگها شان
چرا پنجه بادها میزند دف؟
و در هر خیابان چرا میکشند از کران تا کران صف؟
و خورشید را باید آویخت از دار رنگین کمان ها
که بی معجز از حجله خاوران میبراید
و دستان باد شیانگاه را
بریدن سزاست
که دزد است و از باغها برگ گل میریاید!
************ |