رفعت حسینی
... و شهر
گشت تباهی
در آن شبی که صفیر گلوله جاری بود
غمم، صدای ترا
مثلِ باد
با خود برد
و روز دگر
هزار کفترِ بی جفتِ بال شکسته
هزار فکر مشبک
ز آسمان بارید
تعلق خاطر میان من و سخن
کوچیی بیابان شد
و شهر گشت سیاهی
و ذهن طفل و پیر و جوان
خانهء تباهی شد!
کنار عرشهء پوچی
ببین
ببین کنار عرشهء پوچی
به بحر آتش و دریای خاک و خاکستر!
هزار زلزله جوشید
در بنادر شرقی
ز انقراض نسال ستاره
و شعر حوصله مرده!
تمام حافظه را گشتم
هزار سال دویدن
به فهم هیچ ترین روزگار نشسته
بهار آبی دیگر
زمین نخواهد داشت
که گاهوارهء نوزاد
کنار گور
فتاده !
عبور لشکر قحطی ز کوچهء باغ
چه دردیست
ازین مصیبت و این لحن صحبت ایام
هیاکل باور
و جمجمهء نور را
نگاه کن
که شکسته!!
************ |