|
قصهء
نوروزیِ ما
کاوه« شفق» آهنگ
در سرزمین من
گندمزار از گرسنگی
و دریا از تشنگی میمیرد
غرور شهر در ویزانه ها مدفون
فقط کوه
انفجار خشک سکوت را تصویر میکند
کودک باد
آیه های سبز را
در مسجد درخت پیر
دیگر به تلاوت ننشست
کودک باد
نماز
فاتحه را
در جماعت شهیدان آب
قیام بست
و بر روح زلال عشق
یک آسمان دعا گریست
باور نکردنیست
نگاه کودک را
پیرتر از تاریخ
جز به روی خاک نتوان دید
برای یافتن یک کاغذ آتش زمستان
برای یافتن یک کــهنه کفش تحمل
تا کوچه های بی برف
باور نکردنیست
زندگی را زیر سنگها پالیدن
و استخوانش را
در خُرجینِ دلالانِ بازار سیاه ننگ دیدن
هرگور آبله ایست
که پای برهنه ای زندگی را
آیینه میشود
هنگام گریز از مرگ
هرگور زخمیست
پیکرت را
آخ !
چه آبله بارانی شهر
آخ !
چه زخمیست تنت
مادر
باور نکردنیست
باور نکردنیست
٢٠/٠٣/٢٠٠٠
************ |