کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نيلوفرهايي براي بودا

 

باميان در ميان دو آدينه

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

باز هم آدينه نهم مارچ است و بار ديگر باميان در سوگ بوداها با اشکهايش بر خاک و خاکستر شهر تخم نيلوفر ميپاشد. روزي که آنها به روي پيکـره‌ هـاي بودا آتش کشـودند، نيز آدينه نهم مارچ بود.

 

واپسين لبخند سنگين بودا، دو شب و سه روز از ميان دود چون درود و پدرود بر روي تماشاچيان تابيد و در فرجام خاکستر شد.

 

بودا در زندگي پيشترش نيز آسيبهاي اينچنيني کم نديده بود. آيا او نميدانست که اگر در سايهء بخت و تخت فرمانروايي پدر خو ميکرد، و هنگام ديدن پيرمرد لاغر و بيمار، ديده بر هم مينهاد و پرسشي بر لب نمي آورد؛ نه در نوجواني به فرمان "ديواداتا" آسيب ميديد، نه پس از آن آزار ميگرفت و نه به دست "کيوندوچند" با زهر کشته ميشد؟

 

پيوند باميان و بودا بسي استوار تر از رشتهء بودا و "مهاياما" بود، زيرا آن شهبانوي جوان را اجل نگذاشت که بيشتر از هفت روز، مادر سيدهارتا گائوتاما بودا ماند، ولي باميان فرزند هيماليازاده اش را هزاروششصد سال در آغوش پناه داده ‌بود.

 

آرامش آسماني بوداي باميان بار بار خشم زورمندان زمين را برانگيخته بود: تلاشهاي چنگيز در 1222، فرمان اورنگزيب در 1689، خروش بوداستيزانهء امير عبدالرحمان در 1892، بمباريهاي دوازدهـم اگست 1997 و هژدهـم سپتمبر 1998، آتش پذيرفتن چهره در 22 اکتبر 1999 و فروپاشانده شدن سه ‌روزه (نهم تا يازدهم مارچ 2001) از سوي طالبان شمار کمي از نمونه هاست.

 

شگفتي ندارد اگر در درازناي اينهمه سده ‌ها، هزاران هزار جهانکشا و کاخ نشين نابود شده اند، ولي بودا، اين هيمالياي بيمانند باور و آرمان، هنوز هم يک آسمان بلندتر از پرواز روءياي اورنگفرسايان، بر فراز تاريخ ايستاده است تا خورشيد از شانه ‌هايش بدمد و شبانه‌ هاي زمستانزدهء بي ‌باوري را روشنا و گرما دهد.

 

از کتيبه ‌هاي سرپوزهء شهر کهنهء قندهار و درونتهء جلال آباد برمي ‌آيد که چگونه آشوکا، نواسهء چندراگوپتا، بنيانگذار دودمان "موريان" هند، در سالهاي دهم/دوازدهم شاهي خويش (258 يا 256 پيش از ميلاد) به گسترش آيين بودايي از بلخ تا قندهار پرداخته بود. در آن روزگار نيلوفري، نيمهء ديگر اين ديار به کيش زردشتي باور داشت.

 

ساختن پيکره ‌هاي بودا در باميان در نيمهء نخست سدهء دوم به فرمان شاه کنيشکا که باورهاي بودايي، هندوييزم و زردشتي را همسان گرامي ميداشت، رويدست گرفته شد و کمابيش 240 سال را در برگرفت تا خنگ بت 35 متري و سرخ بت 53 متري بي نياز از واپسين دستکاريها گردند.

 

نامهاي مردمپرداختهء "سلسال (صلصال)" و "شهمامه"، و گمان نادرستي که گويا يکي ازين پيکره ‌ها بوداست و ديگري همسرش، ريشهء تاريخي ندارند؛ زيرا در تاريخ از کدام "بوداي موءنث"، معشوقه يا حتا همسري که داراي جامه، چهره و اندام همانند بودا بوده باشد، ياد نشده است.

 

البته افسانهء عشق اين دو تنديسه را اندکي بيشتر از هزار سال پيش عنصري بلخي در "مثنوي سرخ بت و خنگ بت" که با دريغ دسترس نيست، سروده و ابوريحان البيروني به فرمان سلطان محمود غزنوي آن را به نام "حديث صنمي الباميان" به عربي درآورده بود.

 

سرودپردازاني چون سوزني، خاقاني و سيف اسفرنگي نيز از خنگ بت و سرخ بت ياد کرده اند، ولي از نگاه پژوهشي همچو گفته ها و نمونه ها، ولو ارجناک، پايه ندارند.

 

بانو Nancy Hatch Dupree، که از سوي رسانه هاي جهان "مادر بزرگ افغانستان" نام گرفته، روز پانزدهم مارچ 2001 به خواهش ”کتيبه“ نشريهء انجمن حفظ ميراث فرهنگي افغانستانSociety for the Preservation of Afghanistan's Cultural Heritage (SPACH) نوشت:

 

ويرانگري دامنه ‌دار ارزشهاي فرهنگي افغانستان، پليدترين، ياوه ‌ترين و ارزش ‌ستيز ترين تلاشي است که پيش ديدگان جهان به تماشا گذاشته ميشود. زيان جبران ‌ناپذير است. چنين آسيبي به چه مانند شود؟

 

پا گذاشتن به وادي باميان کمتر از گم شدن در بيکراني نبود. مگر ميشد در برابر بزرگي آفرينشگراني که نبوغ شان موجه موجه به ساختمان دو بوداي کوه ‌پيکر راست بالا دميده شده ‌بود، بي ‌تفاوت ماند؟

 

کمتر کسي ميتوانست در پيش استواري بودا بيخيال بايستد. پيکره‌ ها با پاکي خموشانهء شان از آرامش، شکيبايي و دستياري مردم سخن ميگفتند. اين نماد نخستين بار در گندهارا (سرزمين کهن افغانستان و همسايهء دست راستيش) پديد آمد.

 

اين بار فرمان از سوي شاه کنيشکاه که در سدهء دوم بر باورهاي بودايي، هندوييزم و زردشتي يکسان آستين مي‌ افشاند، آمده ‌بود. هنرمندان سازندهء پيکره ‌ها و نيايشگاههاي بودايي با هماهنگي شايسته‌، شيوه‌ هاي شرقي و غربي را با هم آميختند تا اينهمه زيبايي را به ميان آوردند.

 

ساير نمونه‌ هاي هنر گندهارا بخش زيادي از موزيم ملي افغانستان را پر ميکرد. هنگامي که چپاولگران به دستفروشي ارزشهاي فرهنگي در بازارهاي بيرون از کشور شان پرداختند، بسياري از پارچه‌‌ هاي ناب از دست رفتند. آنچه بر جا مانده اينک آگاهانه گم و دور و نابود ساخته ميشوند.

 

موزيم از هزاران اثر زيباي بازرگاني نيز پر بود، زيرا افغانستان در سراسر سده‌ هاي نخستين در گرهگاه راههاي پرآوازهء روم، مصر، آسياي ميانه، چين و هند با وقار ايستاده بود.

 

بسياري از نشانه‌ هاي بارمند انديشه، هنر و شکوه دارايي معنوي و مادي اين ديار چنان نيست شده که افغانستان ديگر براي نگاه کردن و باليدن به گذشته ‌هايش ياراي چنداني در خود نميبيند.

 

بسياري از داشته ‌هاي زر، سيم، شيشه بار، برونز و عاج موزيم افغانستان در جهان همتا نداشت. از دست دادن آنها هنرکدهء جهاني را به خاک سياه نشانده و زمينهء پژوهش و بررسي فرهنگهاي گونه‌ گونه در دل تاريخ را نابود ساخته‌ است.

 

بخش بسيار زيادي از داشته ‌هاي موزيم با کاوشهايي به شيوهء ارزنده از خاک همين ديار به دست آمده بودند، و به اينگونه نمايانگر بيچون ‌و ‌چراي ارزشهاي کهن فرهنگ خودي بودند. افزون بر همه، اين انبوههء باستاني از دوردستترين روزگار پيش از تاريخ تا کنون زندگي صدهزار ساله کشور را به گونهء شگفتي برگ برگ به نمايش ميگذاشت. امروز بسياري از افغانها ميپرسند: پس از اين تباهيها به چه چيزي به نام ”جوهر افغانستان“ چشم داشته باشيم؟

 

تبهکاران با چنين گناه بزرگ، کشور را از گذشتهء شکوهنده اش تهي ميسازند. از سوي ديگر، بازداشت افغانستان در چهارچوب ”تنها اسلام“ بار ديگر پايين افگندن آن از جايگاه پر افتخارش در فراز تاريخ است.

 

افغانها گزارش ويرانگري بيدريغ ارزشهاي فرهنگي را با ناباوري گيج کننده‌ شنيدند. خشم در دلهاي بسياري انفجار کرد. آنها که سالها درد جنگ، خشکابي، آوارگي، اقتصاد ورشکسته، فرمانروايان پتياره و جامعهء فروپاشيده را با بردباري کشيده اند، اکنون ميگويند که جوهرهء قربانيها شان به باخت رفته است. افغانها احساس ميکنند که ”افغانيت“ شان خاينانه به دشمن سپرده شده است.

 

تلاشهاي چيره‌ سازي انديشه‌ هاي غيرافغاني با کارگيري نام ”اسلام“ براي نابود ساختن ارزشهاي گران ارج افغاني خشم مردم را برانگيخته است.

 

پرداختن اينچنين پيگيرانه به زدودن هويت افغاني که تني چند آن را آگاهانه هدف سياسي ساخته ‌اند، حتا خواب پشتيبانان ”ثابت قدم“ شان را آشفته کرده است.

 

افغانهاي بيزار از اينهمه بدکرداريها پيوسته خود را در سراشيب پژمردگي مييابند.

 

[][]

ريجاينا (کانادا)

نهم مارچ مارچ 2007

 

 

 

آويزه ها

 

1) نهم مارچ 2001 برابر است با هژدهم حوت سيزده هفتادونه/ چهاردهم ذي الحجهء چهارده بيست و يک.

 

2) سـرنامهء نوشتهء Nancy Dupree چنين است: "Import of the Cultural Destruction in Afghanistan". متن انگليسـي آن در دو نشريهء (Source: UNESCO News & Feature Monthly, May 2001) و (SPACH Newsletter-7, July 2001) و برگردان دري آن (از صبورالله سـياه سنگ) در شمارهء هفتم، جولاي 2001 ”کتيبه“ آمده اند.

 

3) ميگويند در نيمهء نخست سدهء دوم در باميان، نخست پيکرهء 35 متري يا بوداي کوتاه ساخته شد. برخي پيشوايان آيين بودايي آن روزگار گفته بودند که ساختمان پيکره داراي نارساييهاي فني است و هنجار و همخواني (تناسب) اندامها کاستيهايي دارند. دو يا سه سده پس از آن، هنرمندان کارکشته تر و آزموده تر، به ساختن پيکرهء 53 متري پرداختند تا دستاورد ارزشمندتري را به نمايش گذارند.

 

4) کساني چنين پخش کرده اند: پيکرهء بزرگ (سلسال) "شوهر" است و نامش از نام "گِل مخصوص" ساختماني برگرفته شده، و پيکرهء کوتاه "زوجه" بودا، شهمامه نام دارد. سپس، آوازه ها رنگ و رخ سياسي/ گرفتند: از آنجايي که طالبان "زن ستيز" بودند، از ويران کردن "شهمامه" آغاز کردند و ...

 

به همينگونه، يکي از بانوان سرودپرداز افغان نوشته بود: "شکستن بت باميان، تبعيد زن حتا از قلمرو تاريخ و اسطوره: شاهمامه، شهبانوي سنگين باميان را گردن زدند. شاهمامه اسمي که تجسم زيبايي است و جسمي که تبسم مهرايه هاي رويايي. سري را که چونان آفتابي بر فراز کوهي از شکوه ميدرخشيد، به فواره يي از انفجار مبدل کردند. شاهمامه را به عنوان تنديسي از تاريخ و نمادي از کليت "زن" گردن زدند تا از گردنهء غروري کاذب بنمايانند که زن حتا اگر سنگ هم شود، در قلمرو سنگين دلان، زمينهء پايايي و پويايي ندارد." (فصلنامهء "صدف" ويژهء زنان افغان: سرمقالهء برگ سوم، شمارهء پنجم، اکتوبر/دسمبر 1998، پشاور/ پاکستان)

 

همچو واژه هاي "نازنين" ولي ميان تهي برخاسته از گمانهاي افسانه پرداز، در آغاز توانستند ابزار سرگرم کنندهء سـياسـي شـوند، زيرا هم شـنونده فراوان داشتند و هم خريدار؛ ورنه کيست نداند که طالبان آن پيکره ها را نه از روي "زن يا مرد بودن"، بلکه به خاطر "ناروا" خواندن شان فروپاشاندند.

 

بودا که همسر و به سخن ديگر "مادر فرزند" خود را سرزنده در کاخ پدر تنها گذاشت و دنبالهء زندگي را تا دم مرگ به دوري از "زن" و حتا دوري از "خانواده" (پدر، مادر، خواهر و برادر) سپري کرد، چگونه ميتواند با زني، وآنهم همچهرهء خودش و با همان اندام و نما در يک چشم انداز مطرح گردد؟

 

5) ) تاريخنگار نامدار کشور احمد علي کهزاد در کتاب "افغانستان در پرتو تاريخ" (مجموعهء 114 گفتار راديويي) نوشته است:

 

"... کساني که اين دو مجسمه را ميبينند، طبعاً يک سلسله سوالها در خاطر شان ميگذرند و راجع به اصل و بود و هويت و نام نشان آنها پيش خود سوالها ميکنند. مهمترين سوال اين است که اين مجسمه ها چه نام داشتند. شبهه يي نيست که در نظر پيروان بودايي، اين مجسمه ها جز تمثال بودا چيز ديگر نبوده که به اندازهء فوق العاده بزرگ از قامت طبيعي انساني در دل کوه کنده شده و تراش يافته است.

 

... "سرخ بت" همان بت 53 متري و "خنگ بت" مجسمهء 35 متري بود. ...در داستانها و اساطير محلي باميان براي دو مجسمهء مذکور دو نام ديگر هم ميتوان يافت: صلصال و شاهمامه. در عرف اهالي محلي باميان صلصال نام بت 53 متري و شاهمامه نام بت 35 متري بود.

 

... مفهوم لغوي کلمه "صلصال" گل و خاک است. مردمان محلي باميان در ذهن ساده و بسيط خود صلصال را مرد و شاهمامه را زن تصور کرده و ميکنند و تصور مينمايند که يکي شاه و ديگري زنش ملکه بوده و آن دو مجسمه پيکره هاي يک جفت زن و شوهر اند.

 

در روشناي تحقيقات تاريخي و باستانشناسي به صورت مسلم ميدانيم که اين افکار همه عاري از حقيقت است و هر دو مجسمه تمثال بوداست. باري چون مطالعهء فلکلور و فرهنگ عوام خيلي دلچسپ است و مخصوصاً در نقاط تاريخي به آن اهميت زياد ميدهند، گوش فرادادن به افسانه هاي محلي دلچسپ و آموزنده است.

 

در کلمهء ترکيبي شاهمامه دو کلمه روشن است: يکي شاه و ديگري مامه که در لهجهء پنجشيريها موجود است و در مورد مادر اطلاق ميشود و آن را شهبانو هم ميتوان توجيه نمود.

 

قراري که گفتيم، عرف عوام اين دو پيکر بزرگ را زن و شوهر و شاه و ملکه تصور ميکنند. سه مجسمهء کوچکتر را که در ميان طاقهاي مجسمه هاي بزرگ به صورت نشسته تراشيده اند، اطفال آنها تصور نموده و آنها را "نقصاني" ميخوانند. به اين ترتيب عوام باميان مجسمه هايي را که به صورت ايستاده و نشسته در جدار کبير باميان در فاصلهء 400 قدم طول تراشيده شده اند، مربوط به يک خانواده ميدانند که عبارت از پدر و مادر و اطفال آنها باشند.

 

بت 35 متري باميان از نظر تحقيقات باستانشناسي بر بت 53 متري قدامت دارد. تراش بت 35 متري محتملاً در قرن سوم مسيحي شروع شده ود اواخر آن قرن خاتمه يافته است. هيکل 53 متري محتملاً در قرنهاي چهارم يا پنجم مسيحي ساخته شده است. در مجسمهء 53 متري تناسب بيشتر مراعات شده و تاثير مدرسهء گوپتا در آن بيدخالت نيست." (احمد علي کهزاد، 26 مي 1962)


[][]

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٦                سال سوم                      مارچ/اپریل۲۰۰۷