کابل ناتهـ، Kabulnath
|
بازتاب: "در مـرز گـور و گنگا"
صبورالله سـياه سـنگ hajarulaswad@yahoo.com
سايت مرزنشناس "کابل ناتهـ"، روز هشتم مارچ 2007، در ميان چندين سخن ديگر، "در مرز گور و گنگا" را نيز شايستهء پخش شدن خواند و آن را به خوانندگان پيشکش کرد. از آن روز تا کنون، آنقدر پيغاره، شکوه، گلايه، سرزنش و آفريني که مپرس، گرفتم.
ميدانستم که چنين خواهد شد، زيرا در همان آغاز نوشته بودم: "... اگر خوانندهء نازکدل خواسته باشد، ميتواند به نويسنده نيز نفرين بفرستد."
بدون بزرگنماييهاي زبونانه و گزافه بايد گفت که از نفرينها بيش از آفرينها آموختم. پيمان ميبندم که در آينده بيشتر بکوشم و بهتر بنويسم. البته، برخي از انگشت گذاريها را به سادگي نخواهم پذيرفت.
و اينک شماري از داد و گرفتهاي تلفوني، ايميلي يا روياروي سيزده روز پسين در پيرامون "در مرز گور و گنگا" بدون نام نويسندگان يا گويندگان آنها:
1) "هر زن و مرد افغان ميتواند سياه سنگ را به خاطر نوشتن جزييات تجاوز جنسي عساکر امريکايي بر عبير ملامت کند."
پاسخ: شگفتا! هشياران دورانديش ملامت نخواهند کرد آن پنج تفنگدار ارتش ايالات متحده را، دونالد رمسفيلد مهندس جنگهاي جاري در عراق و افغانستان را، ديک چيني گردانندهء سياست نفت آلود ايالات متحده را، جورج بوش سخنگوي کاخ سپيد را، و نيز بيهودگي "سازمان ملل" را؛ ولي همانها ملامت خواهند کرد نويسندهء "در مرز گور و گنگا" را به خاطر برگردان فارسي اعترافات پنج تن قهرمان سکس تفنگدار در دادگاه!
2) "در مرز گور و گنگا" براي شهرت برآوردن نوشته شده، نه به خاطر دوست داشتن دختر عراقي.
پاسخ: ثبوت دوست داشتن يا نداشتن "عبير"، برايم دشوار است. ميماند شهرت برآوردن: نميدانم مردم به سر يا پاي پرآوازه ترينان جهان چند دامن گل افشانده اند و گمنامها را تا کجاها رانده اند.
اگر هدف بلند بردن نام ميبود، يادداشت شاعرانه يي مينوشتم با انبوهي از "مرگ بر اين و مرگ بر آن و زنده باد فلان و زنده باد بهمان"، در فرجام "هشت مارچ" را رها ميکردم و ميرفتم تا برتري نژاد خودم بر نژاد ديگران را به نمايش گذارم.
و اگر شـور گردآوردن هواخواهان ساده دلتر از خودم در سرم ميجوشيد، اين کليشهء هرگز کهنه نشونده را در ديباچه ميگنجاندم: "اگر کاستي و نارسايي در اين نوشته ملاحظه ميفرماييد، لطفاً آن را به ديدهء اغماض بنگريد و نويسنده بيچاره را به بزرگواري خويش ببخشيد."
3) نويسندهء "در مرز و گور و گنگا" کين ضد امريکايي دارد.
پاسخ: ندارم. حتا اگر مينوشتيد کين ضد ارتش امريکايي يا ضد کاخ سپيد، باز هم ميگفتم: ندارم. و اگر خواسته باشيد تفنگداران ارتش امريکا در عراق و افغانستان را فرشته هاي رستگاري و پيام آوران آزادي و دموکراسي بنامم و دوست شان داشته باشم، از من نااميد خواهيد شد.
آنچه فرماندهان و فرمانبرداران ارتش يورشگر ايالات متحده در برابر مردم خود و جهان میکنند، سازمانگران ارتش ويرانگر قشون سرخ شوروي پيشين خوابش را هم نميديدند.
4) ادبيات "در مرز گور و گنگا" در تشريح جزييات تجاوز دسته جمعي بر عبير، پورنوگرافي محض است. زن افغان خجالت ميکشد، چنان چيزهايي را بخواند.
پاسخ: تنها نيمهء دوم اين گفته را ميپذيرم. دختر افغان، زن عرب و در کليت بسياري از بانوان جهان سوم را حجب شرقي کشته است. آقاي گرين درست همين نکته و همين نقطهء "ضعف" عبير و خانوادهء آبرومندش را دريافته بود که در پناه چهار تفنگدار ديگر در روز روشن به "شکار" رفت. او خوب ميدانست که با ياران تفنگدارش کجا ميرود و چه ميکند. نامبرده سنجيده بود که ولو عبير و خانواده اش سر به نيست نشوند؛ باز هم آب از آب تکان نخواهد خورد. زيرا آنها به خاطر "شرم و حياي شرقي و عربي و اسلامي" هرگز لب نخواهند کشود. براي اينکه گفتن و بر زبان آوردنش "بد" است! (توجه داريد: گفتنش "بد" است!)
چرا گرين به همين رسوايي، در امريکاي "نماد" آزادي، پيشرفت، سرمايه و دموکراسي نميتواند چنان کند؟
کشورهاي ديگر را نميدانم، در کانادا اگر کسي به سوي دختر يا زني، نگاه هوس آلود بيندازد، پوليس ميتواند او را به گناه "آزار جنسي" بازداشت کند و به زندان بيندازد. زيرا اينجا همه در سايهء قانون اند! ولي پنج تفنگدار امريکايي با غرور تکزاسي در روشني روز به خانهء دختر نوجواني ميريزند، او را ستمگرانه بر زمين ميزنند، جان و روانش را پيش از مرگ اهرمنانه پاره پاره ميسازند، خودش و خانواده اش را گلوله باران ميکنند، بر پيکرش نفت ميپاشند، خانه اش با پروپان ميسوزانند، در فرجام، آرام آرام واپس به پايگاه خود ميروند و به گفتهء گزارشگر گارديين "براي رفع خستگي مرغ بريان ميخورند".
و در چنين هوايي از سياه سنگ خواسته ميشود که با نوشتن جزييات قضيهء تجاوز جنسي، فضا را براي خواننده ناگوار نسازد!
اينک "در مرز گور و گنگا" را به شيوه و ادبيات برخي از رسانه هاي افغانستان مينويسم:
"چندي قبل، پنج جوانمرد که گفته ميشود اتباع يکي از کشورهاي خارجي(!) اند، در يکي از کشورهاي غيرغربي، ظاهراً موجب آزار خفيفهء يکتن از افرادي شده اند که گفته ميشود از طبقهء اناث بود. اگرچه اين خبر از جانب هيچ منبع موثق ملي و بين المللي تاييد نشده، و ممکن است در پخش و مبالغهء آن دشمنان پروسهء صلح و امنيت و مخالفين آزادي و دموکراسي قوياً دست داشته باشند، رييس جمهور آزاد و مستقل آن کشور غيرغربي کميسيوني را توظيف کرده است که صحت و سقم موضوع را بررسي کند. يک منبع ديگر که نخواست نامش فاش شود، از قول شاهدان عيني که آنها نيز نميخواهند نامهاي شان فاش شوند، گفت که آنها از يک مرجع غيرموثق شنيده اند که اعضاي خانوادهء آن شخصي که گفته ميشود از طبقهء اناث بود، در حال حاضر ظاهراً در قيد حيات نميباشند. اين در حالي است که مراجع ذيصلاح حکومتهاي هر دو کشور خارجي و غيرغربي از اظهار نظر، ارايهء معلومات بيشتر و هر نوع تماس با خبرنگاراني که گفته ميشود ظاهراً به وظايف ژورناليستيک مصروف اند، به دلايل امنيتي و سياسي و نظامي اجتناب مي ورزند."
چناني که ميبينيد پاراگراف بالا، به گفتهء همسايه همزبان، اينهمه هارت و پورت نميخواهد! حتا عنوان به کار ندارد. (تا نگوييد به رسانه هاي درونمرزي تهمت ميبندم، شماره هاي هفتم تا بيست و هفتم جولاي 2004 هر نشريهء چاپ کابل را برگ گرداني کنيد و ببينيد در پيرامون کارنامهء جوناتان اديما، برينت بينيت و ادوارد کارابالو در کارتهء پروان کابل چه و چگونه نوشته اند.)
5) در پاکستان و افغانستان نيز هماني که بر عبير و خانواده اش در عراق رفت، رخ ميدهد. نويسندهء "در مرز گور و گنگا" چرا آنها را نمينويسد؟
پاسخ: اگر نيمهء پسين را اينگونه ميگفتيد: "چرا آنها را نيز نمينويسد؟"، ميگفتم: کاش يا به جاي دو پا، دو دست ديگر ميداشتم، يا شبانه روز به جاي بيست و چهار، چهل و هشت ساعت ميبود تا بيشتر مينوشتم.
ديرکرد دو سه هفتهء ديگر را نيز بر من ببخشاييد، آنچه ميخواهيد، به زودي نوشته خواهد شد.
6) "در مرز گور و گنگا" آنقدر زيبا نوشته شده بود که من به شدت گريه کردم. ولي بعد از اينجا "يگانه کسي که از شما نميترسيد و استوار با چشمان باز به پاي چوبه دار رفت و در همانجا نيز به ريش گماشتگان تان خنديد، همان ديوانهء تکريتي بود. هماني که ميگفت "جنگ ابزار کشتار گروهي ندارم" و ميخواست نشان دهد که، زبانم لال، شما دروغ ميگوييد." را نخواندم بقيه اش به نظرم بي ارزش آمد. چون صدام حسين کجا و تعريف و توصيف کجا؟ کاش ميشد آقاي صبورالله سياه سنگ از جنايات ديوانهء تکريتي هم مينوشت چيزي که او کمتر از سربازان امريکايي نداشت.
پاسخ: خواهر گرامي! اگر نيمهء نخست "در مرز گور و گنگا" را مانند پاراگراف بالا را خوانده باشيد، بايد بگويم که بيهوده گريه کرده ايد. کاش ميشد، مرواريد اشکهاي پشيمان تان را واپس دهم.
آيا ميتوانيد بگوييد در کجاي آن پاراگراف "تعريف و توصيف صدام حسين" را يافته ايد؟ اگر از من ميخواهيد مانند برخي از نويسندگان خوشنام به هر ترفندي که شده، در هر نوشته يکبار از جنايات کساني که امريکايي نيستند، ياد کنم تا نشان داده باشم که چه آدم دورانديش و مصلحت گرايي استم، با دريغ فراوان، شما را نااميد خواهم ساخت.
اگر ميخواهد بگوييد "در مرز گور و گنگا" به جنايات صدام حسين نپرداخته، بايستي به ياد تان دهم که در آن نوشته از ستم حفيظ الله امين، گلبدين حکمتيار، پول پوت، اگستو پينوشه، آريل شارون و ... نيز سخني به ميان نيامده است.
"در مرز گور و گنگا" چناني که از نامش پيداست، نگاهي به کردار پنج تفنگدار ارتش ايالات متحده در خانهء عبير، روز دوازدهم مارچ 2006 بود، نه بررسي سياست "حزب البعث العربي الاشتراكي".
اگر نادرست نينديشده باشيم، ميخواستيد پاراگراف بالا را اينگونه بنويسم: "يگانه کسي که از شما ميترسيد و لرزان و هراسان با چشمان بسته و اشکبار، کشان کشان به پاي چوبه دار برده شد، و آنجا به پاي گماشتگان ايالات متحده خم شد و پوزش خواست، همان هوشيار تکريتي بود. هماني که ميگفت "جنگ ابزار کشتار گروهي دارم" و ميخواست نشان دهد که، شما راست ميگوييد."
7) "چرا بر عبيرهاي بيگانه اشک ميريزيم، ولي به عبيرهاي خود مان توجهي نداريم؟"
پاسخ: استاد گرانمايه! حرمت تان به جا، مرا ببخشيد که جهان را مانند شما نميبينم. براي من عبيرهاي همه جهان يکسان اند و نميتوانم آنها را دو دسته سازم: "عبيرهاي بيگانه" و "عبيرهاي ما". همينکه چشمم به "قرباني" بيفتد، بيدرنگ دست به کيسه هايش نميبرم تا نخست کارت هويت يا تذکره اش را بيابم، آنگاه مليت و تبار و قبيله اش را بدانم و سپس بر جنازهء هماني که از نژاد و زادگاه خودم است، اشک ريزم. هنگامي که دردنامهء عبير را مينويسم، نه افغانم، نه افغاني و نه افغانستاني.
8) کجاست آن به اصطلاح روشنفکراني که ديروز براي آزادي ميگريستند و امروز خود را خاموش گرفته اند؟
پاسخ: استاد گرامي! نميدانم چرا بايد چنين پرسشي به ايميل من فرستاده شود. اينک که فرستاده شده، بايد گفت: من چنين روشنفکري را نميشناسم. اگر بشناسم، نميخواهم کجا بودن و کجا نبودن شان را بدانم. و اگر بدانم نميخواهم از آنها بپرسم چرا امروز خود را خاموش گرفته اند. من راه خود را ميروم بدون آنکه بخواهم بدانم چه کساني راه خود را ميروند و چه کساني راه خود را نميروند.
9) فکر ميکنم زمان آن فرارسيده که پوشش زيباي ادبيات را کناري بگذاريم و مستقمياً برويم و خود را با حقيقتهاي سياه موقعيتهاي مان مواجه سازيم.
پاسخ: استاد محترم! شما بيچون و چرا و هزار بار حق داريد هرگونه که ميخواهيد فکر کنيد. آيا اجازه ميدهيد من نيز همانگونه که ميخواهم، بينديشم؟ در چشم من، ادبيات نه "پوشش" دارد و نه ميتواند پوشش پديدهء ديگري باشد. از همين رو، نميتوانم و نميخواهم آن را کناري بگذارم.
پاسخي نيز به ناپرسيدهء تان مينويسم: چندين دهه پيش که تازه الفبا را فراميگرفتم، نام شما در نقش نويسنده و مترجم شناخته در رسانه هاي افغانستان ميدرخشيد و هنوز نيز هماني که بوديد، استيد. اينک حرمت تان مرا اجازه نميدهد، ورنه گستاخانه ميپرسيدم: شما براي "عبيرهاي افغان" تا کنون چه نوشته ايد؟
*** در نامهء کنوني، به آناني که "در مرز گور و گنگا" و نگارنده اش را با مهر و بزرگواري ستوده اند، پاسخي بيشتر از اين ندارم: دست تان را ميبوسم. همين.
[][] ريجاينا (کانادا) بيست و يکم مارچ 2007
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٦ سال سوم مارچ/اپریل۲۰۰۷