کابل ناتهـ، Kabulnath
|
"در مــرز گــور و گنگـــــا"
برای خوانش " در مــرزگـور و گنگــا" اینجارا کلیک کنید.
از آنروزیکه نبشتهء را زیر عنوان « ایمل سیزدهم » در سایت فردا بخوانش گرفتم، دیری نمیگزرد. هنوز خاطره جانگداز آن نبشته که یک عالم درد و رنج دست و پا به زنجیرشده گان را درزندان شرم آوردیموکراسی پرستان غربی، یعنی زندان ابوغریب به نمایش گذاشته بود، در ذهنم باقیست. آقای صبورالله سیاه سنگ نویسنده ارجمند کشورم با مهارت شگرفی آنهمه خودسریها و ظلم چنگیزمآبانهء سربازان امریکائی را که برزندانیان عراقی روا داشته بودند، به رشته تحریر درآورده است.
بتاریخ هشتم مارچ سال جاری وقتی شماره ٤٥ سایت وزین کابل ناتهـ بروز شد، چشمم به عنوان درشتی بنام " در مــرز گــور و گنگـــــا" افتاد که بازهم آقای سیاه سنگ قلم فرسایی نموده بودند. اما اینبار خبر وحشت آفرین دیگری را بخوانش نشستم. گرچه همین خبر را مدتی پیش از طریق رسانه ها شنیده بودم، اما آنزمان آنرا یک حادثه عادی تلقی نموده بودم، به پندار اینکه درجنگ همه چیز اتفاق میفتد و بازهم قوای تجاوزگر امریکائی شاید خانه یی را محل بود و باش مبارزین عراقی پنداشته وآنرا به توپ بسته باشند. بی درنگ شروع به خوانش نبشته نمودم که سرآغازی چنین داشت:
"خواهشـمندم کسـاني که خواهــر يا دخـتر چهـارده سـاله دارند، يا خـود روزي، روزگاري دوشـيزهء چهارده ساله بوده اند، يادنامهء کنوني را نخوانند، و اگر ميخوانند بيدرنگ فراموشش کنند. از کساني که نميخواستند اين رويداد را دگرباره به ياد آرند، و از آناني که تازه آگاه ميشوند، پيشاپيش پوزش ميخواهم. در پايان، اگر خوانندهء نازکدل خواسته باشد، ميتواند به نويسنده نيز نفرين بفرستد".
پس ازخوانش این مقدمه، دگر نتوانستم آنرا نخوانم و همین سرآغاز مرا بدنبال خودش کشانید. از آن روز تا به همین لحظه که این یاد داشت را مینویسم، آن دخترک معصوم « عبیر» که به قربانگاه دیموکراسی امریکائی کشانیده شده بود، مقابل چشمانم قرار دارد. او تبسم نازکی روی لبانش دارد، گاهی بلند میخندد و گاهی میگرید، یا میرقصد و یا با گدی هایش بازی میکند. آنشب تادمادم صبحگاهان خوابم نبرد و به این اندیشه بودم که ای کاش عراق نفت نمیداشت تا شکارچیان بدذات زیرنقاب دیموکراسی چشم طمع برآن نمی دوختند و عبیر دخترک معصوم همراه با خانواده اش بجای سلاح اتمی نابود نمیگردید.
وقتی در نخستین روزهای جنگ، طیاره های غول پیکر دیموکراسی، بمهایش را بالای شهرهای عراق فرومیریخت، مرد عراقی را که گویا از دست رژیم جهنمی صدام فرار و به دنمارک پناهنده شده بود، دیدم. او از شادی سر ازپا نمیشناخت. ازوی پرسیدم که درباره حمله امریکا و متحدینش به عراق چه فکر میکند؟ در جوابم گفت: ـ این یکی از بهترین روزهای زندگی ما عراقی هاست. ما چندین سال درآرزوی چنین روزی بودیم که امریکا برای آزادی ما مداخله نماید. پرسیدم، آیا فکر نمیکنید که مداخله امریکا نه بخاطر رنج مردم عراق است، بلکه بخاطر تحت کنترول قرار دادن نفت عراق باشد؟. خندید و گفت: ـ ما عراقیها هرگز چنین نمی اندیشیم. امریکا باید سلاح اتمی را از صدام بگیرد، درغیر آن فردا خیلی دیر خواهد بود. مدتی گذشت و طوریکه میدانیم، امریکا سلاح اتمی درعراق نیافت. باز هم آن مرد را دیدم و پرسیدم: ـ آیا نمیدانی صدام سلاحهای اتمی اش را در کجای عراق گورکرده باشد؟ او لحظه به فکر فرورفت و بعد گفت: ـ والله نمیدانم، شاید امریکا اشتباه کرده باشد و شایدهم جاسوسان برایش خبرهای دروغ گفته باشند. مگر بهر حالتش، ما عراقیها مشکلی با امریکا نداریم، مشکل ما با صدام است. اگرصدام محاکمه و اعدام شود، دیگر یک فیرهم درعراق نخواهد شد. پس از رسوائی زندان ابوغریب بازهم نظرش را پرسیدم، اما او از جواب گفتن شانه خالی کرد.
چند روز پیش بازهم آنمرد عراقی را دیدم و پرسیدم که از عراق چه خبرهای دارد، حالا صدام با دونفرازهمدستانش اعدام شد، شاید آب ازآب نجنبد و آسایش درسرتا سرعراق بازگشته باشد. اواندکی شرمنده بود و گفت که ما بیهوده به آمدن امریکائیها و متحدین غربی اش دل خوش نموده بودیم، حالا ما متوجه شده ایم که در چه تله ای گیر مانده ایم.
وقتی نظرش رادر مورد قضیه عبیر دخترک چهارده ساله پرسیدم، آه سوزناکی کشید و چنین گفت:
ـ ما عراقیها هرگز فکرنمیکردیم که برای وارد کردن دیموکراسی از خارج توسط قوای بیگانه چنین قیمت گزافی را باید بپردازیم. ما حالا متوجه میشویم که قربانیانی چون زندانیان ابوغریب و دخترکان معصومی چون عبیر بسیار زیاد تر از این خواهند بود. میترسم شاید روزی برسد که برای سالروزمرگ صدام گریه کنم، گرچه روز دستگیری و اعدامش را جشن گرفته بودم...
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٦ سال سوم مارچ/اپریل۲۰۰۷