کابل ناتهـ، استاد زریاب، گلنار و آیینه بخش پایانی

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

١

 

 

 

۲

 

 

 

٣

 

 

٤

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

پايانِ ماجرا

 

عصر روز بود. هوا نه گرم بود و نه سرد. شايد ماهِ ثور بود. روي پله هاي مرمرين زيارت تميمِ انصار نشسته بودم. آسمان رنگ آبي شفاف داشت. دور و برم، مردم در رفت و آمد بودند. بعضي به درون زيارت مي رفتند و بعضي از زيارت بيرون مي آمدند. زايران، زير پله ها، كفش هاي شان را مي كشيدند و پا برهنه از پله ها بالا مي رفتند. انبوهي از كفش ها، زير پله ها پراگنده بودند. هرگونه كفشي به چشم مي خورد: كوچك، بزرگ، نو، كهنه، زنانه، مردانه، سياه، سفيد، خرمايي...

در دل من شادماني گنگي پيچيده بود. شادماني ناشناسي بود. درخت هاي ارغوان گل كرده بودند. دامنه هاي كوه رنگ ارغواني داشتند. در كناره هاي راه باريكي كه به پايين مي رفت، گدايا ن ـ از زن و مـرد و كودك ـ نشسته بودند و از زايران طلب صدقه مي كردند. كبوتران زيارت، اين جا و آن جا نشسته بودند و غُم غُم مي كردند. مطمين بودند كه كسي با آنان كاري ندارد. همهمة خوشايندي همه جا پيچيده بود. در دور دست ها، كسي نَي مي نواخت.

نمي دانستم كه آن شادماني گُنگ و ناشناخته چيست. مي خواستم دريابم كه اين شادماني از كجا و از چه چيزي مايه مي گيرد.

در همين انديشه بودم كه، ناگهان، ديدم درويشي از سوي چشمة خضر مي آيد. درويش چپن درازي پوشيده بود و تبرزيني بر شانه داشت. موهاي سر و ريش او بيخي سياه بودند. درويش به سوي من مي آمد. چهره اش به نظرم آشنا بود.

در دلم گفتم: "اين درويش را كجا ديده ام؟‌"

به يادم آمد كه سال ها پيش، يك بار او را در خواب ديده بودم. آن خواب، خواب ترسناكي بود. در آن خواب، از چشم هاي اين درويش خون مي آمد. امّا، حالا چشم هايش پاكيزه و درخشان بودند. چهره اش خندان و خوشايند بود.

درويش نزديك من آمد. خم شد و آهسته در گوشم گفت: "تو دختر ربابه را جستجو مي كني... همين طور نيست؟"

به يك باره دريافتم كه آن نشاط گُنگ و ناشناخته چه بود و از كجا بود. شادمانه گفتم: "ها، ها... دختر ربابه را مي پالم. تو مي داني كه او كجاست؟"

درويش ذوقزده گفت: "همين جاست. در خرابات زنده گي مي كند. مي خواهي ترا پيش او ببرم؟"

گفتم: "ولي خرابات كه در جنگ ها ويران شده است. از آن كو چه و از آن گذر هم، ديگر اثري نمانده است!"

درويش با خوشحالي گفت: "ني، آن حادثه يك خواب بود. يك رؤیاي هولناك بود؛ فقط يك رؤیا. آن جنگجويان واقعيت نداشتند. هيچ چيزي نبودند. خرابات برجاي است. همه چيز بر جاي خودش است. برخيز كه برويم!"

شادماني در دلم فزوني گرفت. به وجد آمدم. از جايم برخاستم و به درويش گفتم: "برويم... برويم!"

مرد درويش، جلو افتاد و من از دنبالش روان شدم. تبرزين آن درويش، همچنان برشانه اش بود. خرامان خرامان راه مي رفت و كفش هاي كهنه اش گَرد و خاك را به هوا مي كردند.

از ميان قبرها مي گذشتيم. يك بار، مرد درويش ايستاد. رويش را گشتاند و پرسيد: "مي داني، دختر ربابه گلنار نام دارد؟ "

بعد خنديد و شادمانه گفت: "كف دست راستش هم مثل كف دست تو است. مثل دست تو يك خط دارد... فقط يك خط!"

و به راه افتاد. از اين سخن او هيچ حيرتي به من دست نداد. تنها احساس گرم و خوشايندي در دلم ريخت. درويش باز هم ايستاد و پرسيد: "گلنار خواهر تو است... همين طور نيست؟"

گفتم: "ها، او خواهر من است."

و پيش از آن كه به راه افتد، باز هم پرسيد: "پس ربابه مادر تو بود، ها؟"

گفتم: "ها، او مادرم بود."

درويش در حالي كه پيشاپيش من خرامان خرامان گام برمي داشت و تبرزينش بر شانه اش بود، گفت: "گلنار از ديدن تو خوشحال مي شود. از ديدن برادرش بسيار خوشحال مي شود."

ذوق و نشاط در دلم دو چندان گشت. در دامنة كوه، ارغوان ها موج مي زدند. از سوي چشمة خضر آواز مستانه يي به گوش مي رسيد:

"هو هو هو،

بابه قُوي مستان..."

نزديك گور شاه بخارا رسيده بوديم و مي رفتيم سوي گذر خرابات. تا كوچة خرابات ديگر راه زيادي نمانده بود. به زودي مي رسيديم. آن آواز مستانه همچنان شنيده مي شد:

"هو هو هو،

بابه قوي مستان..."

اين آواز با صداي نَيي كه از دور دست ها مي آمد، گد مي شد و مي آميخت. من به دنبال درويش تبرزين بر شانه، گام برمي داشتم و آرام آرام زمزمه مي كردم: "خرابات... خرابات... خرابات..."

و اين واژة خرابات در ذهنم با نام گلنار درآميخته بود و ما به خرابات نزديك مي شديم. تا خرابات راه چنداني نمانده بود.

*     *     *

به نظرم رسيد كه هوا كم كم روشن مي شود. باران هنوز هم مي باريد. و من، آواز تك تك ساعت ديواري را مي شنيدم و تنهايي دردناكي بر سينه ام سنگيني مي كرد.

در همين حال، آواز ضعيف و مبهم ربابه را از دور دست ها مي شنيدم: " من اين جا هستم. در خرابات... در همين خرابات! "

و امّا، در گِرد و پيشم، همه جا شب بود و سياهي. و باران، اين شب و سياهي را شست و شو مي داد. و من احساس مي كردم كه اين باران، اين شب و اين سياهي، براي من بيگانه هستند.

 

مون پليه، فرانسه

اول سرطان 1381

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵۵        اکست       2007