کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 

   کودتا ها در تاریخ افغانستان

               کودتا های نام نهاد

                           کودتای نام نهاد میوندوال

قسمت پنجـــــــم
پیرامون مرگ محمد هاشم میوندوال

 

نصیرمهرین

 
 

  ابلاغ تردید آمیزمرگ محمدهاشم میوندوال ( 9 میزان خورشیدی1352) از طرف دولت، با واکنش های ناباورانۀ گسترده ترین بخش های مردم افغانستان همراه بود. همانگونه که پیشتر گفته ایم، دولت با این ادعا که میوندوال خود را با نکتایی کشته است، افزون برآن ادعای تمسخر آمیز، افشأ اعمال شکنجه ها در حق او و بقیه توقیف شده گان، به ناباوری مردم می افزود. عدم ارایه اسناد، مشاهده و اطلاع ازاعمال بسیار مسخره آمیز دولت، ذهنیت قتل  میوندوال به دست های شکنجه گران وتصمیم گیرنده گان را روز تا روز تقویه می نمود. میتوان ادعا نمود که به غیر از چند تن دولتی و مسؤولین تحقیق او که بیشتر پرچمی ها بودند، متباقی همۀ مردم گفته اند، که میوندوال به قتل رسیده است.

 

بحث مرگ میوندوال پیوند ناگسستنی با ادعا ونیات دولت یافت. پس از گذشت سالها، و پدید آیی دگرگونی ها و سرنگونی ها در جبهۀ مشترک کسانی که میوندوال و بقیه شخصیت ها را به بند کشیده بودند؛ و به ویژه در اثر کوشش های گرهگشایانۀ علاقمندان موضوع، پاره یی از مدارک و اسناد در اختیار قرار گرفته که اگر به ادعای توطئه از طرف دولتیان صحه می گذارد، به حکم و ابراز نظرهمه آنانی که مدعی قتل میوندوال بودند، نیزتکیه گاهی تهیه میدارد. بخش قابل ملاحظۀ این تکیه گاه خویش را در مصاحبه های جناب داؤود ملکیار با چند تن از مسؤولین امور وقت، یافته ایم. سعی ما این است  که با انتشاراین مصاحبه ها واسناد، خواننده گان نیزدر بررسی های مرگ میوندوال سهیم شوند.

 

درین قمست، دومصاحبه را انتشارمیدهیم که از طرف جناب داؤود ملکیاربا خانم میوندوال مرحومه سلطانه میوندوال و محمد عیسی نورزاد، آمر محبس دهمزنگ در وقت مرگ میوندوال، در سال 1377 خورشیدی، به عمل آمده است .

مصاحبه ها را از روی نوار و زبان عادی گفتاری، تهیه دیده ایم. پاره یی از جملات به تکرار نشسته  کوتاه شده اند . همچنان ویرایش بقیه موارد، هیچ گونه تغییری در متن  اصلی صحبت ها وارد نکرده است.

 1 

  مصاحبه اقای ملکیار با خانم میوندوال

 مرحومه سلطانه میوندوال

 

د. ملکیار : شما ازروزی که  میوندوال را زندانی ساختند تا روزی  که خبر شهادت شان به شما رسید، کدام ارتباط با میوندوال برقرار ساخته توانستید ؟

س . میوندوال : نخیرمن نتوانستم هیچگونه ارتباطی با میوندوال برقرار سازم .

تنها روزی که میوندوال را به شهادت میرسانیدند یکنفر به نام عیسی به ( وی خسربرۀ قدیر قوماندان عومی ژاندارم و پولیس آن وقت است. قدیر بعد تر  وزیر داخله شد. )  خانۀ ما آمد. عیسی به من گفت، که یک  پرزۀ کاغذ که به قلم میوندوال نوشته شده به شما آورده ام .

 

 

 

 تصویر نامۀ میوندوال

   

در نامۀ میوندوال( هشتم میزان سال 1352خورشیدی ) شش قلم سامان، ازخانه خواسته شده بود، که در آن جمله چپرکت سفری نیز بود. من به عیسی گفتم که فعلاًً چپرکتی در اختیار  ما نیست ولی به عاجلترین فرصت آن را تهیه خواهم کرد .

 

شب(9 میزان) محمد علی نفرخدمت ما ، گفت که از ولایت نفری آمده میگوید خانم میوندوال را به ولایت خواسته اند. من حیران شدم که با کی بروم. چه بگویم. بعد به این فکر افتادم که شاید میوندوال را به ولایت آورده باشند . تا بامن ملاقات کند.  (با محمد غیاث - خواهرزادۀ خانم میوندوال - و محمد علی روانۀ ولایت کابل شدم ). زمانی که ما به ولایت کابل رسیدیم دروازه بسته بود. کسی اجازه نمیداد. وقتی که گفتم، من خانم میوندوال هستم ومرا به اینجا خواسته اند،  دروازه را به روی ما باز کردند. اما به من نگفتند که من به کدام طرف بروم . محمد علی را نگذاشتند که داخل شود. من وغیاث جان داخل رفتیم. چراغ های ولایت کابل همه خاموش بودند. جوچه ها بود  که در آنها می افتادیم . 

کسی هم نبود که راه را برای ما نشان بدهد. بالاخره شخصی پیدا شد که راه را بما نشان داد. گفت، درپشت این عمارت چراغی با روشنی دیده میشود. شما به آنجا بروید. در زیر آن چراغ اتاق سرمامور است . وقتی ما با بسیار مشکلات خود را آنجا رساندیم ، بازهم اشخاص دیگری ما رانماندند که پیش برویم . مانع ما شدند وما را نمی گذاشنند که پیشتر حرکت کنیم . از ما سوال کردند که به کدام مقصد به اینجا آمده ایم . من گفتم که من خانم میوندوال استم.  بعد گفتند خوب است بیایید. (به دفتری رسیدیم ) به آنجا که رفتیم یک خائن  بسیار رذیل  نشسته بود وضع نهایت خشن ورویۀ خراب داشت به من گفت:

  کیستی ؟ زن هاشم هستی ؟

من گفتم هاشم نام زیاد است . شوهر من محمد هاشم میوندوال نام داشت. گفت، بنشین درآنجا! بعد از انتظارزیاد این شخص به جایی تلفون کرد. گفت  که  وی بی طاقتی و پرسان میکند. گفتند معطل اش کن. بعد ازآن دیدم که سرمامور،عیسی خان وقوماندان امنیه با یک زن پولیس آمدند، تا مرا از حال شوهرم با خبر کنند. ما را به یک اطاق دیگر رهنمایی کردند. در آنجا یک مردیگری نشسته بود. یکی  به دیگری میگفت که تو بگو . دیگرش میگفت تو بگو . فکر می کنم باهم به زبان روسی چیزی گفتند. بالاخره یکی ازآنها که صدیق وردک بود، بمن روی کرده گفت:   شما از شوهرتان خبر خواهید بود که بعد از یازده  شب و روز تحقیق، دیشب دست به خودکشی زده است. وقتی ما دیشب به اتاق او رفتیم، چون در تحقیق خود خائنانه اعتراف کرده بود ،که کودتا می کرد، خود کشی کرده است.

 من گفتم میوندوال خودکشی نکرده است.

 گفت به هرحال خود کشی کرده است. گفتم میوندوال خائن نبود ونخواهد بود.

د رهمینجا بود که دست خود را به روی میزی که دربرابر ما گذاشته بود، محکم کوبیدم وگفتم، که ای خائنان شما او را کشتید . گفت، خود کشی کرده. گفتم میوندوال خود کشی نمیکرد.میوندوال از خود کشی نفرت داشت . بگویید که او را کشتید.  واین کودتا برای مخلوع ساختن محمد ظاهر نبود. بلکه برای ازبین بردن میوندوال بود. من تا که توانستم دستم رابروی میز کوبیدم . ودشنام دادم.

 

د. ملکیار - درینوقت صاحب منصبان پولیس چه گفتند ؟

س. میوندوال.  هیچ چیز. از صاحب منصان پولیس کوچکترین عکس العملی ندیدم. بعد خواستند برای من عکسی را نشان بدهند. گفتم بدهید . آخر گفتند بیا عکس ها را ببین.عکس را کش کردم گفتم بدهید که من ببینیم .  عکس های میوندوال بود. که از او به حالت افتاده گرفته شده بود. درعکس دیگردوچشم میوندوال را کش کرده گی عکاسی نموده بودند. گفتند که درین چپرکت انتحار کرده است . 

من گفتم، چی ؟ کدام کدام چپرکت؟ دستم را به  به عیسی نورزاد گرفتم وگفتم که او قوماندن صاحب دیروز دیگر(عصر) به خانه ما نیامده بودی ؟  گفت : هان . گفتم تو نگفتی که میوندوال به چپرکت ضرورت دارد. من به تو گفتم که بر سر چه می خوابد. تو گفتی بر سر یک چوکی می نشیند. تو نگفتی که قالینچه  یی بدهید که میوندوال بروی آن بخوابد.؟  گفت : بلی . خیر ببیند که گفت بلی

عیسی خان درپیشروی دیگران گفت که بلی .

بعد پاچا گل گفت : اگر باور نمی کنی بیا برویم من بتواو را نشان میدهم . من هنوز در فکر بودم که این ها دروغ می گویند . مرا بازی میدهند وتحقیقات میکنند.

 

بالاخره بیرون شدیم .مرا به سوی یک موتر سیاه رهنمایی کردند.  این موتر محبس بود.  در زیر یک درخت ولایت. این موتری بود با رنگ نجس . که زندانیان را در آن می بردند. موتری بود بلند  که من نمیتوانستم به آسانی در آن بالا شوم . گفتند که به موتر بالا شو! . مرا تا موتر پاچاگل، صدیق واحدی، وعیسی نورزاد همراهی کردند. واحدی چراغ انداخت وگفت که برو! خانم پولیس هم با آنها یک جا بود. این را به یاددارم ، کسی که به من با لهجۀ آمرانه گفت ، که به موتر بالا شو، صدیق واحدی بود.

 

من دیدم که میوندوال را به روی یک تسکره گک انداخته بودند. دو پولیس به دوطرف جسد میوندوال نشسته بودند. میوندوال افتیده بود. اول من هردوپای میوندوال را گرفتم وبوسیدم. بعدا ًبه موتر بالا شدم . موتر بلند بود با مشکل داخل شدم . کمی خود را نزدیک سر میوندوال ساختم. سرش را بلند کردم وبه بغل خود گرفتم. گفتم  میوندوال انتقام ترا از خدا میخواهم . آخر ترابرای ملاقات برده بودند.

 

 درین وقت یک داکتر را آوردند. از داکتر سوال کردم که او داکتر تودانی و خد ایت، که میوندوال خود کشی کرده است ؟ داکتر صدایش برنیامد وچیزی نگفت.  جواب نداد. بعد من به سوی سر میوندوال رفته و به تکرار از داکتر پرسیدم که  بگو! او داکتر آیا میوندوال خودکشی کرده است ؟

داکتر سرش را پایین انداخته بود واصلا چشمهایش را بلند نمی کرد. با صدای بلند ازاو سوال کردم که که من از تو پرسیدم .  بگو که میوندال خود کشی کرده  ؟ داکتر با چشمانی  پایین افتاده گفت ، هان  خود کشی کرده.

 گفتم که چه قسم خود کشی در 5 صبح است ،اما حالا گردنش گرم است. درین وقت بود که پاچا سرباز گفت که پایین اش کنید . ولی من خودرا به دستان میوندوال نزدیک ساختم . دستان او را باز نمودم . پنجه های میوندوال باز شد. دستان وگردن او نرم وگرم بود. من با صدای بلند گفتم که این چگونه خود کشی است .  که گردن ودستهایش گرم است .پاچا سرباز یک بار دیگر گفت، که مرا ازموتر پایین کنند.

 گفتم  که او مردم ! این چه قسم خود کشی است ؟من خود را محکم گرفتم.

 

  در تن میوندوال پیراهن وتنبان رنگ زیره یی بود ویک جاکت  زیره یی را هم برسر لباسش پوشانده بودند، که من برایش روان کرده بودم..وقتی من یخن پیراهن میوندوال را باز کردم ،دیدم که کوچکترین آثارخودکشی در گردن او دیده نه می شود. گردنکش را شور دادم . بعد دامن پیرانش را به روی سینه اش بلند کردم . به روی گرده اش یک داغ نهایت بزرگ دیده میشد. به رنگ سیاه . وبه روی سینه اش به اندازۀ یک کف دست مردی که دستهایش بسیاربزرگ نباشد یک داغ بود.  ولی در روی پوست گرده اش علامت کبودی بود  .

کلکهایش هایش چنگ مانند شده بود که باز میشد پس بسته میشد.

لبهای میوندوال مثل جلیبی شده بود. . . 

 

این چیز ها را که دیدم، مرا کش کردند وگفتند  که پایین شو، برو!

پایهایم ودستهایم پوست شده بودند. زیرا در روی میز کوبیده بودم وپا هایم را کش کرده بودم.

 

بازهم کـَـشَم کردند که برآی. پایین شو. . .

من گفتم ، (از موتر) نمی برایم . تا مرده وجنازۀ رابدهید .

گفتند تو برو، ما بعد از طی مراحل تحقیق جنازه اش را به تو میاوریم . مرا از موتر پایین کردند  ودیگر میوندوال از نزد من  گم شد. "

 

***

 2

مصاحبه با محمد عیسی نورزاد

آمر محبس دهمزنگ کابل

 

محمد عیسی نور زاد، شخص مورد اعتماد قدیر قوماندان عمومی ژاندرام وپولیس، خسربرۀ او  و آمر محبس دهمزنگ بود. همان زندانی که صدراعظم پیشین محمد موسی شفیق وسردار عبدالولی، مرد پرقدرت سالیان پسین پادشاهی محمد ظاهرخان نیزدر آنجا زندانی بودند. اهمیت محافظت آن زندان ومراقبت های همیشگی آن را از آنجا نیز میتوان دریافت که باری حواس محمد رضا، شاه ایران را برای نجات سردارعبدالولی معطوف نموده بود. حضور چنان زندانیان وتعداد ی از آن اشخاص که با میوندوال در دهمزنگ زندانی شدند، میتواند اهمیت مقام آمر آن محبس را نیزبازگو نماید. علاوه بر آن عیسی نورزاد کسی است که به تاریخ 8 میزان 1352 خورشیدی، نامۀ میوندوال را شخصاً به منزل او برده وبرای همسرش داده است. بردن چنان نامه ودر خواست اجناس مورد نیاز میوندوال که برای عده یی از زندانیان پس از اجازۀ مقامات بالا، طبیعی بود، حکایتگر آن است که برای میوندوال مسلم شده بود که مدتی را درزندان خواهد ماند. گذشته از درخواست کتاب وغیره، مطرح کردن احتیاج میوندوال  به یک پایه چپرکت ساده که غالباً چپرکت سفری یاد میشود، وپاسخی که خانم میوندوال میدهد که آنرا درآیندۀ نزدیک تهیه میدارد، نشان میدهد که میوندوال در اتاق زندان چپرکتی نداشته است.

این را نیز بیفزاییم که عیسی نورزاد، پس ازگذشت سالیان متمادی، هنگامی که در برابر پرسش های پیرامون موضوع مرگ میوندوال قرار می گیرد، به موضوعاتی اشاره می نماید که برای بررسی وجمعبندی نهایی مرگ میوندوال، نکات جالبی را در اختیار می گذارد. مصاحبه رادر پایان میاوریم :

 

 

سال 1998 داؤود ملکیار، هنگام مصاحبه با عیسی نورزاد آمر محبس دهمزنگ (1352هـ) 

 

د. ملکیار-  به قراریکه من شنیده ام که دروازۀ اطاق ها ی بندی های مهم یک سوراخ داشت که به وسیلۀ مؤظفین، از آن ، هر چند دقیقه بعد، داخل اطاق محبوس کنترول میشد ؟   

 عیسی نورزاد -  ما خودما دروازه ها را سوراخ کرده بودیم و پلاستیک گذاشته بودیم واز سوراخ ها پلاستیک را بالا میکردیم وبندی را میدیدیم .

 

د.ملکیار – بعد از چقدر وقت، پلاستیک را بلند می کردید ؟

ع. نورزاد - نیم ساعت بعد یک ساعت بعد دوساعت پنج ساعت بعد .

 

د. ملکیار-     کی در دهلیز می بود، شما می بودید ؟

ع. نورزاد-  بلی. من در دهلیز می بودم. کسی دیگر نبود. از همین سوراخ یکبار سیلش میکردم، که است وپس می آمدم .

 

د. ملکیار-  شما خودتان میرفتید و او را می دیدید ؟

ع.نورزاد-  بلی خودم میرفتم ، او رامیدیدم  و پس می آمدم .

 

د. ملکیار- در شب آخرکه شما میوند وال صاحب را دیدید، شب واقعه. آخرین دفعه، ساعت چند شما میوند وال را در اطاقش دیدید ؟

ع. نورزاد-  آخرین بار سحر( ماه رمضان بود) خود را می خورد .

 

د.ملکیار-  سحر می خورد .

ع.نورزاد- بلی.

 

د. ملکیار-  به شما چیزی گفت ؟

ع. نورزاد-  سلام علیکی کردیم  ، دیگر چیزی نگفت .

 

د. ملکیار-  شب پیشتر که شما برایش کالا بردید، خوش بود ؟

ع. نورزاد- از کل چیز خود خوش بود .

 

د. ملکیار- از آوردن کتاب گاندی، عکس ودوا و ویتامین. کسی که همۀ این چیز ها به خواست خودش آورده شده باشد، به شمول کتاب گاندی، روحیه اش باید روحیۀ خود کشی نباشد ؟

ع. نورزاد- من هم حیران هستم که چطور، آنطور شد .

 

د. ملکیار- دفعۀ پیش به من گفتید که کسانی بطور مشکوک در محبس رفت و آمد داشتند، ایا در آن مورد شما( با مقامات بلندتر) در تماس شدید؟ ایا به قدیرخان گفتید که پسانها کدام واقعه یی رخ ندهد. آنها کیها بودند؟

ع. نورزاد- یکی نبی عظیمی بود.

 د. ملکیار- همین نبی عظیمی که پسانها  لوی درستیز و قومندان گارنیزیون کابل وقت داکتر نجیب الله بود ؟

ع. نورزاد- بلی . یکنفردیگر بنام ستار ودیگرش قوماندان ضیا، قوماندان گارد. 

 - همین ضیائی مشهور به گارد؟

 - بلی.  من به قدیرخان گفتم که قوماندان ژاندارم را می گویم که اگر اینها به گپ من نکنند باز گلۀ تان نباشد. من در محبس نمی باشم.  او همراه وزیر دفاع گپ زد وآمدن آنهارا قطع کرد . آنها همیشه( به محبس دهمزنگ) می آمدند .همرای فیض محمد وزیر داخله می آمدند .

 

د.ملکیار- یعنی بعد از اینکه بندی ها را ( پس از تحقیق از وزارت داخله)پس می آوردند ، آنها چهار، صبح پنج صبح می آمدند ؟

ع. نورزاد- بلی هر وقت  که دلشان میشد، میامدند.

 

د.ملکیار- پس، آیا امکان این احتمال میرود که یک وقت بعد از اینکه شما بندیها را داخل محبس ساخته اید ومیوند وال صاحب راهم دیده اید، کسی در بین ساعات چهار  تا هشت صبح  داخل اطاق او شده  ومیوندوال را کشته باشد .آیا امکانش موجود است ؟

ع. نورزاد- والله امکانش بخاطری موجود است که انسان هیچ چیزی نیست. یک آدمی که افتاده باشد در یک اطاقی که دونفر یا چهار نفر داخل شوند یک نفر هیچ چیز کرده نمی تواند .

 

د. ملکیار- شما در دفعه پیش، یاد کردید که شب آخر وضع میوند وال صاحب ( پس از آوردن او از وزارت داخله به محبس) خراب بود، حالت تشنج و لرزش داشت . از درد شکایت میکرد وشما پرسانش کردید که آزارتان دادند؟ لت تان کردند او گفت که بلی. شما چه گفتید؟

ع. نورزاد-  وقتیکه او را آوردند، همان (وقت ) شب من از طرف اطاق موسی شفیق آمدم. دیدم  که اورا نو آوردند. پرسان کردم که چطور هستین ؟ گفت، که بسیار خراب . نالش میکرد.. گفتم که لت تان کردند .گفت، که هیچ پرسان نکو . وضعش خوب نبود .

د. ملکیار-  در سرورویشان  زخم هم دیدید ؟

ع. نورزاد-  نی .

 

د.ملکیار اما نالش میکردند؟  دفعۀ پیش این را هم گفتید که میوندوال صاحب سر پاهایشان ایستاده شده نمی توانستند ، ایا او را برای  راه رفتن کسی کمک کرد ؟

ع. نورزاد .هان، هان.  بلی

 

د.ملکیار یکی از سوال هایی را مطرح می کنم  که همیشه نزد خانمش موجود بود و پیش فامیلش موجود است:

 بعد از واقعۀ فوت میوندوال صاحب .  شما یگانه کسی بودید که هم در محبس بودید وهم در ولایت کابل. پرچمیهای که در آن وقت با پاچاگل سرباز و واحدی هیات تحقیق بودند وشکنجه میکردند، آیا در آن صحنۀ آخر نبودند وپای خود را کشیده بودند؟ ویا اینکه برای شان دیگر موضوعی نمانده بود کار خودرا کرده بودند؟ .

دیگر اینکه، به قرار گفتۀ داکترحسن شرق که گفت، ما فیصله کردیم که جسد میوندوال، باید به فامیلش داده نشود به او اتهام گرفته شده بود. باید جسدش داده نمی شد . معلومدار که این فیصلۀ مقامات بالا بود. ولی در مورد اینکه در کجا دفن شود به شما چه هدایت داده شده بود؟

ع. نورزاد-  من هیچ  نفهمیدم. قوماندان امنیه بود.  من رفتم به محبس. باز آمدیم تا قوماندانی جسد را اوردیم، من دوباره محبس رفتم .

 

د.ملکیار- به شما هیچ هدایتی داده نشد؟

ع. نورزاد- نی، نی. قوماندان امنیه بود وصدیق واحدی. آنها بودند. آنها هدایت داده بودند.

 

د.ملکیار- من این سوال را به خاطری از شما پرسیدم، که شما از جملۀ مهم ترین اشخاص همکارقدیرخان بودید. وهم از کسانی بودید که پیشتر گفتید در کودتا فعال بودید. وچون در محبس کابل سر شما اعتبار داشتند؛ وشما اختیار دار بودید ودر صحنه آخر هم که جسد برای خانم میوندوال نشان داده میشد، شما موجود بودید. حتی یک ساعت بعد خانمش را گفتند که برو خانه.

 یادمن هم میاید که پس ازآمدن خانم مرحوم میوندوال به خانه، برای  فامیل گفتند که :

به من گفتند که جنازه را برایت به خانه روان می کنیم . ولی از همان دقیقه اول فیصله شده بود که جنازه باید برای فامیلش تسلیم داده نشود.شما از این فیصله خبر داشتید؟

ع.نورزاد-  بلی از این فیصله خبر داشتم .

 

د.ملکیار- درحالیکه شما در همان دقیقه باجنازه جائی نرفتید، اقلآ با آن چند تن عالی رتبۀ دیگر، قوماندان امنیه وسرمامور و آمر امنیت ،وقتیکه خانم میوندوال خانه رفت شما یک ساعت یا دو ساعت  همانجا بودید. حتمآ آنها به یکدیگر خود گفتند، که چه بکنند وچه نکنند. به یک نفر هدایت می دهند که چه کنند ؟

ع. نورزاد- نی، نی. من هم بیرون شدم. بخاطریکه کار ما، کارمحبس، بیخی جدا بود .

 

د.ملکیار مگر شما بیخی اختیار دارمحبس بودید وسرشته محبس بدست شما بود . لباس، نان، حتـی دوا وداکتر( به شما مربوط بود) قسمی که برای آقای موسـی شفیق وسردارعبدالولی دوا تهیه کرده بودید. در بارۀ موضوع قتل ودفن میوندوال هم برای شما یک چیزی گفته باشند .

ع. نورزاد-  نی ، نی . آن موضوع ، مربوط محبس نبود. بکلی موضوع خودشان بود.

 

د.ملکیار-  فردای آن روز پرسان کردید که چــه واقع شد ؟.

ع. نورزاد-  گفتند که دفنش کردند .

 

د.ملکیار- دیگربیشتر پرسان نکردید؟

ع. نورزاد -  نی.  اینطور بود که ما دیگر سوال نمی کردیم .

 

د.ملکیار-   او از بندیهای مهم شما بود وشما گفتید که به میوندوال صاحب بسیار احترام داشتید .

ع. نورزاد- نی. آنطور بود که درهمان قسمت گپهائی که ساخته شده بود، که آنها برضد دولت تحریک شده اند. باز این موضوعات را که کی، چه کسی، رادر کجا کشت،هیچ پرسان نمی کردیم  ...

 

 ادامه دارد

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    118          سال شـشم       حمل/ ثور  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی      اپریل  2010