کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 
چشمۀ آوا
 
 

محمد انور وفا سمندر

 

عزیز خواننده ی کابل ناتهـ

 

فراون شادمانم که حضرت انور وفا سمندر، کتاب چاپ ناشده ی شان را به کابل ناتهـ شما لطف داشته اند تا ازین دریچه طیف بزرگ از علاقه مندان به آن دستیابند و به خوانش نشینند

فرآورد های قلمی جناب وفا سمندر، همواره با ارزش و مردمی و عالی بوده اند چشمهء آوا، که اثریست تصوفی؛ نیایش ، استدعا و آرزو های مردمان را به زبان دارد که با یزدان بزرگ، اینجا و آنجا، پگاه و بیگاه  در میان می گذارند

 

این چشمهء آوا، را تمامن نصیب برده ام و از همین شماره ء کابل ناتهـ،  خدمت شما فرزانه گان بلندمرتب بخشوار پیشکش میدارم

                                     با صمیمیت ایشور داس 

 
 

 شناسنامه:

عنوان کتاب: چشمأ آوا

نویسنده: محمد انور وفا سمندر

ادیتور: سرمحقیق محمد آصف گلزاد

  

 

شماره

عنوان

 

صفحه

 

1-

 صدا

 

1

 

2-

 فاصله زمان افقی

 

1

 

3-

 شب دریچۀ طعم اولی

 

2

 

4-

 چراغدان قلب در خانۀ خاکی

 

2

 

5-

 فصل دفترهای مٌرده

 

2

 

6-

 همه صوت اند

 

3

 

7-

 اگر خالی شوم نانوشته ها می آیند

 

3

 

8-

 پیره تر از زمان

 

4

 

9-

 گشایش در خود

 

4

 

10-

 تا دید همه آسمان است

 

5

 

11-

 لحظه

 

6

 

12-

 برۀ صدا

 

6

 

13-

 عشق توضیح نمی­خواهد

 

6

 

14-

 فقط بده

 

7

 

15-

 «من» نوشتن هیچی

 

7

 

16-

 که برای تو باشد

 

8

 

17-

 پرواز در خود

 

9

 

18-

 نی به نوشت نه می­آید

 

10

 

19-

 راه بسوی خود

 

10

 

20-

 همه مسافرخانه

 

11

 

21-

 صدا نوشتن هستی

 

11

 

22-

 دنیا، تنوع کاغذها

 

12

 

23-

 بی­وطنی

 

13

 

24-

 آن می­بارد

 

13

 

25-

 ورقهای سپید سرنوشت

 

14

 

26-

 گوشت و پوست در صدا

 

16

 

27-

 دنیا تکه پاره هایی قلب

 

17

 

28-

 دوپهلویی من

 

17

 

29-

 موج­های صوت کبیر

 

18

 

30-

 سرودن تا آزادشدن

 

18

 

31-

 دنیای طول و عرضم

 

19

 

32-

 انسان شسته شود

 

20

 

33-

 گوش می خواهم

 

20

 

34-

 و من هیچ

 

21

 

35-

 نقطۀ اغاز

 

21

 

36-

 طعم عشق

 

22

 

37-

 سکوت شعر صدا

 

22

 

38-

 من رنگ خانه بهشت

 

23

 

39-

 پایانم

 

23

 

40-

جهان خالیست برای آن

 

24

 

41-

 همکار شدن

 

24

 

42-

 معبد خاکی

 

25

 

43-

 فرد راهی برای خود

 

25

 

44-

 من یگانه دروغ

 

26

 

45-

 می­شنویم تنها نوشتن را

 

26

 

46-

 مدرسۀ درون

 

27

 

47-

 عشق هست

 

27

 

48-

 هندسه ذهن، خلاء قلب

 

28

 

49-

 من شدنم

 

29

 

50-

 نوشتن کی بود مانند شنیدن

 

29

 

51-

51 چون تنهاست نام ندارد

 

30

 

52-

52 بال­های عاشقانه

 

30

 

53-

 53 آن هست کجا رویم

 

31

 

54-

 عشق بذر هستی

 

31

 

55-

 یگانه آموزش

 

32

 

56-

 آن نوای اولی

 

33

 

57-

 تا سنگ اش بشکند

 

33

 

58-

 مدرسۀ بزرگ

 

34

 

59-

 کشف بودن

 

34

 

60-

 سکوت صوت درون

 

35

 

61-

 شناور

 

35

 

62-

 قلب سپید

 

36

 

63-

کشتن فاصله

 

36

 

64-

 ما حروف پراگنده

 

37

 

65-

 آوای بی متن

 

37

 

66-

 پاهای مشتعل در پی یار

 

38

 

67-

 آن یکه و کامل

 

38

 

68-

 عشق نامِ برای حقیقت

 

39

 

69-

 ترس طاعون اولی

 

39

 

70-

70 صوت خالی

 

40

 

71-

71 پرهای طاووسی ما

 

41

 

72-

72 سلاح

 

41

 

73-

 بگذاریم مردم خودشان باشند

 

42

 

74-

 آدم کشان آدم ساز

 

42

 

75-

 همه مجراها اند

 

42

 

76-

 راز کوه

 

43

 

77-

 فرد تقسیم ناپذیر است

 

44

 

78-

 خنجر نقشۀ ذهن

 

44

 

79-

 همکار هستی

 

45

 

80-

 صدا اولین زنده

 

46

 

81-

 هنرگوش سپردن

 

46

 

82-

82 بره­های خیال

 

47

 

83-

83 خانۀ کوچک آن

 

47

 

84-

 عقاب سپید

 

47

 

85-

 مسافران آوای زنده

 

48

 

86-

 فراغت از اگاهی هندسی

 

48

 

87-

 دٌر ناشناخته

 

49

 

88-

 بیشتر از هفتاد هزار رنگ

 

50

 

89-

 منم دروغ است

 

50

 

90-

 همه اول­ها

 

51

 

91-

 همه جز خبر از و نیستند

 

51

 

92-

 حیات جنس بی شکل

 

52

 

93-

 نه افقی، نه عمودی

 

52

 

94-

 عشق را فقط بده

 

52

 

95-

 حال زمان زنده

 

53

 

96-

 دایرۀ خالی

 

54

 

97-

 مسافران یک شعر

 

55

 

98-

 این حروف را بشوید

 

56

 

99-

 عشق با تمامیتش

 

60

 

 

 

چشمۀ آوا                                

«چون گفتنی باشد،

و همه عالم، از ریش من، درآویزد،

که مگر نگویم،

اگر چه بعد از هزار سال باشد،

این سخن

به آن کس برسد که

من خواسته باشم!»

شمس

 

صدا

 

ریشه در بحر داریم؛ بحر نور و نوا؛

نوازندۀ همه اقیانوس است

صدا اقیانوس هستی است و ما جام­های فرود آمده برخشکه؛

براقلیم طوفان و بر هندسه این شبستان

صوت و صدا با ما هست،

ما منزل می­زنیم تا گل وجود زیر برف و باران سوخته­گی دشت فزیک را با قمار سپید عشق بشوید؛

افتاب آید، نی سرودگر شود

و این همه سرنوشت فصل سپید را به ظهور می­رساند

***

فاصلۀ زمان افقی

 

ما میدان انعکاسات خود یم

وضعیت اگاهی ما همان چهار عنصر است؛

 ما فقط آب، خاک، باد و اتش را می­فهمیم و همین است آن دیواری که باور ما می­شود!

و روح، باشندۀ اقیانوس نور و نوا ست

با بیداری روح فاصلۀ شب و روز؛

فاصله زمین و آسمان و فاصلۀ زمانِ افقی می­افتد؛ میمیرد؛ نیست می­شود

و به عنوان فرد داخل فصل دیدن، بودن و دانستن می­شویم

***

 

شب دریچۀ طعم اولی

 

شب فرصتی است که لحظه لحظۀ آن را باید با طلا وزن کرد

می­دانیم که چه نیروی بزرگی برای تجلیل از شب؛

به عنوان زمان حاضر در خود داریم

پس مبارک تان باد؛

طلاها و الماس­هایی که در وجود مبارک هریک تان،

در حال رویا دیدن هستند

کودکان پیرام برگردید به بیداری تان؛

 به کودکی و طعم اولی تان، به نام و صدایی اولی تان!

***

 

چراغدان قلب در خانۀ خاکی

 

جوهر عشق در ماست این قلب ما جنس خالصِ از عشق و محبت است

یک مشت قلب قیمت همۀ هستی است و آن جوهرۀ عشق خالص است؛

عشق نام بهشتی است که می­توانیم همۀ زنده­ها و زنده گی را در آن پذیرایی نماییم

ما خانۀ خاکی­یم؛ ولی می­توانیم با عشق فراز آمده بر«مذکر و مونث»

روزنۀ بهشت گمشدۀ ما را در درون خود بیابیم؛

 فقط باید بیدار شد؛

باید هوشیاری اولی که جوهره روح است، را دریافت

محبت مرکز و هستۀ همه چیز است

هرگاه با همنوعان خود محبت بدون قید و شرط نثار کنیم؛

 هستي، محیط و محل ما جای صلح، آرامش و شادی می­شوند

عشق سرزمین خرد، آزادی و قدرت است

هر دریا دل می­تواند باشندۀ اقلیم سپید عشق شود

عشق بی­قید و شرط جاریست عشق هست؛

عشق غذای روح است و روح بیدار شده، عاشق جانباز همه چیز تا به سرحد خدا!

و خدا هست پس دیدن، بودن و دانستن همین لحظه است

***

 

فصل دفتر های مٌرده

 

شب است و تنهایی؛ ولی آوای سکوت، صوت­های ناشدۀ ما را به هم می­رساند

صدا انژری است که از همه چیز عبور می­کند و دقیق به هدف می­زند،

صدا خالی ست، بی­هندسه است، حجم و جسم ندارد،

و آن شیِ نیست،لی همه چیز آن را درخود دارد و آن دارد؛

این سٌور افرینش است

بلی ما سرود؛ و سرود­یم

 ما صدا و کلام و بیت سرودیم

ما نی­های گِلی هستیم، آن و سرود آن در درون است؛ جاری!

و ما در فصل کاغذ، کتاب و قاموس حجم از حروف را می­نشانیم و عروسک­ها و شهزاده­های سرخ و سبز می­شویم

 ما بزرگان، عروسک بازی کودکان را می­بینم،لی خانه­های ریگی خود را می­ستایم

آه، درد چقدر نزدیک است؛ ما پٌر از صدا ولی رفتیم، رفتیم، رفتیم

 دفترهای مٌرده را از بر کردیم

 باید خالی شد، باید سکوت کرد؛

 تا صوت افرینشگر و نور خالی از سایۀ یگانه بودن باشد

 

همه صوت اند

 

اگر حرف می­زنیم، اگر می­نویسیم، اگر خیال­ها و احساسات لطیف خود را بیرون می­ریزیم

اگر غرق تماشای گل­ها و پرنده­ها و کوه­ها هستیم،

 اگر رقص صدای باد را در چنارها می­شنویم و

 یا هم آواهای نااشنا به قلب ما سرازیر می­شوند؛

 همه کلام اند

 این ظهور صوت است و حواس ما نی این اقیانوس صوت نانوشته

شب را داریم ولی ما همچنان صوت را می­سرایم،

«اینجا جنس کلمه است اینجا غذایی همه نور است اینجا چهره­، بی­چهره­گی است

بی شکل و چهره و نام باید شد و آن را دید؛ خدا هست

ما چیزی را می­بینیم و می­شنویم که در درون خود داریم»

صوت خانۀ همه چیز است؛

این را می­شود شعر نام داد، قصه نام داد، سخنرانی و گفتارها نام داد؛

 همه این­ها صوت اند

  

اگر خالی شوم نانوشته ها می آیند

 

دوستان این رقص خط خط فصلی از صوت و صداست

ما روان در افق صوت و صدا؛ صوت و صدا می­آییم

صوت پیامی است بی­متن ما نامی نوشته شده برای کلام و صداییم

سرزمین­های بکر و تازه و نو تانرا که فقط در درون است و آن­جا بدون حرکت و پا باید رفت،

ساحل و کشتیبان هم در درون است، ناخدای ما هم در درون است

 به­به، با نواختن صوت به چه راه سپیدی رسیدیم، برکت باشد!

اینک بنای باد می­آید و فصلی از زنده­گی را بر خاطرات ما می­نشاند؛

 بخاطر آن­که داستان حجم از اگاهیست که زود بر قله­های ذهن و حافظه می­نشیند

 هر انسان یک داستانسرا ست؛

 ولی چه انسانهایی که داستانهایشان را بار بار زنده­گی کردند؛

 ولی هنوز مانند خویش اصیل-روح-در لباس حروف و متن راه نه رفته اند!

 به به، آن­ها نا نوشته آمدند و رفتند؛ من چه ام که بنویسم؟

***

هان، انبارهای ذهن و حواس را باید فرو ریخت، باید خالی و سپید شد؛

 تا رقص و نوای هستی جان گیرد و کلام بی­حرف جاری شود

او همه عمر انتظارش را نوشت و نویسنده شد!

این نویسنده صوت را بسی کچل راه می­برد

خورشید ابرانسان این هنوز از دم آن اقیانوس ازلی عروج نه­کرده است

 و من این همه تشنه­گی را به آب که از اکسیجن و هایدروجن بوجود آمده دود می­کشم

حیف! اگر خالی شوم حتا از این تاکید؛ خانه درون رویت می­شود؛ بلی، آن هست

***

پیره تر از زمان

 

دوستان عزیز، باشنده­های ابدی­تر از زمان!

زمان می­گذرد، همه چیز می­گذرد

وجود و شکل و نام، لباس­هایی اند که خوراک زمان سه گانۀ ذهن می­گردند

اما ما هستیم روح هست

این بارقه الهی به­عنوان هستنده به میدان زنده­گی می­اید،

اما پیری و تازه­گی زمان و مکان او را جوان یا پیرساخته نمی­تواند

زمان ماده را می­کارد، جوان و پیر می­سازد و می­کشد

روح بی­زمان است!

آن همیشه تازه، جوان و شهزادۀ خداوند می­ماند و قلب پایتخت این شاه رویت ناشده است؛

«من آنم که هستم»

  

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل  116      سال شـشم    حوت ۱۳۸۸ هجری خورشیدی    مارچ 2010