چون بلور شیشه پــنداری تراشیـــده
تنش
می تراود پرتو خورشید از پیراهـــــــنش
ابر باران خیز گیسو موج زلف مشـــکبار
مست می لغزد به پیچ و تاب دور گردنش
آسمانی در برش بشگفته صــد اختر بران
نقش جان پیرایه بندد نقش های دامـــــنش
بشکند بالای صد سرو سهی از قامتــــش
بشکفد صد آرزو از غنــــــــچه پیراهنش
تا پریشان میکند گیــسو به دوش مرمرین
آبشار مشـــــــک می غلتد به سیمآب تنش
کوچه میگردد سرود انگیز وقت آن خرام
راه میرقصـــــــــد به زیر گام گاه رفتنش
سرکشم چون شعله شبگیر ســـــوی آفتاب
پرتو افشاند مرا، گر جلوه گاه روشــــنش
|