دریا دلا !
با ما
سخن مگو
دریا دلا!
مرا
شگفته شدن آموز!
از یافتن بگو
و ز موج قصه کن
تا گرمتر شوم!
دریا دلا !
دریا دلا بگو!
اینک که شهر
خسته و غمگینست
وینک که روز ها
لبریز دوزخ اند
و باغ و دشت را
یکسر
کرگس گرفته است
از اوج کن حکایت
و از عقاب و پرواز
تا
با تخیل اوج
این پر شکسته گی را
چون
شاهپر شوم!
دریا دلا !
مرا
دراین شبی که
دستش
ـ دریغ ! ـ
بالا ست
ـ و گاهگاه
چیره ترین
نیروست ـ
تاب و توان شنیدن
بخشا
از آسمان بگو
و از سپیده دم
با ما
سخن بگو
دریا دلا !
|