زمستان سال
1361 خورشیدی که، برف های ماه جدی، چادر سفید خود
را بالای کوه های کابل پهن کرده بود،ســردی هوا بیداد می کرد. به دلیل همان
سردی هواست که درین فصل سال، مردم در جستجوی تهیۀ وسایل وموادی هستند تااز
گزند سردی هوا در امان بمانند.
امابرای آنانی که درپشت دیوار های مخوف زندان شب وروزاندوه
آمیز خویش را سپری می نمودند؛ ودست شان به وسایل ومواد گرمی بخش نمی رسید،
شدت سردی هوا، چندین برابرآزاردهنده تر بود.
ازدل چنان مشکلات وخاطرات تلخ چند نمونهً را برگزیدم:
در بلاک اول زندان پلچرخی جگتورن شمس الدین خان فرمانروایی
داشت و به چوکی قوماندانی بلاک تکیه زده بود. او با قد بلند و موهای همیشه
ژولیده اش، دارای چشمان تابدار بود، وبه این دلیل، زندانیان به او شمس
الدین کور می گفتند. قصه ای از او رادرسطرهای بعدی میاورم.
جالب بود که هر کارمند خاد و یا زندان حق داشت هر طوری که
می خواست با زندانی رفتارمی کرد. تحقیر و توهین،که گپ خیلی پیش پا افتاده
بود ؛ لت و کوب، کوته قفلی،بیخوابی دادن و انواع و اقسام دیگر شکنجه را می
توانست به کار ببرد. نه تنها مقامات مافوق ازاو سوالی نمی کردند که به چه
حقی و مطابق به کدام قانونی به شکنجهً زندانی مبادرت ورزیده است، بلکه
افزون بر آن، مورد تشویق و تقدیر نیز قرار می گرفت. معلوم است که این روش
از وضع حاکم بیرون زندان و نبود قانون واحترام به حقوق بشراز طرف دولت در
کلیت جامعه نمایندگی می کرد.
حزب دموکراتیک خلق، بعد از کودتای ثور، با مردم اعلان جنگ
داده بود و با شعار" هرکه با ماست از ماست و هرکه با ما نیست ضد ماست "
برای رسیدن به پیروزی از بکاربرد هر وسیلهً ناشریفی ابا نمی ورزید. و
باحرکت در همین مسیر از کشتار بیرحمانه در کل کشور و ایجاد وحشت بیشتر در
زندان، خواست که مخالفین سیاسی خویش را به زانو درآورد ومردم را مطیع سازد.
تعداد کسانی که مدتی را در آن زندان جهنمی گذشتانده اند کم
نیستند. یقین دارم که هر کدام خاطرات تلخ آن روزگار را با خود دارند.
وقتی پای صحبت به خاطرات آن دوره می نشینیم نمی دانیم زودترکدام خاطره را
قصه کنیم و چه را تحریر. هر قصه و خاطرهً ما شاهدانی دارند که خوشبختانه از
چنگ آن ساطور بدستان خاد و زندان جان به سلامت برده و زنده مانده اند.
روزی در زندان به یکی از دوستان گفتم اگر ما روزگاری را که
در زندان می گذرانیم در بیرون از زندان قصه کنیم، کسی یقین خواهد کرد که ما
راست می گوییم؟ دوستم جواب داد: اگر من اینجا را نمی دیدم یقین نمی
کردم که انسان تا این حد هم می تواند وحشت بیافریند.
به نظر من انتقال احساس به خواننده کاریست دشوار، واما نه
ناممکن وخوشبخت نویسنده گانی هستند که توانسته اند به این مدارج نویسنده گی
دست یابند، که این قلم متاًسفانه ازین توانایی عاجزاست. بازگویی سادۀ مطلب
به معنای انتقال احساس به خواننده نیست. احساس زمانی می تواند
ایجاد شود که خواننده خود را در محل وقوع حادثه فکر کند و نویسنده توانسته
باشد اورا در این موقعیت قرار دهد.
چند نمونه، مشت نمونهً خروار، در یادداشت های زندان با
خود داشتم که خواستم آنهارا با خواننده گان سایت وزین کابل ناتهـ در میان
بگذارم. شاید برای عده ای نگارش این سطورذکر واقعات به تاریخ پیوسته
باشد.اماهمان طوری که جمعبندی تجارب چند دههً اخیر تاریخ کشور ماضروری به
نظر می رسد، قسمتی ازین تاریخ در پشت میله های زندان مدفون شده اند و گوشهً
دیگری از ارتکاب جنایات ضدبشری حزب دموکراتیک خلق افغانستان را برملا می
سازد و ضرورت این امر زمانی بیشتر محسوس می گردد که اینجا و آنجا، هنوز هم،
کسانی جرئت دفاع از آن جنایات را به خود می دهند.
وقتی وجدان انسان،تا سرحد دفاع از آن جنایات تنزل نماید و
توجیه ایدئولوژیک گردد، نباید ملتی جهالت را به حدی برساند که یک نظام
خودکامـــه را دوبار تجربه نماید، که چه وحشتناک خواهد بود تراژیدی تکرار
تاریخ.
روی صحبت به بلاک اول زندان پلچرخی وقوماندان آن بود.
بلاک اول درسه طبقه ساخته شده بود و به دو وینگ (سمت) شرقی
و غربی تقسیم می گردید. هر دهلیز سمت شرقی دارای شانزده سلول در دو ردیف
بودکه هر سلول تشناب مستقل خودرا داشت.اتاق آخری را خالی گذاشته بودند و از
آن به منظور " نوکریوالی" استفاده می شد.هر روززندانیان یک اتاق،به اساس
نوبت،"نوکریوال" منزل می بودکه در همان روز وظیفهً آوردن "قروانه" و تقسیم
چای را به همۀً سلول ها داشتند. در هر اتاق دوچپرکت دو طبقه ای گذاشته
بودند که برای چهار نفر در نظر گرفته شده بود و نفر پنجمی باید روی زمین می
خوابید. در آن وقت منزل سوم را به زندانیانی اختصاص داده بودند که به جناح
حفیظ الله امین، حزب دموکراتیک خلق، منسوب بودند. پانزده نفر دیگر، که عضو
یت حزب خلق را نداشتند،به صورت جزایی به آن دهلیزآورده شده بودند،و در
پانزده اتاق جا داده شدند، که نگارنده نیز در آن جمع شامل بود. و ما، چون
در آن دهلیز ناوقت تر آورده شده بودیم، باید روی زمین می خوابیدیم.دروازه
ها در جریان روز بسته می بودند و شام، با شروع پروگرام تلویزیون، که در
دهلیز بلاک بود،دروازهً اتاق ها را باز می کردند و با ختم پروگرام
تلویزیون دوباره به سلول ها برمی گشتیم.
در هردو هفته یکبار، به روز جمعه،روز" پایوازی " بود که
زندانی می توانست نامه و یا احوالی از کسان خویش به دست آورد.
بعد از اعتصاب زندانیان درسال 1361، به جز پول نقد و البسه چیز دیگری را
اجازه نمی دادند. در روز های پایوازی دروازهً سلول ها را باز می گذاشتند؛
اما از دهلیز مربوطه قفل می بود.
در یکی ازین روزها ساعت پنج صبح، که هنوز در بستر خواب
بودم،با صدای سربازی که نامم را می خواند، از خواب برخواستم و با عجله
خودرا به او رسانیدم. سرباز، نامه ای را که از خانه فرستاده بودند با لباس
و 500 افغانی پول نقد برایم داد.در نامه نام ادویه ای را که همیشه از خانه
برایم می فرستادند، نیز خواندم. جواب نامه را نوشته به
سرباز دادم.
وقتی به اتاق برگشتم متوجه شدم که آن دوا در بین لباس ها
نیست.با عجله از اتاق برآمدم، سرباز را صدا زدم ودلیل را پرسیدم. سرباز
گفت که اجازه ندادند دوا را برای شما بدهم. نامه را دوباره ازاو گرفته در
اخیر صفحه نوشتم که:" دوای ارسالی برایم نرسیده است. شما یک به یک آنرا
دوباره تسلیم شوید، چون اینها آنرا برای خود نگه میدارند "
نامه را به سرباز دادم و دوباره به اتاق برگشتم. خواستم
دوباره بخوابم که بازهم صدای سرباز به گوشم رسید. با عجله رفتم، فکر کردم
شاید دوا را آورده است. سربازگفت که بیا. به تعقیب سرباز
به " اتاق سیاسی " بلاک رهنمایی شدم.
برای اولین بار می دیدم که نامه های زندانیان و پایواز ها
چگونه سانسور می شوند و کالاها چطور تلاشی می گردند.دورادور اتاق حدود بیست
میز چیده شده بود و پشت هر میز یک کارمند خاد و یا قوماندانی بلاک نشسته
بودند، نامه ها را می خواندند و به تلاشی البسه مصروف بودند.
در وسط اتاق شمس الدین، قوماندان بلاک، ایستاده بود.
سرباز برایش رسم تعظیم کرد و گفت که: " صاحب آوردمش ".
قوماندان رو به من کرد و پرسید: این نامه را تو
نوشته ای؟
گفتم: بلی، من نوشته ام.
گفت: چرا چنین چیزی نوشته ای؟
گفتم: تکلیف معده دارم و این دوای مورد ضرورت...
هنوز گپم به آخر نرسیده بود که با ضربۀ ناگهانی مشت
قوماندان، به رویم، به زمین افتادم. قوماندان بلافاصله با لگد به جانم
افتاد تا آنکه از نفس ماند و دیگر توانایی اش به آخر رسید.کارمندان دیگری،
که پشت میز ها قرار گرفته بودند، مصروف کار خود بودند و انگار که هیچ چیزی
دور و برشان اتفاق نمی افتد. معاون قوماندان، که همان جا بود، دست مرا
گرفت و در یکی از تشناب ها کوته قفلی ام کرد.
این تشناب در منزل اول سمت غربی، بلاک اول قرار داشت و
مساحت آن حدود دوونیم متر مربع و تنها یک تپ فرشی روی زمین داشت.
من که به جز لباس خواب، حتی کرتی و جاکتی هم نداشتم، در
دقایق اول متوجه شدم که سردی هوا در تشناب طاقت فرسا است. تنها چیزی که با
خود داشتم همان 500 افغانی بود که از خانه برایم فرستاده بودند.
چند لحظهً بعد دروازه راتک تک کردم. سربازی که در
عقب دروازه پهیره می داد، در را باز کرده پرسید: چه گپ است؟
گفتم: این پول را بگیر. از جمع آن پول یک نوت صد
افغانیگی را به او پیش کردم وخواهش کردم که از کانتین یک قطی سگرت و گوگرد
برایم بیاورد.
بدون اینکه چیزی بگوید در را دوباره به شدت بست.
لازم به یادآوری است که کانتین بلاک اول در منزل اول قرار
داشت و قیمت یک قطی سگرت در آن وقت هفت افغانی بود.
بعد ازساعتی صبر دوباره در را تک تک کردم. همان سرباز در
را گشود و سوال قبلی اش را تکرار کرد. برایش گفتم: این صد افغانی را
بگیر و یک قطی سگرت و گوگرد برایم بیاور، باقی ماندۀ آن از تو.
دوباره در را به شدت بست.
از پنجره تشناب به بیرون نظر انداختم تا اگر کدام زندانی
ای را ببینم و برایش بگویم که برایم سگرت بیاورد. هیچ زندانی
ای را ندیدم.
از بخت بد که در روز های " پایوازی " زندانیان پروگرام تفریح نداشتند و همه
در اتاق های شان بودند. درپشت پنجرۀ تاقک تشناب چند تا چوبک گوگرد توجه ام
را جلب کرد. چند لحظهً قبل یک سوختۀ سگرت را در کنج تشناب دیده بودم. آن
چوبک های گوگرد را گرفتم ولی تنها یک تای آن باروت داشت و باقی مانده ها
چوبک های سوخته بودند. سوختۀ سگرت را از کنج تشناب برداشتم به امید اینکه
چوبک گوگرد با تماس به سنگ روشن خواهد شد،ولی باروت آن چوبک گوگرد خیلی
مرطوب بود. چند لحظۀ با "پف" کردن خواستم تا رطوبت باروت خشک گردد. وقتی
مطمئن شدم که خشک شده است، با ساییدن به سنگ تشناب خواستم آنرا روشن کنم.
نتیجه منفی بود و باروت گوگرد هم ریخت.
متوجه شدم که این کار یک ساعت وقت مرا گرفته بود. دوباره
به کنج تشناب نشستم. با خود فکر می کردم که انسان، این اشرف مخلوقات، تا
چه اندازه هم می تواند سنگدل و بیرحم باشد.
روز کوتاه زمستانی برای من درآن تشناب، طولانی تر از
زمستان به نظر می رسید. فکر می کردم مدت های طولانیی می شود در آن جا هستم. وقتی به ساعت نگاه کردم 11 روز را نشان می داد. و لحظه به لحظه از گرسنگی
و شدت سرما به خود می لرزیدم. باز هم در را تک تک کردم. باز هم با همان
سوال تکراری سرباز مواجه شدم. برایش گفتم: یک لحظه در را نبند و به حرفم
گوش بده. گفت: خو، بگو چه می گویی؟
برایش گفتم: ببین، خودت هم می دانی که من از صبح وقت
این جا هستم و چیزی هم نخورده ام. و هوا هم خیلی سرد است، من از تو چیزی
نخواسته ام که امکان نداشته باشد. این سه صد افغانی را بگیر و فقط یک قطی
سگرت و گوگرد برایم بیاور، باقی ماندۀ آن از توباشد.
اما او بازهم نپذیرفت و دررا بست.
کنار پنجره ایستادم به امید اینکه چاشت است و وقت آوردن و
توزیع قروانه، شاید بتوانم از پنجره کسی را ببینم. ویا این که قروانه
رابرایم خواهند آورد که غنیمت بزرگی بود و از شدت سردی هوا برایم اندکی می
کاست.
صدای موترهایی را شنیدم که دیگ های قروانه را انتقال می
دادند.موترها از دروازۀ بزرگ بلاک اول داخل شدند. ساعتی صبر کردم، دیدم
از قروانه خبری نیست، دوباره در را تک تک کردم. باز هم همان
سرباز با همان سوال تکراری اش. برایش گفتم: برای من قروانه نمی
آوری؟.
جواب داد که: قوماندان صاحب اجازه نمی دهد.
برایش گفتم: خوب !من هم نمی گویم که خلاف امر قوماندان
کار کنی و برایم قروانه بیاوری، ولی می توانی این چارصد افغانی را بگیری و
یک قطی سگرت و گوگرد برایم بیاوری و باقی پول آن از تو.
بازهم نپذیرفت و در را بست.
کمترآدمی را به این کله شخی ولجاجت دیده بودم.
با خود گفتم، این ها چگونه تربیه شده اند که ذره یی از عاطفۀ انسانی در
وجود شان دیده نمی شود. آیا انسان می تواند انسان بودن را فراموش کند؟ آیا
نشۀ قدرت دولتیان را چنان مست نموده است که انسانیت را تا به سرحد تنزل به
سطح حیوانیت برسانند وافسری را چنین تربیه نمایند؟. ایا این افسر واقعا ً
می ترسد که مبادا قوماندان شمس الدین خبر شود که برایم از کانتین سگرت
آورده است؟چنین سؤالهای ذهنم را مشغول میداشت.
آن روزسرد و طاقت فرسا جایش را به شام خالی می کرد و آفتاب
کابل، با سرخی یی رنگی که به رنگ خون میماند، در پشت کوه ها از نظرها
ناپدید می شد. لحظه به لحظه که هوا رو به تاریکی می رفت شدت سردی نیز
افزایش میافت. به اضافۀ این که این تشناب برق هم نداشت و باقی
ماندۀ وقت را باید در تاریکی به سر می بردم.
برای آخرین بار بازهم در را تک تک کردم. همان سرباز، که
آثار خستگی، از سبب پهیرهً طولانی، در چهره اش نیز پیدا بود در را باز
کرد،ولی این بار خاموش ایستاد و سوالی نکرد. شاید می دانست که من چه
میگویم. نخواستم موقع را از دست بدهم. با عجله پنجصد افغانی را برایش پیش
کردم و گفتم، عسکر جان این پنجصد افغانی از تو باشد فقط برای من یک دانه
سگرت بده. گفت که، پهیرۀ من تبدیل شده است و برای پهیره دار بعدی مشکل را
بگویم. این را گفت و در را دوباره بست.
امیدواریی برایم پیدا شد که شاید با پهیره دار بعدی بتوانم
کنار بیایم. ولی اگر گپم را قبول نکرد این مراحل طی شده را مجبورم باز هم
بپیمایم. باخود می گفتم این سرباز زمانی از دل من خواهد آمدکه به چنین روزی
گرفتار آید. و همچو روزی را از تهً دل برای او آرزو کردم.
چند لحظه بعد باز هم در را تک تک کردم، به امید این که
پهیره دار دیگری در را به رویم باز کند. اما معلوم می شد که اصلا" پهیره
دار دیگری آنجا نبود. با چندین وقفه در را تکرار در تکرار تک تک کردم،
ولی کسی در را به رویم نگشود.
ساعت 9 شب بود. با خود تصمیم گرفتم که اگر امشب را همین
جا ماندم از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم. در همین فکر بودم که در باز شد
و سرباز دیگری بود. برایم گفت که بیا بیرون شو وبه عقب من بیا. بدنبال او
روان شدم. مرا به اتاق قوماندان بلاک رهنمایی کرد.
وقتی من وارد اتاق قوماندان شدم، سرباز مذکور دوباره از
اتاق خارج شد.
اتاق قوماندان به قدر کافی گرم بود و چاینک چایی بالای
بخاری گذاشته شده بود.
قوماندان شمس الدین، پشت میز کارش، مصروف نوشتن بود. فکر
کردم متوجه آمدن من نشده است. ولی با گذاشتن قلم و کاغذی به سمت دیگر میز،
حدس زدم که چیز تحریر شده مربوط به من بوده است.
با اشارهً دست برایم فهماند که در طرف دیگر میز کار او،
که چوکی یی گذاشته شده بود،بنشینم.بعد از نشستن متوجه همان کاغذ شدم که
سوال ذیل در آن تحریر شده بود: " تو عتیق الله معلومات بده که در رابطهً
کدام باند اشرار زندانی شده ای؟ "
من که همۀ روز را درآن حالت سپری کرده بودم، و حوصله ام به
پایان رسیده بود، اصلا ً فرصت فکر کردن به احتمال خطرات بیشتربرایم نمانده
بود. دوباره قلم و کاغذ را پیش روی قوماندان گذاشتم و گفتم که من کمتر از
سه سال می شود زندانی هستم و اوراق تحقیق من در خاد موجود است، شما می
توانید این معلومات را از آن جا بگیرید.
قوماندان با عصبانیت گفت که، من می خواهم از تو دوباره
تحقیق کنم.
برایش گفتم: قوماندان صاحب ! شما می دانید که من از صبح
تا به حال در تشناب کوته قفلی بودم و از صبح تا به حال چیزی هم نخورده ام.
شما به عوض تحقیق اگر گیلاسی چایی برایم می دادید بهتر نبود؟
این گپ مانند آتشی در جان قوماندان افتاد و با عصبانیت گفت
که: من از تو دوباره و از سر تحقیق می کنم.
من هم دو پارا در یک موزه کرده و برایش گفتم که حاضر نیستم
دوباره تحقیق بدهم.
گاهی انسان در حالتی قرار می گیرد که از هیچ گونه خطری نمی
هراسد و من در چنین حالتی قرار داشتم.
قوماندان از پشت میزکارش برآمد و با مشت و لگد به جانم
افتاد و تکرارا" می پرسید که تحقیق میدهی و یا نه؟
و من تکرار در تکرار می گفتم که تحقیق نمی دهم.
در همین اثناً در اتاق باز شد و کسی به داخل اتاق آمد.
من نمی دانستم که او کی است.
قوماندان، با دیدن شخص تازه وارد،از لت و کوب من دست کشید
و،مانند فاتح جنگ،دوباره پشت میز کارش قرار گرفت. من می توانستم در
سیمای او بخوانم که شکست خودرا باگفتن "دیدی "؟ جبران می کرد.
لحظه ای در اطاق قوماندان شمس الدین خان سکوت برقرار
شد. شخص تازه وارد، با پرسیدن نام من، سکوت را برهم زد. از جایش برخواست و
به من هدایت داد که تعقیبش کنم.
به تعقیب او از اتاق قوماندان برآمدم. خود را آمادۀ
قبول شکنجه های بعدی می کردم.
اتاق کلنیک بلاک را باز کرد و داخل شد. من هم به تعقیتش
وارد اتاق شدم. پشت میز کارش قرار گرفت و از من پرسید: دوایی را که از
خانه برایت فرستاده اند می شناسی؟
وقتی دید جواب من مثبت است به چند خریطۀ دوا، که در کنج
اتاق گذاشته شده بودند، اشاره کرده گفت که دوایم را از بین آنها پیدا کنم.
با خالی کردن اولین خریطه، به روی اتاق، چشمم به دوای
خودم افتاد. به دوا اشاره نموده گفتم این دوای من است. اجازه داد که دوایم
را بگیرم و بعدا" برایم گفت که به اتاق خود برگردم.
با وجود پشت سر گذاشتن همچو روزی نمی توانستم یقین نمایم
که راست می گوید. آهسته آهسته به طرف دروازۀ خروجی اتاق روان شدم و به
اتاقم برگشتم.
بعد از صرف مقداری غذا و گیلاسی از چای سگرتم را روشن کردم
و خدارا شکر کردم که آن سرباز در بدل یک دانه سگرت پنجصد افغانی مرا قبول
نکرده بود ورنه تا دو هفتۀ دیگر پولی برای مصرف نمی داشتم.
* * *
وقتی کسی ویا کسانی را برای اعدام می بردند،تدابیر شدید
امنیتی اتخاذ می شد و از جمله این که دروازهً همهً سلول ها را می بستند و
کسی از زندانیان در دهلیز ها و یا صحن زندان دیده نمی شد.
درین لحظات همهً زندانیان به غم و اندوه عمیقی فرو می
رفتتند و سکوت مطلق حکمفرما می شد، زیرا همه می دانستند که باز هم عزیزانی
را به اعدام گاه های پولیگون می برند، ولی هیچ کسی نمی دانست که این بار
نوبت کی است؟
بازهــــــــم دریکی از شب های ماه جدی، طبق پروگرام
معمول، ساعت شش شام دروازهً سلول هارا باز کردند و همه،جهت دیدن تلویزیون،
به دهلیز رفتیم.
هم اتاقی های من محمد علی هوما معیین وزارت آب و برق،
عزیز الله وگری والی ولایت نیمروز، سید احمدشاه خالص منشی کمیتۀ ولایتی
قندهار و نجیب الله وردک کارمند اگسا – کام بودند و به این دلیل وجوه
مشترکی برای درد دل وجود نداشت و در وقت پروگرام تلویزیون، می توانستم با
دوستان دیگر ببینم و از حال و احوال همدیگر باخبر گردیم.
ساعت 9 شب چند نفر سرباز آمدند و به همه دستور دادند به
اتاق های خود بروند. چاره ای جز اطاعت نداشتیم. ما زندانیان به
سلول های خود برگشتیم و زندانبان ها، دروازه ها را بستند.
روی بستر خواب نشسته بودم و سکوت مطلق حکمفرما بود. بعد از
هر چند لحظه ً صدای باز و بسته کردن یکی از دروازه های دهلیز به گوش می
رسید و دوباره، برای چند دقیقه ای، سکوت مرگ حکمفرما می شد.
گاهی هم صدای ترق و تروق پای سربازان، با بوت های سربازی شان، سکوت را برهم
می زد.
این چنین صحنه ها را تنها در فلم ها دیده بودم.
به خصوص فلم هایی از جنگ جهانی دوم را که در آنهازندان های زمان هیتلر را
نشان می دادند. گمان می برم که اجراً کننده گان این برنامه نیز این چنین
صحنه ها را در آن فلم ها دیده بودند.
غرق در همین افکار بودم که دروازهً سلول ما باز شد. نفس
ها در سینه ها تنگی می کردند. همه به مرگ فکر می کردیم.معاون اطلاعات
بلاک، با دو نفر سرباز، داخل اتاق شدند و به سید احمدشاه خالص دستور دادند
به دهلیز بیاید. سید احمد شاه خالص خواست اثاثیه اش را
جمع آوری نماید اما آنها مانع شدند و به ما گفتند اثاثیه اش را جمع آوری
کنیم و بدون این که انتظار بکشند سید احمدشاه خالص را با خود بردند و
دروازه را دوباره بستند.
گرچه سید احمد شاه خالص مقام بالایی را در دورهً زمام داری
امین داشت، ولی آن مقام اوبه این معنا نبود که مرگ او خرسندم می ساخت. به
خصوص این که او جوان بودو شاید هنوز سن 35 را تکمیل نکرده بود. گذشته از
آن، با مرگ یکی دو نفر از مسببین مصیبت ثور گره ای از مشکلات گشوده نمی
شد.اما افسوس که آن دولتمردان این موضوع را نمی دانستند.
تا نیم ساعت دیگر صدای باز و بسته کردن دروازه های دهلیز
به گوش می رسید. و بعد چنان سکوت حکمفرما گردید که فکر می شد موجود زنده
ای
در زندان نیست.ساعتی بعد همه به خواب رفتیم و درین فکر بودم که از
اتاق های دیگر چه کسانی را برده اند.
ساعت 9 صبح دروازه باز شد و سید احمد شاه خالص دوباره به
اتاق آمد و مختصر توضیح داد که از همۀ اتاق ها یک یک نفر را، به همین
ترتیب، کشیده بودند و در منزل اول بردند و تا صبح همانجا بودیم و حالا به
همه گفتند دوباره به اتاق های تان بروید.
این چنین صحنه سازی های مرگ را به این دلیل به اجراً می
گذاشتند تا زندانی را از نظر روحی نیز خلع سلاح نمایند و در حقیقت این یک
جنگ روانی کاملا" عیارعلیه زندانیان بود.
ساعت شش شام بازهم، طبق معمول دروازه ها باز شدند و جهت
دیدن تلویزیون به دهلیز رفتیم. دوستان دیگر
را دیدم و ازین که زنده هستیم همه خوشحال بودیم.
چند لحظه بعد معاون اطلاعات، که اسمش غلام بود، پیداشد واز
اینکه در برنامۀ جنگ روانی شب گذشته، خود را پیروز احساس می کرد، رو
به یکی از زندانیان، به نام فاروق، کرد و گفت:
فاروق صاحب ! دیگه از جرأت گپ نزنی، دیدی که دیشب چطور
ترسیده بودی؟
فاروق در جوابش گفت: بلی واقعا ً ترسیده بودم و چراهم
نترسم. تو که تنها نیستی که من از تو نترسم، قوماندانی محبس با یک کندک
عسکر، ریاست خاد با دولت و از آن هم بزرگتر یک دولت خارجی با تمام قوا پشت
تو ایستاده است و آدم کشتن هم برای تو مثل گنجشک است. زور من و تو مساوی
نیست که من از تو نترسم. اما اگر می خواهی جرأت را معلوم کنی، بیا من
و تو، دو به دو، در بیرون زندان برآییم، بعد می بینیم که من می ترسم یا تو.
***
هنوز ماه جدی به آخر نرسیده بود که مصیبت دیگری برای ما
اتفاق افتاد.
گرچه روزانه مقداری چای برای ما می رسید ولی کافی نبود.
روزی،از صحن زندان، مقداری لین (سیم) برق یافتم. آنرا باخود گرفته و به
اتاق بردم.ساختن آبگرمی را می دانستم. بعضی از زندانیان دیگر نیز به ساختن
آن بلد بودند. و آن به ترتیبی بود که دوسر سیم برق را به دو پارچۀ کوچک
فلزی می بستیم و وقتی آنرا با لین برق وصل می کردیم و قطعات فلزی را داخل
آب می گذاشتیم،به وقت کم مقدار زیادی آب را به جوش می آورد.
در تشناب اتاق ما " جمع بکس " برق بود. نزدیک به آن یک میخ را در دیوار نصب
کردم و آب را در آفتابه های پلاستیکی به آن میخ آویزان میکردیم و آبگرمی را
داخل آن می گذاشتیم. وقت ضرورت یکی از ما ها در تشناب معطل می بودیم تا آب جوش
بیاید و در همان جا آنرا در ترموز ها می ریختیم. هرکسی که می خواست حمام
بگیرد،همان جا می بود و از آب گرم آن استفاده می کرد. چون بعد از هر چند
شبی اتاق ها را تلاشی می کردند، مخفیگاه آبگرمی، شاور تشناب بود.
به این ترتیب که " گوتک " شاور را باز می کردیم، آبگرمی را در بین آن مانده
و دوباره " گوتک" را در جایش نصب می کردیم.
روزی در صحن اتاق نشسته بودیم و چای صبح را می خوردیم.
سید احمدشاه خالص از خواب برخواست و بعد از رفتن به تشناب دوباره آمد تا
چای صبح را بخورد. یک دقیقه بعد از آن سرباز داخل اتاق شد و مستقیما ً به
تشناب رفت.دوباره برآمد و رفت. چند لحظه بعد باز هم آمد و به سید احمدشاه
خالص گفت که آبگرمی را بدهد. آنرا گرفت و رفت.
برای سید احمدشاه گفتم که اگر قوماندان مارا خواست و از
آبگرمی پرسید، می گوییم که از اتاق ما آنرا نگرفته است.
به همین فیصله رسیدیم که سرباز دوباره در را باز کرد و مرا صدا زد.
من، چون تجربۀ دفعۀ قبلی را داشتم،هر قدر لباس داشتم
پوشیدم و سگرت و گوگرد را هم در جیبم گذاشتم.
پیش بینی ما درست بود و سرباز مرا به قوماندانی بلاک برد.
در یک سمت اتاق چند چوکی، در ردیف هم، چیده شده بودند و بالای یکی از آنها
همان آبگرمی قرار داشت. من در چوکی پهلوی آبگرمی نشستم.
شمس الدین، قوماندان بلاک، رو به من کرده گفت: تو اصلاح
نمی شوی؟
جواب دادم: من کاری نکرده ام.
گفت: چطور کاری نکرده ای؟ چرا آن آبگرمی را
جور کرده ای؟
جواب دادم: کدام آبگرمی را؟
گفت: همین آبگرمی را که در پهلویت است و سرباز امروز آنرا
از اتاق تان گیر کرده است.
من آن آبگرمی را، از روی چوکی برداشتم و پرسیدم که این
آبگرمی است؟
گفت: خودرا به کوچهً حسن چپ نزن، زود بگو که آنرا از کجا
کرده ای؟
جواب دادم: اول اینکه من در همۀ عمرم این چنین آبگرمی را
ندیده ام ! و دوم اینکه سرباز دروغ می گوید و آنرا از اتاق ما نگرفته است.
بعد از چند دقیقه سوال و جواب، فکر کردم که او کم کم به
این نتیجه رسید که شاید سرباز دروغ بگوید. وقتی سرباز را با من روبرو کرد
دو پا را در یک موزه کردم و گفتم که سرباز دروغ می گوید!.
.بالاخره برایم گفت به اتاقت برو.
چند دقیقه بعد باز هم سرباز آمد و سید احمدشاه را صدا زد.
به سید احمدشاه گفتم که قوماندان به این نتیجه رسیده است که سرباز دروغ می
گوید. خودت هم اعتراف نکن.
سید احمد شاه رفت و وقتی دوباره برگشت، گفت که چاره ای
نداشته است جزً اینکه قبول نماید.
انتظار ما به درازا نکشید. سرباز در را باز کرد و
برای ما حکم قوماندانی را به ترتیب پایان ابلاغ نمود:
شما تا امر ثانی کوته قفلی و از تفریح و خوردن چای محروم
هستید.
و این امر ثانی دوونیم ماه را دربر گرفت و درین مدت، وقت
چای صبح، پودر شیر را در آب سرد نل حل کرده و با مقداری نان سیلو صرف
می کردیم.
با رسیدن بهار، همان طوری که پرنده گان از اسارت زمستان
آزاد می گردند، از کوته قفلی آزاد شدیم، ولی تنها آفتاب بهاری دست محبت و
نوازش به سوی ما دراز کرده بود... !
|