زرنگار،
شماره 93، 1 جنوری 2001، کانادا
"دریا در
شبنم" نام مجموعه ایست از شعرهای کوتاه خانم پروین پژواک که تاریخ چاپ سال
2000 میلادی را دارد و توسط "انتشارات هژبر" در مرکز "انتشارات صبور" در
پشاور پاکستان به چاپ رسیده است.
این مجموعه
شامل 301 صحفه بوده و با قطع و صحافت زیبا و با پشتی به رنگ دریا به طبع
رسیده و هر صحفه شعر با طرح ها و نقش های که می خواهد محتوی پیام شعر را در
خویش منعکس کند، آراسته شده است.
طراح هژبر
شینواری است که هنرمند مبتکر و پر قدرت و کارتونیست شناخته شده کشور می
باشد.
در دیباچه
کتاب که به قلم آقای هژبر نوشته شده آمده که "در انتخاب اشعار این مجموعه،
مقصود ارایه بهترین آثار مختلف خلاقیت هنری شاعر نبوده، بلکه شعرهای این
مجموعه آثار و تجارب شعری دورهء نوجوانی شاعر است که بین سال های 60 و 70
خورشیدی نگاشته شده و با امانتداری گزینش یافته است."
کارهای پروین پژواک درین مجموعه با آنکه تجربیات آغازین اوست، از مایه های
قوی شعری بهره ور است و جوهر شعر در آفریده های جوش می زند. اگر قرار
باشد در جملهء کوتاهی ابراز نظر شود، می توان گفتف پروین پژواک درین
شعرهایش خیلی شاعر است. نگاه او به اشیا، آدم ها، پدیده ها و هستی و حیات
بسیار شاعرانه است و از روزنهء اندیشه های معمولی و غیرشاعرانه عبور نمی
کند.
نگاه او به
دو معنی شاعرانه است. یکی اینکه او اشیا شاعرانه می نگرد و بینش شاعرانه
دارد و گویی آنکه او اصولا نحوه دیگری نگاه را بلد نیست و نمی داند که به
اشیا و ماحول می توان نگاهی از نحوهء دیگر هم انداخت. دوم این که بینش
شاعرانه او را از عطف به زوایای دیگر باز می دارد و در نتیجه رمانتیک باقی
می ماند. او حتی زمانی که با خشونت و جنگ هم مواجه است، از خیالات
رمانتیک فاصله نمی گیرد:
"آهوی آزاد دشت ها
که خشم جنگ
میان نامردمت فگند
شبی درهنگامهء بلوغ
گر خواب دشت بینی
و عطر جفتت بویی
که ترا به مستی تند شقایق می خواند
به جنگ چه پاسخ خواهی داد؟"
و یا در
شعر "ملامت" حتی زمانی که گل او را پرپر می کنند، شاعر سر گلایه مندی از
کسی ندارد و می گوید:
"گل ابر را باد پرپر کرد
گل ماه را صبح
گل من را تو
باد را کسی ملامت نمی کند
صبح را نیز
من ترا ملامت چرا کنم؟"
چنین می
نماید که شاعر با گذشت و بزرگواری بیحد خود در پی سرزنش هیچ کسی نیست و
پرپرشدن ها و ویران شدن ها را روال طبیعی روزگار و زندگی می داند و "ز آمده
تنگ دل" نیست، چون همین سرشت هستی است دیگر.
اما این
رنگ تسلیم هیچگاه تیره و قوی و برجسته نمی شود که شاعر را قرین یاس گرداند،
چرا که شاعر همواره هستی را در حرکت لایزال و ابدی می بیند و شدن ها را
پیوسته و مستمر می خواند و چه زیبا می خواند:
"رنگ آبی تمام شد
و کنون با رنگ سیاه می نویسم
امیدی به پایان رسید
و کنون با امیدی دیگر نفس می کشم"
پروین
پژواک شاعر طبیعت سراست، در بیشترینه اشعار این مجموعه فصل ها ورق می
خورند. بهار، خزان و زمستان با باران ها و بادها و ابرها، سبزه ها و گها،
برگریزان و پرپر شدن گلها و رنگینی آسمان و برف سفید رنگ می آیند و می
روند. آمدن و رفتن روزها و ماه ها و فصل ها، محمل های شعری او را می سازند
و شعر پروین بر هودج رنگین این فصل ها به جلوه می نشیند:
"زمستان با گیسوان سپید
و دستان یخزده اش گذشت
و بهار با گیسوان سبزش
همه جا عطر گرم شگوفه پاشید
آری،
من رفتم و تو آمدی."
در شعرهای
این مجموعه شاعر نوعی بینش ترکیبی از جهان و هستی ارایه می کند. آفرینش و
خلقت یگانگی کامل دارد. تو و من تضادهای ظاهری اند، کلیت اشیا و پدیده ها
از پیوستگی درونی مایه دارند که نوعی جهان بینی عرفانی درین شعرها هویت می
یابند، "پنجره سبز" و "بیخبری". ماندن و رفتن یکی است، "سفر". مظاهر
هستی در وحدت و پیوستگی استمراری سیر می کند، "بیهوده". کوهستان و برف و
خورشید و چشمه و اشک، همه در یک دایرهء بهم پیوسته نیروانایی می چرخند تا
روح آدمی یعنی آفرینش را تلطیف کند، "سرچشمه". طیف گسترده و رنگ به رنگ
شوندهء حیات عریانی است و عریانی اوج حقیقت است، "درخت". زخم خونین وحشت
به لبخند بامدادی مبدل می گردد، "بخشایش". و زندگی در همه حال خود را باز
می سازد حتی اگر قلب ها خاکستر شوند و شعله های عشق خاموش گردند، ولی
ماجراهای عاشقانه تکرار شدنی است، "دایره".
جانمایهء
تخیل آفرین شعرهای پروین را "عشق" می سازد. عشق در همه محمل های شعری او
در حرکت است و جای بیشتری را به خود اختصاص داده است. عشقی که در مجموعهء
"دریا در شبنم" از آن سخن می رود، عشق همگانی نیست. عشق حقیقت مجرد و عشق
منتزع، عشق ناجی موعود و عشق به خلق و عدالت و نجات موهوم و ازین دست عشق
ها نیست. بلکه عشق مشخص و خاص است. عشق به آدم است. عشق معین و ملموسی
که در کنار او زندگی می کند و با او اندوه ها و شادی ها را قسمت می کند و
گاهی بر او
خشم می گیرد و لج می کند:
"چون اشک هایم را دیدی
گفتی بر می گردم، بر می گردم
اما تو بر نمی گردی، بر نمی گردی ای دروغگو!
چه وقت خداحافظی فریاد نزدی:
به امید دیدار...
بلکه آهسته گفتی: الوداع!"
*
دریافت های
بکر و تازه در شعرهای پروین بسیار اند، او خودش است و از تکرار پرهیز می
کند. تصویرهای قشنگ و مهتابی در شعر او نور می پاشد. مثلا در پارهء دوم
شعر "بوسه" که نمی دانم چرا با پارهء اولی یکجا شده، چون اولی به تنهایی
خود طرح قشنگی است، یکدستی تصویر به حدی موزون و خیال انگیز است که
خوانندهء شعر همان لطافت نسیم نیمه شبان را بر رخساره های خود احساس می کند
و بازتاب خیالات عاشقانهء دختران کوچی و لندی های ناب پشتو را لمس می کند.
و در جای
دیگر به شهود عارفانهء راز دل سنگ نایل می آید و می گوید که لرزش نهانی سنگ
را از وزش نسیم دریافته است. و در شعر "تولد" جاودانگی پایان ناپذیر هستی
و پیوند ازل و ابدیت و درهم شدگی فصل ها، حیات و مرگ و شگفتن زندگی در کنار
مرگ گل نقش زده می شود:
"خزان است یا بهار...
کدامین را باور کنم؟
گل ها بر کنار جوی ها همه خشکیده اند
و تو تازه شگفته ای!"
پروین هنوز
نمی خواهد از بهشت معصومانهء جهان کودکی ها بیرون آید. برای روح لطیف او
جهان تلخ واقعیت ها خشن و نازیباست. دوست دارد در کوچه های کودکی گردش
کند، اشپلک بزند و لبریز از صداها و رنگها گردد. یادوارهء دوران کودکی ها
در روان شاعر نیرومند عمل می کند و این خزانهء بی پایان رویاها با
سحرآفرینی غریبی تخیل آفرین است و با قدرت شگفت بر آفریده های دوران پسین
شاعر نیز مهر حاکمیت و سلطنت خود را می کوبد.
پروین
"دریا در شبنم" را برای دوستان دوران کودکی خود هدیه می کند که در واقع
گریزی است به دوران برگشت ناپذیر خاطره های بچگی و به قول شاعر خاطره های
نازکتر از برگ گل:
"آیا یک لحظه
آیا یک بار دیگر
با هم خواهیم بود؟
آیا یکبار دیگر
ما را هفت خواهران خواهند گفت؟
آیا باز هم هفت فیتهء خوشرنگ
بر موهای خویش خواهیم زد
و برای چیدن گل دل
به باغ سینهء جوانان خواهیم رفت؟
ای دل های نازکتر از گل
عاقبت سنگ شدیم!"
*
با شادباش
فراوان برای پروین پژواک که درین حسرتسرای دردها و اندوه ها، لحظاتی ما را
به دیاران نور و نسیم سفر می دهد و زنگار دل ها را با آب سرچشمه های شفاف و
زلال عاطفه های ناب می شوید، تا نیروی آرمان های شکسته را را بار دیگر در
قلب ها بیدار کند و ما را توان مقابل شدن با پیکره های جادویی سنگ شده
ببخشد. چاپ "دریا در شبنم" برای او و یار هنرمندش گرامی همایون هژبر
شینواری تبریک می گوییم که همیشه چنین باشد!
در پایان
تذکرات مخلصانهء دارم که نه نقد است و نه تقریظ فقط نگرش های ذوقی نویسنده
است که با شاعر خوب و مهربان به میان گذاشته می شود:
گاهی
زیبایی های کلامی همسنگ با طراوت و غنامندی تخیل و تصویرهای شعر نیست. حشو
و اضافاتی شعر را لطمه می زند. مثلا سطر پایانی شعر "صدف" "و صدفش را دور
می ریزند". درینجا حرف واو کاملا اضافی و حرف مزاحمی است. در شعر
"کوچی" سطر چهارم "دل های ما با هم" حشو بیهوده است و پیراستن آن شعر را
از پراگندگی نجات می دهد و قوت بیشتری می بخشد. در "شب زنده داری" دو
سطر اولی و دو سطر آخری به شعر نمود شعاری بخشیده که با حذف آنها شعر
استحکام و جلوهء دیگری می یافت و از حشو خطابه یی می پیراست و شعر "بوسه"
همانگونه که اشاره رفت، دو طرح جداگانه بسیار قشنگ و دوست داشتنی است. و
اما "بی خبری" شاهکار این مجموعه است که چنان منشور کثیر السطوحی، امواج
لطیفی از عاطفه و وجدان و عشق و هستی و انسان و جامعه و تاریخ و فلسفه و
عرفان و رستخیز و مرگ و بقا و پیوستن و جاودانگی نیروانایی از آن تلالو می
کند:
"وقتی مرد
هنوز بسیار جوان بود
و نمی دانست مرگ چیست
وقتی همه گریه می کردند
او دست مادرش را گرفت و گفت:
مثلی که خوابم می برد
بار مرا زود بیدار کنی!"
این شعر
نماد و سرنوشت ملتی است که همین حالا می میرد ولی باورش نمی آید که او در
حال مرگ است، چون ناخودآگاه تاریخی و فرهنگی اش بیدار شدن دوبارهء او را در
گوشش باز می خواند و السلام.
|