کابل ناتهـ، Kabulnath
























Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
من چه کنم؟
 
 
 
رزاق مأمون
 
 

 نامه ناشناسی آمده بود. فکر کردم، از همان نوع امیل های مزاحم یا پیام های دروغ کلاه برداران انترنتی است که به خواندن نمی ارزند. اما در سوبجیکت آن نوشته شده بود:

سلام بچیم!

درصفحه چنین خواندم:

« سلام عزیزالله جان بچیم

خدا کند خوب باشی. می خواهم مطمئن شوم که آدرس امیل ترا اشتباه نگرفته ام؟

خاله نسرین تو»

فکرکردم: «خاله نسرین چطور سراغ مرا گرفته است؟ من هرگز چهره او را ندیده ام!»

به سرعت پاسخ نوشتم:

« سلام خاله نسرین... الهی شکر... چشمانم از دیدن چند کلمه که نوشته ای روشن شد. شما کجا هستید؟ آیا شما همان خاله نسرینی هستید که مادرم در باره شما برای ما قصه می کرد؟ لطفا مرا اطمینان دهید!»

باحرمت وارادت»

حیرت زده شدم. فکرکردم:

« واقعاً خاله نسرین است؟»

از ورای سخنان مادرم چنین فهمیده بودم که بیست و پنج سال پیش وقتی خاله نسرین از خانه گریخت، من تازه تولد شده بودم. قرابت خانوادگی با هم نداشتیم؛ فقط همسایه دربه دیوار بودیم. ماجرای فرارخاله نسرین سال های دراز جزو داستان های دنباله دار خانه ما بود. از مجموعه قصه ها و قضاوت های زنان ومردان کوچه، تصویریک زن وحشتناک که به هیچ قاعده و ارزش های فامیلی پایبند نبود، درذهن من جایگیر گشته بود. مردان از جمله پدر وکاکاهایم  مدعی بودند که این زن یک قاتل بی رحم بوده است.  اما برای من ثابت نشده بود که خاله نسرین دقیقاًچه گناهی را مرتکب شده بود؟

حوالی عصر، امیل را بازکردم:

خاله نسرین نوشته بود:

« عزیزالله جان... درست نوشته ای... من همان خاله نسرین تو هستم که درباره من شنیده ای. وقتی نوزاد چند روزه بودی، من از همسایگی شما ناگهان گم شدم و حالا پیدا شدم. راستش من ترا پیدا کردم. می دانم که ازدواج نکرده ای. برایت سوال پیدا نشد که چطور خاله نسرین سراغ ترا گرفته است؟ من حالا تصمیم گرفتم با تو درتماس شوم.

نسرین»

درجواب نوشتم:

« خدایا باور نمی کنم که خاله نسرین دو باره کشف شده باشد. کاش مادرم زنده بود! تا آخرین روزی که از دنیا رفت، از شما یاد می کرد. با دلتنگی یاد می کرد. می گفت نسرین زن با عزت بود. اما همه مردان خانواده ( حتی دراوایل، پدرم ) او را ملامت می کردندکه ( خداخواسته) یک زن فراری، آدم کش وهرجایی چطور می تواند زن باعزت باشد. خودم هیچ گاه نتوانستم بفهمم اصل گپ چه بود؟ خواهرهایم شوهر کرده اند و برادرکلانم درخارج است. من درکابل هستم. ازدواج نکرده ام.

عزیزالله»

درپایانه پاسخ، اضافه کردم: احساس می کنم یک چیز را از شما سوال کنم. شما اصلا درکجا هستید؟

سه روزگذشت و نامه ای نرسید. حدس زدم که خاله نسرین ازخیر ادامه تماس هایش با من گذشت. اما برای من این پایان کار نبود؛ تازه آغاز یک دوره هیجان سردرگم برای فهمیدن جزئیات ماجرایی بود که ازسال ها پیش درگوشه ذهنم ترسب کرده بود.

نامه تازه خاله نسرین یک هفته بعد رسید. فقط نوشته بود:

« عزیزجان

می خواهم برایت عروسی کنم. نظرت چیست؟»

ازین پیشنهاد بی مقدمه و موهوم حیرت زده شدم. راستش این یک ضربت عاطفی بود. پیشنهاد وی با توجه به تصاویرآمیخته وترسناکی که از زندگی وگذشته خاله نسرین درذهنم ذخیره داشتم، به حس نگرانی و هراس من دامن زد. فکر کردم که چه بنویسم؟

پاسخ کوتاه و سخت گیرانه دادم:

« خاله نسرین اول باید من شما را از نو بشناسم.

عزیزالله»

خاله نسرین سه ساعت بعد نوشت:

« از چه لحاظی می خواهی مرا از نو بشناسی؟ کاش مادرجانت زنده بود. من در اصل می خواهم حق خواهرخواندگی مادرت را ادا  کنم!

درزیر یادداشت داده بود:

ضمیمه نامه را بازکن، شاید به وسیله چشمان قلبت مرا بشناسی. نگاه ذهنی و حافظه ات را ببند!»

ضمیمه را گشودم،  تکان خوردم. عکس سیاه وسفید خاله نسرین با مادرم! این عکس در البوم خانوادگی ما وجود نداشت.

در پاسخ خاله نسرین نوشتم:

« خاله نسرین...من حیران هستم که درباره شما چطور فکر کنم و چطور قضاوت کنم... شما چرا ازخانه شوهر و فامیل شوهر غایب شده اید که تا امروز از شما به حیث یک زن هرجایی و آدم کش یاد می کنند؟ اگر اصل مسأله به من روشن شود، می توانم در باره شما طور دیگری فکر کنم.

عزیزالله»

پاسخ خاله نسرین یک ساعت بعد رسید:

« بچه جانم

آیا غیر از بعضی مردان فامیل خسرم، کس دیگری مرا به نام های هرجایی و آدم کش یاد کرده است؟ از مادرت چنین چیزی را شنیده ای؟

نسرین»

چنین پاسخ دادم:

« خاله نسرین، مادرم همیشه می گفت که خاله نسرینت یک زن با عزت بود.- عزیز-»

صبح پاسخ آمد:

« بچه جانم، خدا جنت ها را نصیب مادرت کند... حالا برایت می گویم ... تا وقتی مادرت زنده بود، بین ما خط و پیام مبادله می شد. مصرف لباس ها و مکتب ترا من برایش می فرستادم. او شریک رازها و درد های من بود. تو میراث دار من و مادرت هستی ومن به همین خاطر دخترم را به نامت نگهداشته ام که روح خواهرخوانده ام را شاد و زنده نگاه کنم. حالا فهمیدی؟

نسرین»

برای آن که مدت یک هفته ازارسال جواب به خاله نسرین طفره بروم، به سوی کمپیوترنرفتم.  می خواستم خاله نسرین به میل خودش پرده اصلی ماجرا را پس بزند. درپایان هفته، پنج نامه برای من ارسال داشته بود.

نامه اول:

بچه جانم... می دانم که بازشدن پنجره این راز، ترا گیج کرده. تمام قضیه را مادرت می دانست. حالا می خواهم تو هم بدانی. نسرین

نامه دوم:

عزیزالله جان

جوابی از تو نیامد. منتظرم

نسرین

نامه سوم:

مادرت قبل ازآن که روحش به عرش پرواز کند، به من گفته بود که وظیفه مادری را از تو دریغ نکنم. می دانم که این قضیه ترا متعجب ساخته. یک چیز را از یاد نبری و آن این که درین باره با هیچ کسی گپ نزنی.

نسرین

نامه چهارم:

عزیزجان

تو نباید سکوت کنی... من هم مادرت هستم، جواب بده

نسرین

نامه پنجم:

بچه جانم

خوب... اگر وصیت مادرت برایت ارزش ندارد، من هم نمی توانم چیزی را بالایت تحمیل کنم... خودت نام خدا برای خود مردی شده ای که می توانی چه گونه تصمیم بگیری.

نسرین

سرانجام جواب نوشتم:

خاله نسرین

ذهنم کار نمی کند. زیرفشارروانی قرار گرفته ام. اگرشما راست می گوئید، چرا مادرم حداقل یک بار درین باره با من گپ نزد؟ کم از کم برایم اشاره می داد که ...

خاله نسرین به سرعت پاسخ نوشت:

« پسرم

گفتن این اسرار آن هم درده سال پیش، شاید از توان عقل تو بالا بود. کسی که میان ما رفت و آمد داشت، نامه ها و پیام های ما را به یکدیگر می رسانید. آن شخص نیز هنوز درکابل است و هیچ نیازی نیست که او را نزد تو هم بفرستم. درآن سال ها من نگذاشتم که مادرت مسأله را با تو درمیان بگذارد. برایش گفتم وصیت کوتاهی به نام تو بنویسد و درآن شصت بگذارد. حالا می توانی ضمیمه نامه را بازکنی که مادرت چه نوشته است؟

ضمیمه را گشودم. دست خط نه چندان خوب مادرم را شناختم وبا شدت به گریه افتادم.

مادرم شاید در روز های آخر دربستربیماری نوشته بود:

« عزیزمادر، ازین که مریضی من روز به روز زیاد شده می رود، فهمیده نمی توانم تا چه وقت زنده می مانم.مگر الله تعالی ترا به پیری برساند. در باره خاله نسرینت برایت قصه کرده ام. خاله ات یک بی بی زن بود که ازین جا فراری شد. تا حالی پیسه دوا و درمان مرا روان می کند. خاله نسرینت بسیار ظلم وستم دیده است. دست خط من هروقت باشد به وسیله خاله ات برایت می رسد. برایش گفته ام که بعد ازمن مثل اولاد خودش از تو سرپرستی کند. برایش گفته ام هر وقتی تو بخواهی، سررشته ازدواج ترا بگیرد. »

هرچه سعی می کردم برخود مسلط شوم، گریه امانم نمی داد. به راستی که مادرم مرا« عزیزمادر» صدا می کرد. پدرم به خنده می گفت: نامت عزیز، تخلصت، مادر!

به خاله نسرین نوشتم:

نمی توانم درین باره چه قسم فکر کنم و خودم را قناعت بدهم. اصلا چرا چنین درامه درست کرده اید؟ می توانید تلفنی با من تماس بگیرید؟

جواب خاله نسرین چنین بود:

بله بچه جانم... درامه است. ولی نمی توانم تلفنی با هم صحبت کنیم. هنوز وقت است. خوب است که از طریق چتینگ با هم مذاکره کنیم. وقت داری؟ اگر وقت داری، روزجمعه ساعت ده قبل ازظهر... درست است؟ درین جایی که من هستم، به اوایل شب خواهد بود. اولاد ها دراتاق های شان می روندو ما می توانیم صحبت کنیم.

***

روزجمعه وارد شبکه شدم. خاله نسرین درنامه تازه اش گفته بود:

« بهتر است فشرده ماجرای گذشته را برایت تشریح کنم. اگر سوالی بود، می توانیم از طریق چتینگ حل کنیم.

بیست وهفت سال پیش دختری چهارده ساله بودم. برادر نداشتم. یک روز خبرآمدکه رهزنان پدرم را در راه ماهیپر کشته و به دریا انداخته اند. پدرم تاجر معروف بود. هرجا که می رفت، برادر خود عزت الله خان را نیز با خود می برد. مادرم بالای عزت الله خان مشکوک بود. او می گفت: عزت الله با پدرت همراه بود. پس او را چه گونه زنده رها کرده اند. یک روز با لحنی خفه وعقده آلود به من گفت:

دلم می  گوید پدرت را همین مرد کشته است.

پرسیدم: ازچه می گویی؟

گفت:

هم دلم گواهی می دهد وهم بعضی رفیق های پدرت احوال داده اند که عزت الله به کمک صادق پدرت را درشب تاریک کشتند و برای آن که شناخته نشوند درهمان شب تاریک، از بلندی سرک ماهیپر او را به سوی دریا غلتانیده بودند.

مادرم زنی خاموش اما لجوج بود. به زودی دست به کار شد تا جایداد ها و دارایی های نقدی پدرم را تنظیم کند. این کار خشم عزت الله را برانگیخت. روزها به خانه ما می آمد وبا مادرم دعوا می کرد و حتی مشت خود را بلند می کرد تا به صورت مادرم بکوبد. مادرم روز به روز لاغر تر شده می رفت و از بابت سرنوشت من نیز نگران بود. یک روز درمیان گریه و دلتنگی یاد آور شد که قصد دارد عزت الله را از سر راه خود بردارد. سوال کردم که چه گونه یک زن می تواند کسی را بکشد. گفت: زن شاید نتواند؛ اما تفنگچه زن و مرد را نمی شناسد. اگر همه دارایی خانواده ما به چنگ عزت الله بیافتد، من و تو برده وسیه روز می شویم. وقتی لب های مادرم به لرزش افتاد، ترس درجانم افتاد.

یک شب، عزت الله خان و صادق پسرش ( که بعداً شوهرم شد) به خانه آمدند. عزت الله علی الحساب رو به من کرد وگفت:

نسرین آماده شو ...همراه صادق برو به خانه ما.

مادرم چیغ کشید: نمی گذارم دخترم را ببری.

عزت الله چندگام به مادرم نزدیک شد:

از شلیته گری ها تو، حتی مرگ برادرم را از یاد برده ام... دهانت را بسته می کنی یا آن که بسته اش کنم.

مادرم که در کنج دیوار خزیده بود، وحشیانه به سوی عزت الله خان حمله کرد؛ اما هنوز تفنگچه را آماده تیراندازی نکرده بودکه لگد سنگین عزت الله بر کمرش فرود آمد و به زمین افتاد. صادق دوید و چنگال هایش را برگلوی مادرم قالب کرد. عزت الله به تفنگچه نظر انداخت و با صدای آهسته گفت:

حالا تو هم بی غم می شوی، ماهم... خفه ات می کنیم... تفنگچه را چرا زحمت بدهیم!

من خیز برداشته و اطوی سنگین روسی را برداشته وبه سویش پرتاب کردم. عزت الله به عقب نگاه کرد وگفت:

اوه...؟ گپ به این جا کشید؟؟

سپس با اشاره به مادرم که زیر دست های صادق دست و پا می زد، به پسرش گفت: گلویش را محکم بگیر که من اول به حساب این فاحشه برسم.

به سویم خیز برداشت و مشت محکمی به صورتم کوفت که گیچ شدم. ضربه اش دهشت ناک بود و روحیه اعتراض را در من کشت. درلحظات بعدی همین قدر صدای پدر وپسرش را می شنیدم که پیوسته می گفتند:

- پایش را محکم بگیر

- دستش را به سوی خود قات کن.

- ای پدر لعنت!

- فشار بده ...  خوب فشار بده ... که نفس نکشد...

- ایلا نده که کارش خلاص شود.

- بانش که نفس برآمد...

- تیز کن... الماری را باز کن...

- چه را می پالی؟

-  او بچه صندوق زیورات درین جا نیست!

- نمی فهمم... من دیده بودم همین جا بود...

- البت... جایش را تغییر داده.

- اینه... پیدایش کدم... زیر چپرکت...

-  بازش کن...

آخرین کلمات عزت الله را هم شنیدم که گفت:

برو... موتر بیار مرده را ببر ... فضل خدا کل اسناد های خانه و زمین ها هم درهمین صندوقچه است...

فردا خانواده عزت الله خان به سفر دو ماهه به مزارشریف رفتند که من نیز همرای شان بودم. مرا به صادق نکاح کرد و هفت سال تمام درآن جا ماندیم. عزت الله خان تمامی داروندار پدرو مادرم را به این طریق صاحب شد.

سلسله نامه خاله نسرین درهمین مقطع بریده شده بود. شاید ازشدت گریه نتوانسته بود که شرح ماجرا را ادامه دهد.

من جملاتی را به رسم دلجویی برایش نوشتم. او درجواب نوشت:

« بچه عزیزم

حالا تصور کرده می توانی که من چه گونه هفت سال تمام عروس کسی بودم که مادرم را با دست هایش خفه کرده بود؟!»

مکاتبه انترنتی خاله نسرین مدتی قطع شد. چه کاری از دست من بر می آمد؟ شاید وی می خواست با زاری والتجای پیاپی از وی خواهش کنم که دنباله ماجرا را پی بگیرد. بعداً فهمیدم که درچنین حالات، مخاطب یک نیاز انسانی دارد تا احساس کند که شنونده اش، از ماجرای وی، بهت زده شده و تا مرز شوک روانی نزدیک شده است. درچنین موقعیتی باید مخاطب را با اصرار و استمرار، آماده کرد که گفتارش را دنبال کند.

اما من چنین کاری نکردم. ترسیده بودم. ( احساس ناگواری برایم دست داده بود) با خود گفتم:

این مسایل به من چه ربطی دارد؟

به خاله نسرین کوتاه نوشتم:

برای شنیدن غم های تان، چرا مرا انتخاب کرده اید؟

مثل این که تیر را کامل به هدف زده بودم!

نسرین فوری جواب نوشت:

« بچه جان

درغیر آن، مثل خریطه خون می ترکیدم! درین بیست سال هیچ کسی را نیافتم که... می خواهی از طریق چت صحبت کنیم؟»

احساس کراهت برایم دست داده بود. به یادداشت خاله نسرین جواب ندادم. او باردیگر با التماس نوشت:

بچه عزیزم

شهامت کن... به چت برو!

 

***

 

روزدیگر به شبکه چتینگ داخل شدم:

- سلام بچه جان!

- سلام خاله نسرین..

- حالت خوب است؟

- حال من خوب است؛ اما مثل این روزپیش حال شما خوب نبود.

- بیست سال است که درین باره با کسی گپ نزده ام. هیچ کسی نمی داند من درکجا هستم. دخترانم حنا و سما نمی دانند که چه اتفاقی افتاده است. وقتی رشته سرنوشت ما ازکابل بریده شد، حنا چهارساله بود سما دوساله بود. حنا به خانه بخت رفته اند وسما که اصلا کابل را ندیده است وبا من به سر می برد.

- خاله نسرین شما وضع روانی عادی دارید؟

- وضع عادی دارم مگربار سنگینی دارم که هرچه می خواهم به زمین بگذارمش، موفق نمی شوم.

- یعنی چه؟

- یعنی این که... بالاخره تو بفهمی که اصل قضیه چه بوده است!

-  من هنوز نمی توانم شما را درک کنم.

- من باید رازی را برایت فاش کنم.

- شروع کنید!

- آیا سوالی درباره من در ذهنت وجود ندارد؟

- دارد.

- چه سوالی!؟

- اول این که شما در کجا زندگی دارید؟

- این را فعلاً توضیح نمی دهم.

- دوم این که چرا از نوشته شما یک نوع ناراحتی می بارد؟

- به زودی خواهی فهمید!

 

***

                                                              

فکرکردم:

این زن از من چه می خواهد؟

امیل را گشودم. خاله نسرین نوشته بود:  متن مهمی را که فرستاده ام، بخوان! با هیچ کسی درین باره صحبت نکن!

او نوشته بود:

« ازهمان لحظه هایی که صادق ( شوهرم) همراه با پدرش ( عزت الله)، مادرم را پیش چشمانم با دستان شان خفه کردند، خوی وعادت یک جانور درنده را پیدا کردم. به جانورکامل مبدل شده بودم. جانوری که درظاهر، دختری زیبا ، سربه راه و خاموش بود. خودت می دانی که زندگی زناشویی با کسی که پدر و مادرت را کشته است، چه معنایی دارد! تلخی های زندگی چهره های رنگارنگ دارند، اما تحمل چنین تلخی ها، از توان یک زن بالا است. فقط یک چیز به من امید می داد؛ فقط یک چیز! حتی قبل از آن که پدرومادرم به وسیله کاکا و پسرکاکایم کشته شوند، درخانه ما گفته می شد که مردان خانواده شامل پدر، کاکا و پسران شان به طور میراثی به یک بیماری مبتلا می شوند که غیراز مرگ راه دیگری ندارد. خصوصیت بیماری شان آن است که دریک مرحله عمر خویش ناگهان فلج می شوند. همین که فلج شدند، روی بستر می مانند و چند ماه بعد بر اثر یک حمله مغزی می میرند. پدرم قصه کرده بودکه چه گونه پدر بزرگ ما دریک مجلس عروسی ناگهان به زمین افتاده بود و او را با پاها و دست های فلج به خانه برده بودند. او را زمانی از چهارچوب خانه بیرون کردند که از یک سکته مغزی تکانی خورد و چشم هایش بسته شدند.

 به همین امید مقاومت می کردم. دو سال بعد از عروسی مطلع شده بودم که کاکایم، بعد از کشتن پدر و مادرم، تمامی قباله واسناد جایداد های پدری را به دست آورده بود. یک سال قبل از آن که از کابل فرار کنم، خبرشدم که عزت الله تمام زیورات مادرم همراه با اوراق و اسناد جایداد ها  را دریک صندوقچه فلزی گذاشته و صندوق را درگوشه اتاق خوابش زیرخاک دفن  کرده است. میان حویلی عزت الله و حویلی ما یک دیوار حایل بود که یک دروازه داشت و ما از همین در، از یک حویلی به حویلی دیگر رفت و آمدمی کردیم. وقتی حنا چهار ساله شد، زن عزت الله از نفس تنگی جان داد. عزت الله بعد از روزچهل زنش، برای گرفتن زن نو دست به کار شد. به من گفت:

آماده باش همرای نجیبه ( خواهرش) به خانه محبت خان خواستگاری بروید که من بی دست و پا شده ام و نمی خواهم به کمک عروس محتاج باشم و پیشانی او را سیل کنم. یک شب به درگاه خدای لایزال دعا کردم که هیچ سیاه سری را درچنگ آن حیوان سنگدل نیاندازد. یک شب محمد داد مستخدم عزت الله به دهلیز آمد و با نفس سوخته گفت:

حاجی صاحب مریض شده ... بیائید!

عزت الله به حج نرفته بود؛ اما مستخدم از ترس، او را حاجی صاحب صدا می زدو عزت الله هم ازین لقب بدش نمی آمد. همان لحظه به خود گفتم:

خداوندا... مثل این که دعای مرا قبول کرده ای!

صادق جلو دوید و من از دنبالش. سگ کلان ووحشی که همیشه درحویلی گشت می زد، پا به پای صادق خیزمی زد. ترسیدم. محمد داد سگ را درگوشه حویلی بست و به سوی اتاق عزت الله رفتم. دیدم که چشم هایش گرد شده و روی دوشک دراز افتاده است. مریضی میراثی فلج،عزت الله را در گوشه خانه محبوس کرد. از همان لحظه ازخود پرسیدم:

نوبت صادق چه وقت می رسد؟

رفت وآمد اقارب و نزدیکان چند روز دوام کرد و بعد از آن، عزت الله در گوشه انزوا باقی ماند و فقط محمدداد و سگش از وی مراقبت می کردند. قوم وخویش می گفتند که عزت الله را افلیج زده است. مریضی اش میراثی است و هیچ چاره ای ندارد. معنی این سخنان آن بود که به زودی حمله مغزی کارش را تمام می کند. عزت الله در بستر بیماری عادت سگی پیدا کرده بود و هرلحظه غر می زد و غذای هوسانه فرمایش می داد و فحش می داد.

دخترم سما دوساله بود. طفل سومی را هم در شکم داشتم.  درهمین حالت، یک پایم به خانه عزت الله و یک پایم به خانه خودم بود. درچنین حالتی، روزی یک نفر از تجارت خانه تلفن کرد که صادق را مرگی گرفته است و دفعتاً به زمین افتاده. شما یک بار به شفاخانه بیائید. از هیجان به خود لرزیدم. شریک های تجاری صادق از مریضی لاعلاج میراثی آن ها خبر نداشتند.

فکر کردم:

« انشاءالله نوبت به صادق رسید. بعد ازین به حساب شان می رسم.»

هنوز ازخانه سوی شفاخانه حرکت نکرده بودیم که صدای موتر به گوش رسید وچند نفر صادق را به شکل چهار دست و پا به داخل حویلی آوردند. من که از شدت خوشحالی جان تازه گرفته بودم، هیجان زده شدم و به طور نمایشی به سروصورت خود زدم وموهایم را کشیدم و آه و فریاد راه انداختم. چند زن همسایه و زنان شریک های صادق که برای همدلی آمده بودند، دورم را گرفتند و صادق و مرا به خانه بردند و دلجویی کردند. چشمان صادق مثل چشم های پدرش گرد شده بودند و سخت ترسیده بود. مهمانان که رفتند، صادق به سویم نگاه کرد ومانند یک قاتل به دام افتاده گفت:

« مثلی که نوبت به من رسید... نسرین... تو چه فکر می کنی؟»

گریه سردادم وگفتم:

« خدا نکند صادق... سایه ترا خدا از ما کم نکند... شاید یک مریضی عادی باشد.»

صادق به خریطه دارو ها اشاره کرد:

« داکتر با شریک هایم چیزهایی گفت که نفهمیدم.»

خود را غمزده و مشوش جلوه دادم وپرسیدم:

« حالا چه طور کنیم؟»

صادق گفت:

« دست وآستین بربزن و تا وقتی من جور می شوم، از کارهای تجارتی سرپرستی کن!»

در دل گفتم:

« از جورشدن خلاص هستی انشاء الله!»

وقتی خبر به عزت الله رسید با تلخی به گریه درآمد ومحمد داد او را روی شانه های خود به اتاق صادق آورد. متوجه شدم هردو با نگاه های مظنون ووحشت ناک به سوی من می نگرند. من برای رفع شک و شبهه، چنان این سو و آن سو می رفتم وازآنان سرپرستی می کردم که کم کم شبهه و ترس شان از بین رفت.

درین دنیا یگانه مونس وهمرازم مادرت نجیبه جان بود. او مرا از  خودکشی نجات داد. هروقت  برایم می گفت:

 به قوت باش. روز انتقام می رسد.

سه ماه به تولد فرزند سومی ام باقی مانده بود. با نجیبه جان مشورت کردم که چه کنم. فیصله کردیم که پول های تجارت خانه و سرمایه های نقدی دیگر را جمع کنم. این کاررا کردم. نجیبه جان پرسید که حالا چه می کنی؟

گفتم: با این نوزادی که درشکم دارم، چه کرده می توانم؟

نجیبه جان گفت:

با شوهرم گپ زده ام. نوزاد را نزد ما بگذار... خودت را نجات بده... عزت الله و صادق دیریا زود می میرندو اقارب شان همه چیز را از دست تو می گیرند.

ظرف چند هفته، یک نوع زهری پیدا کردم که خاصیت نامتعارف داشت وازهمان نوع مواد سمی بود که بعد از چند هفته سبب مرگ آدم می شود. داروی قوی خواب آور را نیز پیدا کردم. کسی  از اقارب مادرم، درگرفتن پاسپورت وتهیه ویزا مرا یاری می رسانید. همه چیز به خوبی پیش می رفت.

به نجیبه جان گفتم:

وقتش رسیده است که اشک های من ثمر می دهند!

اوگفت:

  - محتاط باش.

اختیار عزت الله و صادق از بابت خوراک وپوشاک ومواظبت های ضروری، دردست من افتاده بود. تقدیر، بالاخره این دو مرد سنگدل را که مرا در آتش انداخته بودند، ذلیل کرده بود. درهمان شب ها و روزها، محمد داد با صورتی گرفته و غمزده به داخل خانه آمد و از مرگ ناگهانی مادرش دربامیان خبرداد. او گفت باید به زودی کابل را ترک کند. خوشحال شدم؛ مگر با نگرانی ظاهری پرسیدم:

چه مدتی آن جا می مانی؟

- یک ماه

- به تنهایی چطور می توانم مریض ها را سرپرستی کنم؟

- بی بی جان... چه چاره دارم؟

- خوب برو... مجبورم هردوی مریض ها را خودم برای تداوی به هندوستان ببرم. شاید چند ماه درهندوستان بمانیم. هرزمانی از هندوستان آمدیم، احوال می دهم که بیایی...

معاش باقی مانده یک ساله اش را پرداختم. اما از وی خواستم که دو قلاده سگ ولگرد را از کوچه بیاوردو درگوشه حویلی به ریسمان ببندد. محمد داد گفت:

- سگ را برای چه می خواهی؟

- از تنهایی می ترسم. سگ ها در حویلی باشند... غنمیت است... بسته شان کن که بجفند تا دزدان جرأت نکنند به حویلی ما نزدیک شوند!

- اوه... بی بی جان! خوب فکر کردی... حالا می آورم.

قدم به قدم برای عملی کردن نقشه ای که درسرم موج می زد، نزدیک می شدم. محمد داد دو سگ ولگرد را آورد و درگوشه حویلی به بند کشید. گوشت تازه پیش دهان سگ ها انداختم. سرشان دست کشیدم. دم تکان دادند و پوزه به زمین گذاشتند.

یک هفته بعد کودک سومی ام به دنیا می آمد. نجیبه نوزاد را از من تحویل گرفت و آهسته درگوشم زمزمه کرد:

حالا آزاد هستی... کار را یکسره کن!

شب به نیمه رسیده بود. خویشاوند مادرم همراه با حنا و سما در دهلیز شفاخانه انتظارم بودند. صبح به خانه نجیبه آمدم. یک کاسه داغ آرد بریان آمیخته با روغن زرد را سر کشیدم. کمرم را با دستمالی محکم بستم. با سرعت خانه آمدم. صادق با چشمانی امیدوار انتظار مرا می کشید. با نگاه های شادمان کمی روی جا تکان خورد وگفت:

- نسرین... مبارک باشد... دختر است یا بچه؟

- بچه است ... بچه!

- آوردیش؟

- داکتر گفت چند ساعت در ماشین بماند که به درستی نفس کشیده بتواند... من آمدم که برای توو کاکایم چای ونان درست کنم... تخم بپزم یا چیز دیگر؟

- اگر می توانی یک کاسه آش تند و تیز برایم جور کن!

بی آن که به اتاق عزت الله بروم، به سوی آشپزخانه دویدم.  عزت الله آش و تخم جوشیده را دوست داشت. ظرف آب را روی منقل گذاشتم و درمیان آب تخم مرغ مقداری زهر ریختم. وقتی دیگ آش به غلیان رسید، مقدار بیشترزهر را همراه با داروی بیهوش کننده درآن ریختم و لذت بردم. دیگ چنان می جوشید که بوی آن آدم را مست می کرد. دست های می لرزیدند. از هیجان سرخ شده بودم؛ اما حس می کردم که خستگی های چندین ساله از وجودم می تکند. دو کاسه آش همراه با تخم جوشیده را درپطنوس گذاشتم. یکی را برای کاکایم بردم. او تازه از خواب برخاسته و رادیو می شنید.

گفت:

- نسرین بچیم... درکارهای خانه تنها ماندی!

- فرقی ندارد کاکا جان...

پطنوس دومی را برداشته به سوی اتاق صادق روانه شدم. صادق کمی درجایش بلند شد:

- نسرین جان بنشین... چه آشی... بیا یک جا بخوریم.

- صادق تو نوش جان کن... بروم که دخترها را هم بیاورم!

پانزده دقیقه بعد از درز کلکین به داخل اتاق صادق نگاه کردکه به خواب رفته است. از درحایل حویلی به سوی اتاق کاکایم رد شدم واز عقب شیشه دیدم که وی نیز مست و مدهوش به خواب رفته بود. آرام وبی صدا، سیخ کبابی را که روی آتش گذاشته بودم، به زودی به یک پاره آهن گذاخته و سرخ رنگ بدل شد. دستکش را به دست راست کشیدم و سیخ را برداشته به سوی اتاق عزت الله رفتم. گلویم خشکی می کرد؛ اما به نیرومند ترین زن عالم بدل شده بودم. نوک آتشین سیخ را ابتداء درچشم راستش فروبردم که تکانی خورد و دست و پا زد. سپس نوک سیخ را درچشم چپش فروکردم. قوه تخدیر داروی بیهوشی و زهر به حدی سنگین وعمیق بود که کاکایم به خود لرزید اما آرام گرفت. بوی گوشت خام دراتاق پیچید. سیخ را درگوشه حویلی با دستمالی پاک کرده و دو باره روی آتش گذاشتم. به زودی داغ شد واین بار به سراغ صادق رفتم... آه ...  چه لذت بخش لحظه هایی...

سیخ را ابتداء درچشم راست و سپس درچشم چپش فروکردم و دود از چشم هایش برآمد. دست وپا زد و دهانش را چاک کردو ضجه کشید و فحش گفت... رمق درکالبدش مرده بود و شاید احساس می کرد که خواب می بیند و چنگال اشباح چشمانش را از حدقه درمی آورند. کلکین را گشودم که بوی گوشت کباب شده زایل شود.

کمر راست کردم. دیدم که سگ های گوشه حویلی سپاسگزارانه به من می نگرند. پارچه های گوشت و استخوان های باقی مانده دریخچال را بیرون کردم و پیش دهان شان پرتاب کردم.

ازخودم سوال کردم:

حالا چی؟

ندایی درگوشم گفت:

« صندوقچه زیورات مادر... و اسناد واوراق! »

این بار گام هایم به سوی اتاق کاکایم فاتحانه و بی دغدغه بود. از کنار جسدش به گوشه اتاقش گذشتم و با کار کلانی که دردست داشتم، شروع به کندن جایی در زاویه دیوار کردم. فقط چند دقیقه بعد، نوک کارد به بدنۀ صندوقچه فلزی خورد. خاک ها را با دستانم یک زدم و دستگیره سنگین ونکلی صندوقچه پدیدار گشت. دستگیره را بالا کشیدم. صندوقچه زیبای فلزی که سالیان سال دراتاق خواب مادرم بود، از ته خاک بالا آمد. صندوقچه قفل بود. دیگر برای گشودن صندوقچه وقت نمانده بود. قبل از آن که در قفل در بیرونی منزل، کلید را بچرخانم، سگ های ولگرد را از ریسمان رها کردم که در غیاب من، از بیماران خانه مواظبت کنند. چون ازسگ عزت الله خان خاطره بدی داشتم، از ترس جرأت نکردم بندش را باز کنم. چون آخرین قدم به سوی درخروجی گذاشتم، نگاهی به عقب افگندم. همه چیز به سادگی حوادث این دنیا بود. فقط سگ عزت الله پیوسته غف می زد. شاید گرسنه بود و یا چیزی را احساس کرده بود. با خود گفتم:

هرچه باشد بهتر است دو سه روز غف بزند و غف بزند تا هیچ کسی به سوی حویلی نزدیک نشود. بعد ها نجیبه برایم نوشت که تا یک هفته کسی از غیابت من مطلع نشده بود. همسایه ها زمانی به این راز پی برده بودندکه تعفن گیچ کننده ای درکوچه پیچیده بود. هرکس از دیگری سوال می کرد:

این بوی زننده از کجاست؟

سرانجام دریافتند که بوی از خانه عزت الله و صادق بر می خیزد. وکیل کوچه به پلیس خبر داده بود. هیأت پلیس وارد خانه شده و بینی شان را با دستمال گرفته بودند. آن ها مشاهده کرده بودند که سگ های گرسنه داخل حویلی، اجساد عزت الله و پدرش را خورده بودند و لب های شان را پیوسته می لیسیدند...

قصه من درهمین جا خاتمه یافت پسرعزیزم...

آخرین سخن من این است:

- همان نوزاد پسر که برای نجیبه جان سپرده بودم، تو هستی... پسرعزیزم... من از قبل برای نجیبه جان سفارش کرده بودم که نامت را عزیزالله بگذارد... عزیزالله مادر... از همان ایام تا حال با خواهرانت درخارج زندگی داریم... همیشه مصارف خوراک وتحصیلت را تأمین کرده ام. وقتی نجیبه جان زنده بود، اقدام کردم که تو و خانواده آن ها را سپانسر کنم. اما نجیبه گفت که عزیزالله از لحاظ سنی درحدی نیست که این راز زندگی خود و مادرش را هضم کند. او مشوره داد که چند سال دیگر باید انتظار بکشم تا تو به پخته گی برسی ...حالا نجیبه جان نیست، تو نباید درکابل بمانی... مادرت برای تو می سوزد... زود جواب بده»

تهیج سیاه و دردناکی بر روحم مستولی گشته بود. درجواب نوشتم:

این اسرار نیست که از زبان شما فاش می شود... دهان تیره اژدهای بدی و ترس است... که به سوی من بازشده است...

از آخرین باری که از اتاق انترنت خارج شده ام، بیش ازیک ماه سپری شده است. رفتن به اتاق انترنت به معنی فرورفتن درکام هول و خفقان است... نمی دانم مرا چه شده است... شما بگوئید که چه کنم؟

کابل- 1388 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل97           سال پنجم          جوزا    ۱۳۸۸  هجری خورشیدی          جون 2009