.شب تمام شب،اسماعیل از
بسترخوابش به آسمان صاف و به ستاره ها که دردل آسمان چیده شده بودند،
نگریست. او تمام شب، که نگاه اش می شمرد ستاره هارا در دل آسمان ، پیهم گپ
ستاره به یادش می آمد که گفته بود:
ــ من هم می خواهم بروم به
آسمان. به آسمان خدا جان، پیش دیگر ستاره ها. دراین زمین شما آدم بسیار
عذاب می بیند.
و با خود تکرار می کرد:
ــ آیا ستاره راست می
گوید،که در این زمین آدم عذاب می بیند؟ آیاستاره اشباه نمی کند؟
وبعد می افزود:
ــ نی، ستاره راست می گوید
.ستاره راست میگوید.این جا،دراین زمین آدم عذاب می بیند و این زمین در
واقعیت شکنجه گاه است ! این زمین برای ما شکنجه گاه است !
و او آنقدر به ستاره های
آسمان خیره خیره نگریست که فکر کرد، ستاره با دستان ظریف وخوش تراشش
باچوری های بنفش وسفیدش وباآن چشمان زیبای میشی سرمه کشیده اش نیزدر دامن
آسمان درجمع ستاره است . آن گاه از نگریستن به آسمان و ستاره ها،فکر کردکه
پر می زند ، از زمین خود را می کند واز روزمره گی هایش می بُرد و می رود در
آسمان پیش ستاره هاو پیش ستاره خودش .
* * *
ماه ها گذشتندو آن دو پس
ازچنددیدار در پشت بام،قرارگذاشتندکه بروندگردش به کوه خواجه صفا. پیشین یک
پنجشنبه بود، که هردو راهی شدندبه سوی کوه. درراه ستاره که پیهم عقبش را می
نگریست ،دل نگران از اسماعیل پرسید:
ــ اگراز دوست ها کسی
مراببیند؟
اسماعیل که خود نیز دل
نگران بود، به جواب گفت:
ـ خدا کریم است،کسی نمی
بیند.
و اسماعیل پرسید:
ــ راستی به مادرت چی
گفتی، که کجا میروی؟
ــ گفتم می روم خانه خواهر
خوانده ام سکینه، به درسهایش کمک می کنم.
ــ باز مادرت بیچاره
باورکرد! مادر چی خبردارد،که دختر چه هنر دارد!
اسماعیل این را گفت و
باشتاب معذرت خواست :
ــ همرایت خوشی کردم ،
ببخش.
ستاره که شرمش آمده
بود،گفت :
ــ به خاطر تو بود!به
خاطری که باتو بیایم، به مادرکم دروغ گفتم!
نزدیکی های دامنه کوه
رسیده و هردوسرگرم همین گفت گوبودند،که صدایی مثل خنجر،ازپهلوی یگانه دکان
بقالی آن جا بلندگردید:
ــ نوش ،نوش ! نوش جان بچه
پدر!
آن صدا، رشتهء صحبت
اسماعیل وستاره را ازهم درید و اسماعیل رادرجایش میخکوب ساخت. اسماعیل که
ناراحتی ازرنگ صورتش خوانده می شد،رویش رابه آن طرف دور داد و به کسی که
صدا نموه بود،خیره نگریست.او که دید، اسماعیل در جایش ایستاده وبه او می
نگرد،اززمین بلندشد،پتویش را تکانیدو برسرشانه انداخت،به خیل کبوترهاکه
درآسمان درپرواز بودند،اشاره نموده،به دکاندار گفت:
ــ به خدا بچه
پدر،دیروزخلیفه برات، چنان یک سرخ پتین ِ ملاقی را طورکرد،که جوک ومثلش را
درعمر بابیم ندیده بودم !
وبعدرویش رابه طرف اسماعیل
دورداد و دیدکه اسماعیل هنوزبه او می نگرد. آن گاه ازهمان دور اسماعیل را
خطاب کرد:
ــ خیرت است گل برادر! چرا
این قسم بدخوی هستی؟ چراطرف نوکرت چَپ چَپ سیل می کنی؟
اسماعیل خواست به سوی او
برود، اما ستاره ،بازوی او را محکم گرفته گفت:
ــ اسماعیل به لحاظ
خداکدام بی آبرویی می شود!
اسماعیل گفت:
ــ تو بمان که این بچه ء
سگ را آدم کنم .
ستاره که هنوز قول اسماعیل
را در دست داشت ،گفت:
ــ نی اسماعیل، مردم سرما
جمع می شوند ، بد است بیا برویم .
و اسماعیل دیگر هیچ نگفت و
با ستاره به سوی کوه روان شد.
* * *
نزدیک خواجه صفا که
رسیدند،ستاره نفسک زنان به اسماعیل گفت :
ــ یشتر از این بالا رفته
نمی توانم.
ستاره این راگفت،دامن
چادریش راجمع کرد و زیر یک درخت ارغوان ،بالا تخته سنگی نشست. ستاره با
انگشتش یخنش راکش نمود و داخل یخنش چندبار پُف نمود تا بدنش سرد
شود.اسماعیل که به صورت ستاره نگاه کرد، دید درست مثل قطره های باران
صبحگاهی که برروی مرسل های حویلی شان نشسته می بودند، دانه های عرق بر
پیشانی ستاره نشسته اند.ستاره با پشت دست دانه های عرق را ازپیشانیش چید.
اسماعیل ازجایش بلندشد،ازدرخت ارغوان پهلویش چند شکوفه گرفت،آمدآنها رابه
موی ستاره زد. ستاره شرمید و رنگ چهره بدل کرد. چهره اش مانندرنگ شگوفهء
انارشد.اسماعیل پهلوی ستاره نشست ،به چهرهء اوکه چون شکوفهء انار شده بود
وبه چشم های میشی زیبای سرمه کردهء او که چون لاله سیاه از پس زلف های
تابدارش می درخشیدند، نگریست .ازستاره بوی یاسمن را شنید. دست ظریف وخوش
تراش ستاره راکه باچوری های بنفش وسفیدبه شکوفه های درختان حویلی شان مانند
شده بود، گرفت.دست ستاره چون شاخهء بیدی که بلرزددر باد،دردست اسماعیل
لرزید.اسماعیل دست ستاره را نزدیک لب هایش بردوبه سرانگشتان او بوسه زد.
سرستاره افتاد در یخنش پایین. چند لحظه ای فضای آن دو را سکوت اشغال نمودو
سکوت فضای آن دورا درپنجه هایش تنگ فشرد. بالاخره ستاره دل تنگ گردید،به
تعمیرپهلوی خواجه صفا اشاره نمود،با پرسشی از اسماعیل ،سکوت را شکست:
ــ این تعمیر گرد ِ بلند
چی بوده باشد؟
اسماعیل سرش را به سوی آن
تعیمر دورداد، به جواب گفت:
ــ این تعمیر ،کاسه برج
نام دارد. درگذشته هاکفترخانه بوده است .می گوینددرآن وقت هاکفترکابل
بسیارزیاد شهرت داشت.کفتری بود قشنگ وزیبا. وهم بلند پرواز. بلند پرواز
درست مثل تو.
ستاره بدون این که به روی
خود بیاورد که اسماعیل چی گفت ، باز پرسید:
ــ این تعمیر و تعمیرخود
خواجه صفا ،در زمان کی ساخته شده اند، آیامی دانی؟
ــ جایی خوانده ام که
،خواجه صفارا بابریان هند ساخته اند،پس کفترخانه را هم آنها ساخته اند. این
بابریان هندچه آدمهای بافرهنگی بودند. مخصوصاً خود بابر. بابر بسیار کابل
رادوست . دلبسته ءآب و هوای با صفای کابل بود. چندین باغ هم در کابل ساخت.
اگر این کفتر خانه را بابر ساخته باشد، پس بابر در پهلوی ذوق هنری و ادبی و
شعر گفتن و نوشتن، ذوق کفتر بازی هم داشته. آنان حتماًً ازاین بلندا، از
این خواجه صفا ،کابل زیبارا به تماشا می نشستند.درآن روزگارچی باشکوه بوده
وزیبا این کابل ! ببین از هند ستان می آمدند این جا به تماشای کابل.
ــ من هم از هندستان می
آیم. از آتجا آمدند آباد کردند،امااز اینجا رفتند به هندستان و خراب کردند.
ــ هرکسی که از هندستان
آمد اینجا آبادنه کرد. ببین انگلیسها ازهمان هندستان اینجا آمدندو خراب
کردند، غزنی راخراب کردند،دیگر جاها رامخصوصاً کابل زیبارا را خراب کردند !
وتوهم از آن جا آمدی ، تو هم خراب کردی!
ستاره وارخطا شده پرسید:
ــ من چی را خراب کردم؟
ــ دل من را.
ستاره گو این که حرفی برای
گفتن نداشت،خاموش ماند، اما اسماعیل اضافه کرد:
ــ راستی گفتی از هندستان
می آیم، یعنی چی؟
ــ یعنی این که پدرم می
گوید: « پدر ِ پدرش از هندستان اینجا آمده است. »پدر ِ پدر ِ پدرم یکی از
اولین عکاس های کابل تان بود، اما پدر ِ پدرم شغل پدرش را رها کرده و طبیب
شد . طبیب خانه گی.
اسماعیل تعجب آمیز پرسید:
ــ طبیب خانه گی؟
ستاره بی میل جواب داد :
ــ بلی ، طبیب خانه گی .
او درخانه اش ، مریض ها راتداوی می کرد.
ــ چی قسم ؟
ــ مثلاً:با جوک شاندن،با
شاخک شاندن و کدو گک شاندن .
ستاره حرفش را تمام نه
کرده بود، که اسماعیل جلو حرف او پرید:
ــ آن می دانم . می دانم
که جوک شاندن و شاخک شاندن و کدوگک شاندن چیست .دیده ام. باز پدرخودت؟
ــ پدرمن، مثل پدرش همین
کار را می کند.
ستاره چادریش را ازسرش پس
نمود، موهای تابدار القاسی خودرا پشت گوش کرد،به چشم های اسماعیل خیره نگاه
کرده افزود:
ــ ببین ، تمام شجره ام را
برایت گفتم ، چون..
ــ چون چی؟
ــ چون ..چون ..
ــ خواهش می کنم بگو که،
چون چی؟
ــ نمی توانم بگویم!
ــ ستاره ،ازتو جدی خواهش
می کنم که بگو، اگر نی!
ــ اگر نی،چی؟
ــ اوف، خواهش می کنم بگو.
ــ نمی توانم، بگویم!
ــ چرا؟
ــ می شرمم!
ــ از کی می شرمی ؟ از من
می شرمی؟ اگر ازمن می شرمی، پس چشم هایت را ببند و بگو، خواهش میکنم که
بگو.
ستاره چشم های میشی زیبای
سرمه کردهء خودرا بست وگفت:
ــ همان روز اول ، همان
روز اول که ترا درحویلی تان دیدم ، آمدی، آمدی،آمدی.
ستاره در حالی که چشم هایش
هنوزبسته بودند،مکث نمود و اسماعیل بیقرار پرسید:
ــ آمدم، آمدم که چی ؟
ــ آمدی ، آمدی ، آمدی و
در درون قلبم درآمدی.
* * *
ـ احمق!
ـ احمق!
پدر باخشم رویش راطرف مادر
نموده ،افزود:
ـ این بچهء احمقت هیچ گپ
رانمی فهمد! به خیالم به عوض مغز درسرش کاه پُر است !
مادر، چند لحظه پیشتر ،
نان های خورد و میدهء دسترخوان را ریزه ریزه نموده و برده بود به حویلی،
زیر ارسی ریخته بود . حالا او از اتاق ذوق زده می دید که چگونه موسیچه ها و
گنجشک ها ریزه های نان را دانه دانه می چینند. از نول زدن موسیچه وگنجشک به
ریزه های نان، دلش شاد می شد. مادرهرروز این کار رامی کرد. چندسال می شد.
پیش از آن که دسترخوان را جمع کنند،لب دسترخوان می نشست،نان های خورد وریزه
دسترخوان را میده میده می کرد ومی برد حویلی زیرارسی می ریخت و می آمد
ازپشت ارسی دانه چیدن پرنده ها را تماشا می کرد .
مادر، هنوز به بیرون ،به
موسیچه ها و گنجشک ها و دانه چیدن آنها نگاه می نمود،که دید،پشک سیاه از
پشت یک گل بته جستی زد وخود را درجمع موسیچه ها و گنجشک ها انداخت.
موسیچه ها و گنجشک ها
پرزدند و پرهابه هوا باد شدند.
مادر، با دست برلب ارسی
کوبید و جیغ زد:
ـ پِشت ! پِشت !
ومادر دید، که پشک سیاه،
موسیچه یی را ازجمع موسیچه ها وگنجشک ها پر پران و خون چکان در دهنش گرفته
،چون تیر پرید رفت زیر همان گل بته.
مادر که درجایش نیم خیز
شده بود،گفت:
ـ وای درقهر وغضب خدا شوی!
پدر، نگریست که مادر توجه
به حرفش نکرد، بیشترخشمگین شد و باقهر پرسید:
ـ چی حال را انداختی او
زن!
ـ مادر دلش فشرده شده بود.
چشم هانمناکش را هنوزبه آن گل دوخته بود. مادربه جواب پدر گفت:
ـ صدبار برت گفتم که این
پشک سیاه لعنتی را ازاین حویلی گم کن. کجاست که گپم در گوشت کار کند!
ـ باز چی کرده ؟
ـ باز چی کرده ؟!
مادر، زهر خندی زده ادامه
داد:
ـ قتل موسیچه و گنجشک را
دراین حویلی کشید. تخم موسیچه و گنجشک را نماند.دیگر چی کند؟
ـ گفتم :بگیرند وببرند
دریک پس کوچه رهایش کنند. گفتند: دستگیر نمی شود.می گریزد می رود خانه
همسایه. من چی کنم. این بار اجاره دارها ی زمین که از مزارآمدند می گویم یک
توله سگ جنگی رااز همان طرف ها بیارند. درحویلی بسته اش کنید، باز من ببینم
که کدام پشک این طرف دور می خورد ! و پَرپشک سیاه می سوزد که دراین حویلی
بیاید.
ـ آن بشین تا اجاره دراها
بیایند.
ـ اگراجاره دارها
دیرکردند، می گویم برش کچله بدهند.
پدر این را گفت و کمی
آهسته باخودادامه داد:
ــ اگر نی ،کچله که سگ
دیوانه وولگرد را میدهند!
پدر که می خواست گپ دلش را
بزند، باز از زنش پرسید:
ـ آخر این این بچه احمقت
چه وقت آدم می شود؟
مادرکه هنوزبه آن موسیچهء
خون چکان دردهن پشک می اندیشید. هنوز پَروبال زدن آن موسیچه و آخرین تلاش
هایش برای رهایی از دهن پشک ،تصویر ذهن مادر راچوکات بسته بود، گفت:
ـ دیوانه زن شده ام!
نفهمیدم چی پرسیدی؟
پدرکه این بار،خشمش به
غلیان رسیده بود،باعطاب گفت:
ـ به بچه احمقت بگو،که این
کار هیچ شدنی نیست.
وپدربدون این که منتظر
بماند،که زنش چی می گوید، ادامه داد:
ـ ده بار گفتم که آنها
موسلی هستند.امکان نداردکه موسیلی دختر،عروس این خانه شود.فهمیدی!دختر کم
بود، که بچهء احمقت رفت سر موسیلی دختر دست ماند و عاشق دختر موسلی شد!
ـ دلم غمخانه شده است.زیاد
گپ نزن.
مادر این را گفت،رویش را
طرف حویلی دورداد، به گل بته نگاه کرد،چهار طرف گل بته را باچشم های هنوز
نم دارش، پایید. از پشک سیاه وآن موسیچه نشانی ندید. آهسته ادامه داد:
ـ اگر موسلی است، هرچی
است،حالی بچه ما خوشش کرده.
پدر،که گپ مادر را شنید،
درست مثل گدی پران های لوطه کی غلام شوده سر چرخ شد. گدی پران های غلام
شوده،از تخت آسمان،لوط زده لوط زده پایین می شدندوبه کله می خوردندبه
زمین: گَرَم. آن گاه دوپاره شده تیر شان از کمر می شکست و می شدند دوقات .
پدر نیز فکر کرد که از
فرق آسمان کله کیچ، خوردبه زمین .مثل گدی پران غلام شوده، دوپاره گردید
وتیرکمرش شد دودوقات. پدراین بار باصدایی شبیه نعره گفت:
ـ بلی،پس این طور است !
این طور که است، برای خودش هم در این خانه دیگر جای نیست.
پدر این را گفت و از جایش
بلندشد، رفت آن سوی اتاق بالای جای نماز استاد. او پیش از آن که نیت کند،
با همان صدای نعره مانند،گفت:
ـ برای موسلی و جت وجولا
در این خانه جای نیست. فهمیدی! از گوش بچهء احمقت بکش!
|