کابل ناتهـ، Kabulnath























Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
آخرین دیدار با مادر
 
 
 

نصیرمهرین
M.Nasir@web.de

 

 

سخن گفتن از مادر، آسان نتواند باشد. سخنی که نخستین دیدارها را برنمی تابد. زیرا حافظه در دوران نخستین سالهای کودکی، یارای آن را ندارد که نگاه های مادرانه را تصویر کند وبه یاد بیاورد. حتا آن هنگامی که مادر، با نوازشهای محبت آمیزخویش، دست کودک را می گیرد و به او راه رفتن را میاموزاند برلوح خاطر، سایه روشن های برجای می ماند. واین ناتوانی و نارسایی ِسخن گفتن از مادر، بی اطلاعی و نداشتن درک از درد مادر را، در ماه هایی نیز با خود دارد که مادر در بطن خویش، با رازها و نیازها و امیدهای دیدار با طفل خویش، سخن می گوید. وطفل، آز آن آگاه نیست. بی گمان می شود گفت، آنانیکه از جنس مذکرهستند، هر گزآن دردها، امیدها و رنجهای مادرانه را نمی شاسند. فقط با گذر از تنگنای دشواری های طاقت سوزِ مادرانه است که میتوان به ژرفناهای جهانِ آن زمان پی برد.

 

سخن گفتن از مادر، پس از پایان زنده گی او نیز دشواراست. زیرا، آن هنگام که او سر در نقاب خاک کشیده است؛ و دیگردست پرمحبت و نگاه های جانبخش وسرزنش های آموزندۀ او از کارکردهای ناپسند ما، حضور ندارند، یاد او فقط جهانی از خاطره ها را با کوله باری از اندوه و سیل اشکی از حسرتها برای ما میاورد.

 

از میان انبوه خاطره های برجای مانده از مادر، من دو خاطره را بدلایلی که زنده گی درهجرت بدرازا کشید بیشتر بیاد میاورم :

 

نخست، هنگام آن خدا خافظیی که از خانه و خانواده و وطن دورمیشدم .

به یاد میاورم وهیچ وقت فراموشم نشده است که شام هنگام بود؛ هنوز ساعتی برای شروع قیود شبگردی مانده بود. رفتم به منزل ما. اعضای خانواده میدانستند که لحظات این دیدار، تپش دیگری را درسینه ها شاهد است. پدر گفت: شنیدیم که بخیر جایی می روی . خدا پشت وپنایت.

گفتم به این نتیجه رسیدم. اما هنگامی که به طرف مادر نگاه کردم، دریافتم که با چشمان اشک آلود، می خواهد برایم دعای خیر را بخواند.

 

دست های پدر و مادر را بوسیدم وبا بقیه اعضای خانواده که در منزل ما بودند نیز خداحافظی کردم. 

 

 پس ازبرداشتن چند گامی، دوباره نگاه هایم بطرف اعضای خانواده ره کشید. در زیر نور چراغ کم رنگ دیدم که گوشۀچادرسفید رنگ مادر، در روی و چشمهایش پرده کشیده است. ناگفته پیدا بود که جلو آه ِبی فریاد رس واشکی را می گرفت که از درد مادرانه برخاسته بود. کاری که من کردم به سرعت ِ قدم هایم افزودم.

 

درست دهسال پستر از آن بود که مادر را در پشاور دیدم. چهره دردمندانه اش حکایت از آن داشت که او را پس از سی سال می بینم. زمان و سالها ضریب یافته بودند.

این بار، برای لحظات چند، او را با اشک وخاموشیی که در گلویش جای یافته بود دیدم . . .

 

اما صبح هنگامی که روانۀ کابل بود، و باردیگر پایان دیداری بود، می پنداشتم که با نگاه های که به سوی من داشت، چیزی می گفت. شاید خدا حافظیی بود که از نامیدی برای دیدار دیگر سخن داشت. اما آنچه مسلم بود و دوستان از آن چند ساعت بعدتر برای من گفتند، او در طول راه به سوی موتر های که مسافران پشاور را به مقصد کابل ترک می گفتنتد، می گریسته ا ست .

 

وقتی پس ازدودهه، به سوی وطن و قبرستانی رفتم که مادر در آنجا آرمیده است، قبررا اندکی تمیز یافتم. گویا یکی دو روز پیش دستی به صفایی آن پرداخته بود. لحظات طولانی آنجا ایستادم، گمان کردم که به چهرۀ من می بیند، می خندد و باز می گرید. وقتی سر را طرف آسمان می بردم تا بغض گلو بیشتر نترکد، آسمان نیلگون کابل که دود و خاک وغبارش بیشتر شده بود، روزگاری را به خاطرم آورد که مادر، درحالی که هنوز چادری می پوشید، در یکروز تابستانی مرا که اندکی بیمار بودم، تا نزدیکی های مکتب بر دوبرگشت.

 

یادم آمد که مادر، بدون خواهش ویا فرمان وفشار این ویا آن، با موافقت دو خانم دیگر از نزدیکان، چادری را کناری گذاشت و بالاپوشی لیمویی زنگ، با چادرسفید برتن و سرنهاد. . .

 

در حالی که درکنار قبرایستاده بودم، ابر از آرزوهای بیشماری، دلمرا نا قرار نموده بودند . دلم می خواست به مادر بگویم که کاش زنده می بودی تا یک چادرسفید برایت میاوردم. به او می گفتم، از رنجهایت بگو تا بشنوم . توکه توان نوشتن نداشتی چه اندازه گفتنی ها را با خودت بردی . . .

 

درخیال های آمیخته با احساس وخاطره انگیزیهای بسیاری بودم که دست دوستی تکانم داد. گفت ،برویم !

با صدای لرزیده، گفتم، قبرستانی به این بزرگی ندیده بودم. گفت، قبرستان های دیگری را نیزمی بینی. بیاد اشرف افتادم که رفته است. درستش را بگویم، او را بردند و مادرش یاد آخرین دیدار او را دارد. . .

پس ازچند قدم، بار دیگر نگاهی به عقب انداختم. مادرهنوز به سوی من می دید.

به روح اش دعای طلب آرامش جاودانه فرستادم. کاری بیش ازین از من ساخته نبود . . .

من در واپسین دیـــدار، مادرم را در قبرستان دیدم وآهسته آهسته گریستم.

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 93          سال پنجم           حمل    ۱۳۸۸  هجری خورشیدی          اپریل 2009