در من،
دختر کوچک غمگينی
خانه دارد،
که عروسک های شکسته را
و لاش هزار و يک گور کرده را
از زير خاک زمان بدر می کند،
و بازی می کند با آن ها،
در کوچه های حافظه ام
و می پاشد شان،
روی کارگاه تصوير بافی شبکيه ام.
و می ريزد شان،
همچون سنگريزه هايی
در برکه ی خواب های از تکرار خسته ام.
در من
دختر کوچکی
هر شب
از گيسوانش پلی می بافد
و مرا به آواره گی فرا می خواند
در ازدحام آن سوی خط،
که من سوار بر اسب زمان،
از آن عبور کرده ام.
و با چشم و گوش بسته
بر خشت خشت ديوارش
زخم بی اعتنايی کاشته ام.
...
درمن
دختر کوچک غمگينی
خانه دارد،
که تاب نگاهش را ندارم.
می ترسم
از تکرار تصويرش
در آيينه های کريستل فردايم.
|