9.بال هفتم
آه، خداى من
چشمهى من، مرا از جان، هستي
و نام
گوهر دورکن! بلى من شاليزار عشقم...گوهر
کشت
من
بود؛ بايد مىآمد،
اين قصه را میساخت
و اين من بودم که گوهر را نوشتم.
بلی خط و کتابت از خودم است «گوهر تو امروزم هستی تو فردایم هستی. تو گام
زدن عشق هستی. زمان عمر توست، مکان حجم توست. تو همعمر باد و باران،
آتشفشان، کوه هندوکش، تمدنها و نژادهای رفته به قعر اقیانوسها هستی.
اتمهای که وجود ترا برپا داشته میلیونها سال
عمر دارند. تو میلیونها شکل و چهره و نام را آمدی، آمدی، و تو گوهر آمدی.
تو پیرهسالی. ملکالموت
باربار فرمان مرگ ترا آورده و تو در شب عاشقانههای خدا باربار باریدی.
تو یک نام عاشقانهای گوهر، تو از منی گوهر»
بلی،
این منم. چه کالبدها که پوشیدم و پوسیدم. تاریخ من بر بام باد راه میرود.
دیوان دفتر منست. عصا و ریسمان، تاج ملکۀ مصر حرفها و کلمهها و واژههای
شعر من اند، اینها را نمیشود فرا گرفت.
کاش همين لحظه
دنيا،
هستي، ذهن، شيطان، حلزون و اولمپ و بابایی
که
در چهره و کالبد
چيزها
و
آدمهايش
مىآيد،
ميماند
و ميرود؛
هيچ شوند...«چشمه،
نگو نگو.»
بیا همین تنهایی را خاموشانه به مراقبه ببریم.
***
بلی سفر، جان و سفر روح بود...من با آگاهی تمام این تجربه را بهسر
بردم...من خواب بودم. یک فضای تازه و فرورفته در غبار آبی مرا در خود فرو
برد. از آنهم گذشتم، من سوار بودم ولی مرکبم بیشکل بود. یک جریان خالص از
انرژی غیر فزیکی مرا میبرد، پرواز میداد.
صدای زنگولهها میآمد. فکر کردم کاروان شترهای مردم کوچی بهسویم میآید.
با گذشت هر لحظه صدا بیشتر میشد، حالم دگرگون شد. خواستم در بارۀ خود
بدانم. کارتهایی از برابرم رژه رفتند. دقت کردم، کارتها به سرعت زیاد از
برابر دیدههام میگذشتند. فاصله بین من و کارتها فرو افتاد. خودم داخل آن
تصاویر زنده بودم. چهرههای سیاه، سفید، زرد و سرخ را دیدم که خودم بودم.
همهاش من بودم. تصاویرم چشمکزنان میگذشتند و از من خداحافظی میکردند.
دیدم زنی هستم در خدمت ملکۀ روم. بانوی قصر جسدی را بهمن نشان داد و بدون
حرف زدن فکرش بهمن انتقال یافت که جسد را در خریطۀ بزرگی انداخته و از چشم
دیگران دور سازم.
دیدم بیرون از قصر زیر درختها هستم. شب است. خاموشی بود، جز من و یک خانم
دیگر و بانوی قصر کسی نبود. کارمان را در روشنایی ناآشنایی انجام میدادیم.
خریطه که در آن جسد از شخص ناشناس بود، همانجا گذاشتیم. کارم تمام شد.
جرئت آنرا نداشتم که بپرسم. کی بود و چرا؟؟؟
«آه ه ه...آن جسد از کی بود؟
چشمه
تو خو نبودی؟»
...اين
کى بود که حرف مىزد.
واه، من این متن را از چه نوشتم، من اینها را بدون گفتار و شنیدن واژهها
و کلمهها یافتم...آه
او هنوز هم چيزى را بىکلمه
مىگويد،
او کلمه را در درون من مىنشاند.
من حرف و کلمۀ زبان او
هستم.
نه نه او نيست.
جان،
چهره، صورت، چشمها،
لبها،
دستها،
پاها و گپها
از من
است...من
با خود يکجا
در کالبدم
غرق میشوم...راه
همین است.
نمىدانم
چطور
از خود
غرق نمىشوم،
اين دريا، اين دستها،
اين حواس من از چه جنسى اند.
روح
جنس خدایی است، لباس را نو و کهنه میکند، روح جوهر زندهیی است، مرگ
ندارد.
بلى اين تو
هستى...هاهاها...
«گوهر
سرعت گرفت. او بهشدت جریان داشت. این کوهها، کلمهها، مفاهیم، معانی،
سکوت، پیام، آموزش و رسوایی همهاش از گوهر است. میلیونها زندهگی،
میلیونها چهره، میلیونها صدای ناشنیده از چاههای گوهر فواره میزد. این
آتشفشان از خودش اوج گرفت. خودش تماشا کرد و خودش بود. او خودش هم موضوع،
هم تماشاگر و هم روایتکننده بود»
پدر
خواندهات آمد و رفت، آمد و رفت ولی دروازۀ کلبۀ تنهایی گوهر باز نشد.
پدرخوانده از شهر کوچید. مردم شهر هم چوکاتهای دروازهها و اٌورسیهای
خالی خانهها و کلبههایی را که شیشههایشان را صداها و موجهای توپ و
طیاره و راکت و سرفههای مامورهای روز بازپرس شکسته بود، با پارچههای
رنگارنگ پلاستیکی و نخی توزیع شده توسط سازمان جهانی غذا و سازمان مهاجرین
ملل متحد، بستند.
جمعۀ بعد دو موتر زیل شاروالی، چهل کارگر «ریاست تنظیف و سرسبزی»
ملابچههای مدرسۀ امام ابوحنیفه، و مردم محله دست بهکار شدند و دیواری از
قالبهای سمنتی را دورادور کلبه گوهر کشیدند. گوهر در این دیوارها گور
شد، و ماند و میگفت و میگرفت.
***
«اراده داشتم آنشب نزد آن ساحر که خواب و آرام را از من گرفته بود، و این
چیزها را بهسوی خانهام رها میساخت، بروم و راز کارهایش را پیدا کنم.
وقتی مسجد خالی شد، فرزندم «سید ابوالبشر» را خواستم و برایش گفتم که مرا
بمان جای کار دارم. او گفت:
«کجا، چرا، برای چه؟؟؟» گفتم:
«کار دارم، یک کسی را میبینم...آخر پدرت هستم، این حق را دارم، مرا
بگزار!» او خاموش بود و خاموش ماند، اما از چشمهای تیزش برایم میگفت:
« پدر تو غلط کردی. تو ایمانت را از دست دادی...پدر گمراه میشوی. پدر دلم
برایت میسوزد. حیف که یک عمر عبادت و اطاعت را برباد میدهی.» گفتم:
«تو نماز خواندن را به من یاد میدهی، تو؟!» او گفت:
« پدر حیف! واگور تنها گور، واگور تنها گور...» فرزندم خشک و خالی و بینمک
در برابرم ایستاد. من هم خشکیدم، چیزی اضافه نگفتم. ابوالبشر در خانه را
بهشدت کٌوفت و رفت که در سایۀ محراب تنها شود، بگرید و برای من توبه کند.
من ماندم و همرهم به نام خالمحمد که از جوانی با هم در مسجد بودیم. من
امامت میکردم و او خاکروبی مسجد و ابوالبشر کوچک مسافر مدرسۀ «اکوره
ختک».
خالمحمد آهی کشید که دردش از جانم برامد. او مرا دید و با گریههای
نیامدهاش غمم را در چشمهای روزگار دیدهاش شستوشو داد. رویم را گشتاندم
و به او گفتم«برادرم میروم به دیدار یک دوست خدا.»
خود را از خانه و مسجد و آن چشمهای شهید بیرون کشیدم. به کوچه افتادم. با
عجله داخل چهارراه شدم و به آنطرف رسیدم.
شهر خشک و خالی بود. کوچهها سایههای مرموزی را نشان میدادند. من خود را
در چپن و شال که بالای عمامهام انداخته بودم، بیشتر پیچاندم. عجیب
انرژییی یافته بودم، نمیدانستم که این پاها از من است یا از یک قاطر
کوهستانی!
من با عجله خود را رساندم. خوب دیدم کسی نبود. مرد خدا دیده شما هم هنوز
نبودید، یا من نمیشناختم یا روزنامهنگاری کسب و کار من نبود. خوب خدا
یارت راست بگویم میترسیدم گزمۀ امریکاییها نیاید! از مرگ با مرمی
امریکاییها نمی ترسیدم؛ ترسم این بود که مثل یک مشرک و منافق بمیرم! حس
ناشناسی مرا به سوی آن خانۀ ممنوعه میکشید. و آرزویم شد.
خواست خدا بود، به آن تاریکخانه رسیدم. شالم را از سر برداشتم. حیران بودم
از دیوار سنگ، سمنت و فلز که ما دورادور آن بتخانه کشیده بودیم، چطور خود
را بالا بکشم...در همین چٌرت بودم که سودایم آمد «اگر آن کافر مرده باشد!
»
متوجه شدم صدای از زبان نا اشنایی میآید. تعجب کردم، هرچه دیدم سازی و
آوازی وجود نداشت. دقت کردم مرکز شیپور نااشنا از هر سو میآمد. قرسس شد.
ترسیدم و دوباره سرپا شدم. شلیک قاه قاه خنده بود، نه قبول نه کردم. بوی
گلهای که فصلش نبود بهمشامم خورد. حواسم را پاک باختم، چیزی از من
نمیشد.
لرزه بهجانم افتاد. نفسهایم به تندی میزدند. آیاتی برای ابراهیم را به
یاد آوردم، خواندم و بر خود چوف کردم. دل نادل شدم، دم گرفتم و در فکر فرو
شدم که کار را تا به پایان ببینم یا همین لحظه از این وسواسها دست بکشم،
برگردم و به خدا توبه نمایم...حس ناآشنایی برایم میگفت که آن مرد تنها
نیست. مرد ناشناسی با او هست. ولی کی؟ کی باید باشد؟ فکرم به هیچ کاری
نمیرسید. از خدا نا امید بودم. ندانسته بالا رفتم. نمیدانم چطور راه
یافتم.
آه ه ه...لحظۀ بعد با آن مرد خداناترس یکجا ایستاده بودم. عجب بندهزادی
بود. نه ترسی، نه وحشتی، نه قهری، نه سودایی...حیران ایستادم و جابهجا
ماندم. درک نداشتم که آنجا بندهزادی دیگری هم هست. تصویرهای درخشان و
کاملاً رنگی از نظرم گذشتند، چیزی به خاطرم نه ماند. تصورهای که در بارۀ
گوهر داشتم، با او جور نمیآمدند. دقت کردم، او به نظرم دو تا آمد.
یکی
مرد بلند، عضلانی، استوار، آفتاب سوخته، با ردای شرابی رنگ و دومش خود او!
این دو
چهره بسیار لطیف و شفاف بهنظرم آمدند. یک فضایی خوابآلود و پٌر از صدا و
عطر گلهای کوهستانی مرا در برگرفت. او کسی دیگری بود. دیوانه شدم. بار
دومم بود، او را تماشا کردم، دلم آرام گرفت. در دلم دستی مینوشت:« خدا
همین جاست.» توبه کردم.
به او
میدیدم. فکر کردم این مرد دیگری است. یک مرد بیشکل، بینام، خالی!
او
جابهجا خشک شده بود. ندانسته گریهام آمد و از ذره ذرۀ وجودم رد شد. دیدم
او را بو میکشم. متوجه شدم او را در آغوش میگیرم. یادم آمد او را
میبوسم.
چیزی نبود. من خشک و خالی جابهجا ایستادم. بوی پرندۀ کوهستانی تاریکیهای
وجودم را میشست. دیدم نه پرندهیی است و نه جایی که پرندهها باشد. عجب
این بود که من در تاریکی همه چیز را میدیدم. همه چیز دیده میشد. چشمها
را پت کردم، دوباره بهیاد آوردم. خواستم بر او تف بیندازم، دهنم پٌر از
مزۀ بوتههای کوهستانی بود. خیال میکردم او شراب گلها را بالایم
نوشاندهاست.
گریهام
سر زد، نعره زدم:«برادر، برادر میشناسی من باز آمدهام. من همان امام مسجد
ام. من ترا به این روز رساندم. خوب ببین من، من، من...بیشتر از همان یک
خواب را نه دیدهام، این رویاها را برایم ساخته اند. ابوالبشر بچهی خامی
است. او عقل اش نمیرسد، به دل نگیر،
ترا به خدا به دل نه گیر، اه، تو دنیا را میسوزاند.»
او خندید. خنده اش بیشتر شد، تندتر شد، و در تن و پوستم رها شد، جانم را
جرقه میزد. این صدای توفان بود که بتها را از پا میانداخت. بتها درون
تنم بودند؛ من خالی شدم ولی هیچ بتی نبود. او را تماشا کردم، جابجا گوش
ایستاده بود. آنجا هیچ چیز حرکت نمیکرد اما صدا بود. صدای باد توفانی و
توفانی تر میشد، و من لبریز از خوشی!
برادر این ما چه میشویم، این شهر چه میشود، این کشور چه میشود...یوم
البدتر است! ما به کدام در بزنیم؟!
او آرام بود. او هیچ حرکت نمیکرد. این رعد و برق صداها به جان او میزد و
از او رها میشد. بیاد آوردم من دو مرد را دیده بودم. آن شرابی پوش دوباره
در خاطره هایم زنده شد. او اشنایم بود. تلاش کردم به یاد آورم، از توانم
نشد. گوهر محکم سر جایش بود. در خیالم گشت که مجسمه سنگی است و از درون اش
این چشمه صوت به سوی من، به سوی آن خانه و به سوی دنیا جاری میشود.
توفان صدا مرا شستشو میداد که بخود آمدم. یک مرد بیگانه، یک ناشناس دیگر
را دیدم...
میخواستم آنجا را خالیکنم که گوهر برایش گفت:«فیلسوف از تماشاهایت بگو،
علم تو چه میگوید؟ سوالهای امام را شنیدی!» دیگر آن توفان خاموش شده بود.
صدایی گوهر تکانی بود که با آن دوباره هوشیار شدم.
مرد ناشناس یک فیلسوف بود. او عالمی از کاغذها و کتابها را با خود داشت.
معلوم شد که به شهر ما آمده تا برای «اکادمی علوم نسبي» تحقیق بکند، او
گفت:«سوال اینست که این همه دالر، سرباز، زرق و برق فن آوری جنگی و هجوم
تمدنی چه میشود؟!»
دلم گرفت، و از او دور شدم. آدم علم و تحقیق پیوسته سوال میکرد و گوهر به
خاموش ایستاده ماند، او دوباره سنگ شد، چیزی نمیگفت!
فیلسوف به زبان خود مان حرف میزد. او خودش سوال میکرد و خودش جواب
میداد، سوال میکرد و جواب میداد...«چشمهها خشک اند. بلی چشمهها خشک
اند. این سرزمین، این مادر از زیمان مانده است. اعلامیه استقلال امریکا
اینجا بچه آورده نمیتواند. اینجا محور سقوط تمدنها بوده و شاید حالا هم
باشد. ایا قرن بیست و یک اینجا از پا نمیافتد؟ ایا تانک و دولار و
اعلامیههای ما مجبور
نیستند بیرون روند؟ اگر به عقب بر نگردند، تاریخ از نو اغاز میشود. اینجا
صفر تاریخ است. ایا ما با ثانیههای صفر تاریخ روبرو نیستیم؟»
صدایی شد.
فکر میکنم گوهر بود، او همچنان با ردای شرابی و قد آسمانخراش اش رعد و برق
میشد و زمین و زمان را به لرزه میانداخت! «اعلامیه و قانون و مانیفست
ننویسید؛ این سرزمین را خدا نوشته است و ما سبزه های رعد و برق کلمه خدا
یم!»
مرد صاحب فکر خنده سر داد و من قدم پیش گذاشتم:«خواری ما از این است که
کفار را در بین خود راه دادیم. زمان به اخر رسیده، ما مسلمانهای اخری
هستیم، تاب نداریم سنت سردار انبیا برای ما قوغ آتشگشته...» امام را گریه
گرفت ادامه داده نتوانست.
(من تازه وارد شده بودم. امام میگریست.) گوهر مانند کوه سپید پوشیده با
برف و آبر و لبریز از چشمهها و ماهیها ایستاده بود. و آن فیلسوف که مانند
من نااشنای این آب و خاک بود، چشم اش مانند دو چراغ دستی در چند روزنامه و
مجله و کتاب و نوشتههای میگشت و نکته هایی مییافت و میخواند. و من هم
از راه افتادم. راه ام یافتن گوهر و شدن بودن گوهر بود ولی گوهر دست به دست
میشد. امام هنوز تب و تاب بحث و داغ انداختن و داغ برداشتن از بحث و فلسفه
را داشت.
بحث فیلسوف و روانشناس مانند شنیدن کاست صدای سوختن چوبهای تیار شده از
کاغذهای بیکاره بود:«نه کاری نمیشود. اندیشهها سنگ اند. آدمها سنگی،
چرخه زمان خاموش شده، خشک و خالی شده...بلی زمان دیگر مٌرده. ما به جنگ
کوهستانی آمده یم. آدمها خون دارند؛ ولی روح و فکرشان جنس سنگ است. چطور
میتوان قطار اندیشه و فکر را از این میلیونها هندوکش و خیبر و سپین غر
عبور داد؟؟؟»
آتش بجانم افتاد، همه را ویران کردم. نه! طلاها چه میشوند. گوهر را
نمانیم، گوهر را سرد و بیترانه نمانیم. گوهر آب فراوان است. شما مردهای
کور گوهر را بفروشید، گوهر را میبرم، گوهر اینجا اشتباه است؛ من تصحیح
میکنم. گوهر بکوچد.
خانه گوهر دریاست.
من نماینده اقیانوس اتلس ام...
گوهر غرید، ساعقه به جانم افتاد. چیزی نشد؛ من خشکیدم، دریای از گوهر رها
شد. من و فیلسوف و امام جلای رعد و برق بی شکل را روی تن و کالبد او تماشا
میکردیم.
من یک خانه ام؛ خانه روح. تو هم خانه روح هستی. هر تن خانۀی روح است. شهر و
کشور هم خانههای هستند از روح جمعی. من ریتم بزرگی را تماشا میکنم که با
این معبدهای فردی و مقدس بالای زمین مقدس راه افتاده است.
روح جرقهی است از خدا و خدا را نه نجات میدهیم و نه اسیر میشود. خدا
آزادی است، روح ازاد است. خدا «هست» روح هست. تن و پوست و ذهن لباسهای
فصلی اند برای روح. فکر و قضاوت ما فصلی اند. ما در محاصره محصولهای خود
میاندیشیم، قضاوت میکنیم و عمل و جنگ. اعلامیه که این همه روی زمین راه
رفته، برگهای سوخته تاریخ اند. من اعلامیه ازادی خودم. امام اعلامیه و
اعلامیه نویس ازادی خودش هست. فیلسوف تو هم به خود سفر کن. فاتح خدا مرد
اکنون است.
برادران جهان خالیست. جسم و ذهن و فکر خالیست، اینها خودش نیستند. اینها
لباس هایی است برای روح. چیزی نداریم که بد باشد. جهان، هستی، دیگران خوبند
و خدا خوب است...این باغ بیشتر از ترانه باغبان نیست. ما مسافران یک شعر
یم.
این نیشه را گرفتیم و هر کدام به هر سو رفتیم.
« تو رفتی و من هنوز با گوهر بودم. میخواستم او را به راه بیاورم؛ ولی
شجاعت این کار را نداشتم! گیچ شدم، چه کنم. خود را سپردم و از مقام که
سالها داشتم فرو افتادم.
سرم چرخ خورد. ضربهیی به جانم اصابت کرد و وارد شد. از نفس افتادم. از
تنم خارج شدم...دوباره جان یافتم.
محل که در ان قرار داشتم وسعت یافت. خانه گوهر زوب شد، اینجا تالار محکمه
بود. دیدم قاضی حکمی را قرائت میکند. گوهر در جای محکومین دست بسته
ایستاده است. او خاموش است؛ ولی میخندد. من هم قاضی بودم و هم قاضی را
میدیدم. خنده رعشهیی بسیار بلندی داشت. خنده اش همه چیز را از ریشه
میکند. خنده اش در همه چیز انتشار مییافت.
من لبریز از خنده بودم. اما تلخی هایم بیشتر شعله ور میشدند. و گوهر مرگی
را که فتوای من برایش ساخت؛ با خندهی بیصدا اش اتش میزد. شعلهها از تن
و استخوان من قد کشیدند.
طرف خود دیدم؛ هنوز حکم را میخواندم. توجه کردم، دیدم و حس کردم که
میلرزم. از مقامم بلند میشوم، جان میگریم، میچرخم. میچرخم، میچرخم...
دوباره دیدم، دیدم ایستادهام-من از بالا خود را میدیدم-میدیدم شعلهیی
بیشکل از دهن گوهر با درخشش بینذیری میاید و کالبدم را شستشو میدهد و
من میچرخم.
های وای؛ قاضی میچرخید. و گوهر میخندید. او با یک صدایی ممتد میخندید.
رعشۀ خندا او رنگ طلایی داشت. فریکانسهای طلایی زره زره چیزها و آدمها
را شستشو میداد. به خود آمدم، من قاضی بودم، من حکم مرگ گوهر را داده
بودم. و گوهر در موجهای خنده منتشر میشد. دیدم گردابِ از مایع طلایی رنگ
مرا فرو میبرد.
دلم پٌر از عشق نا اشنایی شد. همه دیوارهای که در درون داشتم، به سوی چیز
بیشکل رکوع کردند و فرو افتادند. گوهر سرتاپا برق میزد. او را در اغوش
گرفتم. دیدم من در رعشۀ خنده او گٌم میشوم.
یکباره بیدارشدم. من دوباره در خانه گوهر بودم. با دیدن این روز و حال ام
عرق از سر و پوست ام جاری شد...لحظههای ساکت و خاموش ایستادم ولی با او
چیزی از کابوس هایم نگفتم. دیر شده بود. روشنی سپیده دم سر زده بود. از
فیلسوف خبری نبود. برادر روزنامه نگار، تو هم دیگر رفته بودی، من بودم و
گوهر. میخواستم او را ببوسم، تعظیم کنم...دوباره هوشیار شدم، در جایم
ایستادم. او هنوز لبخند داشت؛ اما دیگر صدایی خندی او موج بر نمیداشت. همه
چیز به ارامش رسیده بودند.»
روزی از روزها امام از خاموشی به در آمد و با شور و هلهله نعره زد:
«اور را دیدی، او را تو هم دیدی؟» گفتم:
«گوهر را میگوید، گوهر را هر وقت ميبينم؛ چیزی تازهیی یافتی؟» او شوراش
بیشتر شد:«بلی،
او همان یک تن
نیست. من دوم اش
را دیدم، تو هم آن روز دیدی؟!»
فکر کردم آن فیلسوف را میگوید
او گفت«نه
برادر من آن مرد بلند، عضلانی، استوار، با ردای شرابی را میگویم؛
اصل گپها
از او است» روز دیگر کتاب«استادان شگفت انگیز اک» نزد ام بود. امام عکس
هایش را میدید.
او بالای عکس انگشت گذاشت:«اینست آن مرد خدا، خوب ببین؛ خود اش است، با این
دو چشم هایم دیدم» متن
مربوط
به آن عکس
را
برای امام
کوتاه ترجمه نمودم«
ربازار تارز: مشعلدار اكنكار در جهانهاي
پائيني، معلم معنوي بسياري از اساتيد اك منجمله پدار زاسك كه عصاي قدرت
استادي را در سال 1965 به او تحويل داد. گفته ميشود
كه بيش از پانصد سال سن او است. ربازار تارز دركلبهاي
در كوهستان هندو كش زندگي ميكند
و خود را براي بسياریها
اشكار ساخته است...»
امام
بدون آن که از من بپرسد، عکس را از کتاب کند و با خود نگهداشت، من او را
تنها گذاشتم.
گوهر درون شمعدان
وجودش مینوشت
و مینوشت
تا خدا هست.
«نه نه
عیسی و یهودا رفتند کسی نیست؛
من يکه
استم،
تنها استم...تنهایى بیابانی
شخصی
است که
بايد به آن پاى گذاشت.
شايد تنهایى
«تنهایی» کلمه باشد.
جامعه شکمى است
که
تنهایی و
فرد
را میخورد.
هاى،
چشمه!...او
بهشت است.
بهشتم کار
دست ذهن است...وای باز بهکجا
پا گذاشتم. خدایا اینها را ببر...چيزى
نيست؛ فقط ذهن است که ميدود
و زندهگی را با اندازهگیری میفروشد، و ذهن میبازد!
آه مانند اين که
خواب بودم. بيا بنويسم، که
کالبد
مدرسۀ من
است.
زشتی و کجی از من است. این بتهای دنیا، اشیا و نامها نقاشی من است. خدا
نه نقش است، نه نام، نه مقیاس. هر درد که میکشم تخمهاش از حافظه مرده و
اندیشۀ من کشت شدهاست. ریشۀ عالم از من است. دنیا توهم من است، من خدای
این«هستی» هستم! کوهها و درهها پستی و بلندیها، خوبیها و بدیها فقط با
من وجود دارند. زمین و آسمان فاصلهیی است از من تا به خدا. چیزی نیست؛
آگاهی من است.
من
کجا بودم، کجا هستم.
چه زمانههایی که از خدا کوچیده
و با اين
تن و
حواس خشک
که قصۀ
اقیانوس در
آن بىنمک
شدهاست
مانند مار افتادم!
هیهات
دنیای من، یک جسم سنگین است که هنوز چیزهایی میخواهد و میخورد و بیشتر و
ضخیمتر میشود. جسم در راه بیبرگشت تولد، جوانی و مرگ قرار دارد. چه
کنم باز هم بيدارى، باز هم دنيا،
باز هم
آدمها...باز
هم ديگران
باز هم
ديوار...اى دنيا
به ذهن من آمدهیی و رفته یی!
نه نه از من
نيست...نمىآيم؛
خانۀى
من از جنس آسمان است. آسمان من
جادۀ
خداست.
هر فرد
جاده عبور نور و روشنی خداست.
اى ساکنين شهر
رؤیا نروید، نسازید؛ ما در اقیانوس اعظم عشق موج میزنیم،
خدا هست و ديگر هيچ! آهه
ه...انزوا چه
قدر سرد
است.
آه ه ه چقدر ميسوزم.
اىواى
چه خانۀ
سردى هستم.
انزوا چه سردى را ميپوشد،
مينوشد،
مىخورد
و مينوازد.
اى
باران
رعد و برق خدا
دار شما، ديوار شما،
زنجیر
و پنجره و
دروازه و انزواى شما
برای
من نامههای سردی اند.
دوزخ اگر دار زدهشود
بهشتتان
به هوا
ميرود.
شما زحمت ساختن بهشتتان
را از دست میدهيد،
بهشت شما اندک است، زود پٌر
میشود،
فرو ميريزد.
نه مرد آسمان، شهزادۀ سرزمین خدا باید شد!
نوکر،
چاکر،
دربان،
ميزبان،
سپاهى،
امام،
قاضى،
اشترهاى پٌر
از طلا،
الماس،
خرمهره،
پرطاوس و کفنهاى
خون
چشیده...با
آسمان نمينشیند؛
آسمان خیال من است. هر قدر آگاهی وسعت بگیرد؛ آسمان هست.
مانند خلاء
و يک قوس
سفيدى.
ما
فزیک و
هندسه و بیولوژی و ریاضی داریم
و آسمان
به پای
کلام راه میرود.
ما آلودهگى
چوب سوختى هستيم که
با
گام
ماندنمان
دوزخ میشود.
با گامهایمان
دوزخ
بیدار
میشود.
آسمان خيال عاشقانۀ
من است که بايد روزى بيدار شود.
من دوکان تکت فروشی آسمانم. قیمتش را باید پرداخت. این
خيال کهن در زمان«من»
به
خواب رفته
و این مهاجر
آسمان خواب
میبیند«گوهر هست».
آسمان اينجاست.
اين چه طلسم است که
من را گوهر میسازد.
نه، نه...من
فرزند خیالپرداز آسمان هستم.
آيا
خيال را گاهى کشتهايد!
آيا
يک قبر از خيال را به خاطر داريد!
خیالهایی را که پس میزنیم؛ نمیمیرند. این ذهن است که میمیرد، این مغز
است که میپوسد، خیال زندهاست. این کالبد است که به گاز، بخار و اتمهای
بیشمار تجزیه میشود و اتمها دوباره به شکل آب و باد و درخت و گیاه و
نیاندارتال ظهور مییابند.
خيال
جنس خدایی است.
و خدا هست.
و خیال از من است؛ فردی!
«ای لعنتی، ای مرتد برگرد. برگرد...چارهیی نیست؛ برگرد. عذر میکنم برگرد!
خودم میگویم برگرد!!»
نه
نه دشنام ندهيد! دشنام
سفرۀ
آدم است نه خدا.
و من
فراموش کارم؛ در گذشته هم و حالا هم فراموش کردهام
که
(من هستم)
بيدار شو«من
آنم که هستم».
آه، من با کى میگویم.
صداى من
به
اين چار
ديوار
میخورد، بر میگردد. من نویسنده، خواننده و متن خودم.
اين درد تنهایى و انزوا از سوى خود من بالاى من
و خدای
من ميريزد.
من اولاد خودم.
انديشهها
و خیالها از من صادر میشوند.
من در بين اولادهاى خود ميلولم،
ميپوسم،
ميسوزم،
ميروم
و آسمان ميماند.
غم و
غصهیی نیست، خودم هستم.
من باغ و کشتزار
آرزوهاى
يک آسمان به
خواب رفتهام.
محور این همه
درد، مشکل،
تنهایى،
فراق و ناخوشى
منم!
هااااای، غم برادر و فرزند من است.
راحت شدم؛
خدايا هستي معبد توست. خدايا تو که در همه
جا،
همه کس و
هر
لحظه
هستي؛ پس من،
دنيا، زمين،
سيارهها
و زندهجانها
همه معبد
اند.
چه زمانهها که معبدها ساختم و از دست دادم.
خدايا اين ناجیهاي
تازهتازه
که مىآيند؛
قصه به کجا دارند؟!
خداجان
تو در
کعبهام هستی. قلبم نمازخانهام است. ای دوستان و دشمنان شما سپید اید، خدا
سرایندۀ سپیدی است.
هاااای، لحظهیی فروریزی است. سخن و زبان دیگر راه ندارد. اندیشهیی نیست،
سپیدی نوشتنی، خواندنی و یادگرفتنی نیست. بهبه، هنوز هم سخنی دارم. من
میگویم؛ خدا دور است. «من»
زمانۀ فارغ از خدا هست. ذهن من آتشفشان دارد. اژدهاها از شعلههای من نفس
میکشند. من کوهم؛ اژدها باشندۀ این کوه، این
گوهر.
باید
بکوچم! کوه کار ذهن است. ذهن در جهان حجم میگساری میکند. با اینهمه
خٌمهای که ذهن من نوشیده؛ رؤیا میبینم که در دورترین فاصله با خدا
ایستادهام. راه، نشانه، و شناخت هم نیست و باید کاروانسرا را با نذرهای
حلوا و خرما و بز و شتر نزد خود بیاورم.
«گوهر»
آواز زايرانش
را ميشنود.
کاروان رعد و برق خدا درون قلب من منزل میزند. من کاروانسرا ام. من صدای
اقیانوس را از درون خود میشنوم. ماهیها، دریانوردها و تایتانیکهایم
درون من شخم شده، شکوفه داده، صفکشیده و به بیرون زدهاند.
گوهر ديوانهوار
تلاش دارد که اين همه زندهگيها،
زايربودنها،
زمين و زمانههاشدنها
را بالا ببرد.
انديشههاى
گوهر سخن ميگويند.
اين
او
است که
صدای
خدا را
گاهى
راه
میدهد و
گاهى
به
زير پا ميکشد
و همچنان
شکوه
دارد که
هستى او را دار زدهاست.
ای هستی حجم پدرود؛ خدا حافظ!
نه
هنوز نفتها و گازهای پنهان در اقیانوس وجودم تمام نشدهاند. هنوز
شعلههایم بوی اژدها و ملکههای قربانی ناشده در دریای «نیل» میدهد.
شعلههای سپیدم هنوز در راه اند. گوهر هنوز جنگجوی خدای است؛ برای«چشمه»
میجنگد. او سوار بر اژدهای پنج سر نفسانیاتش «راه» را قدم میزند.
خدايا
با تو
آرام میگیرم.
هيچ
چيز واقعي
نيست جز معبد تو. هستي
از
توست؛ ما
خانهها
ايم.
ما مندر، کنيسه، کليسا(خانه) گوتواره...و معبديم؛ ما خانه
هستیم
و تو شاه!
انسان يک خانهاست.
گوهر يک خانهاست.
بوم،
شن،
گل،
قورباغه، ملاامام...فرد، فرد
يک خانهاست...اى
خداى
یگانه
و اینهمه
خانهها
صدا کن،
از اين خانه صدا کن!...خدايا اين خانه، اين وجود، اين چيزها و
عکسها و
کمپيوتر از توست.
همه چيزم
پنجرهیى
برای
توست. این (صوت حاضر) زبان و دستخط و بوسۀ خداست. صوت اولی است، و (ا، ب،
ج، د...) دومی.
ما
میدان ظهور(کلمه) هستیم. سنگ، نبات، حیوان...همهمان جرقههای سپید صوت و
کلمه هستیم.
اين خداست که
روحش
ذرهذرهیی هستی راه میرود. بهبه، یافتم، جویبار کلام خدا در همه
جاریست.»
* * *
گوهر
میگرفت و میداد، میگرفت و میداد...او چیزی میشد که میداد. اینهمه
بهسوی او جاری بود و جاری میشد و کلمهاش جان تازه مییافت. بر دیوارها
و سقف آن(معبد) هم گلها و بتههای خوشبو روییده بود. روزی از روزها
ساحرهیی میآمد، نزدیک میشد و بتهها و تخمههایش را میچید، میبرد
بالای هندوی پیری از قصههای دیری میفروخت؛ پیسه میساخت و میرفت، گٌم
میشد، دور از فضا و زمان و در معبد نامرئیاش چرخ میخورد.
امام
نظاره میکرد، و لاحول میگفت. کودکان و همبازیهای نواسۀ(امام)پهلو به
پهلوی پرنس شاد گردخانه میدویدند. امام میدید و عذاب میکشید. بین خودش و
آن مرد مرتد دیواری تا به آسمان قد میکشید و او بیچاره میشد. نجوای
خاطرۀ دوری او را میلرزاند. او طی این مدت پیر شد، تکید و از حرف و عمل
افتاد. دیگر به چیزی باورش نمیشد. چیزی درون او را خالی میساخت. در خیالش
میآمد که باد ناشناختهیی از آن خانه میوزد و او را بهسوی سرزمین هیچ و
بیکتاب و بیشکل میبرد...او اینطور به دشت تنهاییاش پا گذاشت. او هنوز
نمیخواست ولی دیگر پا میگذاشت!
در این
روزها به کتابخانۀ درکوچۀ دوری میرفت و از معلم(کشمیری) کتابهای میآورد
که هرگز نخوانده بود، تذکرهالاولیا، گلشنراز، مباحث یوگا،
دیوانهای(کبیر) و حلاج...را با ولع ناشناختهیی خواند و تمام کرد. حس
ناشناختهیی به او میگفت که این او است که میآید، کتابها با رعد و برق
اندیشه بیخدایی اش شستشو میکند، ورق میزند، میخواند و تمام میکند. او
نفس تازه میکرد و باز در خود فرو میرفت.
امام
زار و رنجور زنده بود، اما هنوز نفس میکشید. او در درونش با حواس ناشناخته
و لطیفی آشنایی مییافت، این حواسش پٌر از بوی شعلههای سفیدی بود. او
میدانست که آتش در درونش شعله میکشد. این آتش سرد و سپید ذره ذرۀ
وجودش را میسوختاند و خالی میساخت. او آه میکشید ولی حرفی به زبان
نمیآورد، او تنها ماند و هنوز تنهاتر میشد.
شبی
جامۀ سپید به تن کرد و کلاه و پیزارهای زردوزی را پوشید از خانه برآمد.
نمیدانست کجا میرود. رفت و دوباره برگشت. باز رفت و باز هم
برگشت...اینبار راه را عوض کرد؛ که رسید دید همان خانۀ با بتههای خوشبو
است. گوش سپرد، دید؛ گوهر غزل میخواند. به دلش زد که داخل برود. او را و
مهمانهایش را تماشا بکند.
او
نرفت، نتوانست برود...یکباره همهچیز را دید. چند نفر چرخ میخوردند، چرخ
میخوردند و قد میکشیدند...آنها درون فضا، درون آسمان راه میرفتند. زمین
و آسمان پٌر از مه بود.
صدای
آذان آمد. امام دید روز شدهاست. باز به درون پا گذاشت. دید باز هم بوی
شعلههای جانش است. رفت که وضو بسازد. چشمش به کلبۀ گوهر افتاد. در خیالش
آمد چیزی به درون میتابد. خانه حس ناشناختهیی را به سوی وی القا
میکرد...
* * *
ادامه دارد.... |