کابل ناتهـ، Kabulnath













































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 

 

 

 

 


1

2

 

3

 

٤

 

5

 

 

6

 
 
 
 
 
دوازده بال
داستان بلند

بخش نهم

 
نویسنده اوس
 
 

 

9.بال هفتم

آه، خداى من چشمهى من، مرا از جان، هستي و نام گوهر دورکن! بلى من شاليزار عشقم...گوهر کشت من بود؛ بايد مى­آمد، اين قصه را می­ساخت و اين من بودم که گوهر را نوشتم. بلی خط و کتابت از خودم است «گوهر تو امروزم هستی تو فردایم هستی. تو گام زدن عشق هستی. زمان عمر توست، مکان حجم توست. تو هم­عمر باد و باران، آتش­فشان، کوه هندوکش، تمدن­ها و نژاد­های رفته به قعر اقیانوس­ها هستی. اتم­های که وجود ترا برپا داشته میلیون­ها سال عمر دارند. تو میلیون­ها شکل و چهره و نام را آمدی، آمدی، و تو گوهر آمدی. تو پیره­سالی. ملک­الموت بار­بار فرمان مرگ ترا آورده و تو در شب عاشقانه­های خدا بار­بار باریدی. تو یک نام عاشقانه­ای گوهر، تو از منی گوهر»

بلی، این منم. چه کالبدها که پوشیدم و پوسیدم. تاریخ من بر بام باد راه می­رود. دیوان دفتر منست. عصا و ریسمان، تاج ملکۀ مصر حرف­ها و کلمه­ها و واژه­های شعر من اند، این­ها را نمی­شود فرا گرفت.

کاش همين لحظه دنيا، هستي، ذهن، شيطان، حلزون و اولمپ و بابایی که در چهره و کالبد چيز­ها و آدم­هايش مى­آيد، مي­ماند و مي­رود؛ هيچ شوند...«چشمه، نگو نگو.» بیا همین تنهایی را خاموشانه به مراقبه ببریم.

***

بلی سفر، جان و سفر روح بود...من با آگاهی تمام این تجربه را به­سر بردم...من خواب بودم. یک فضای تازه و فرو­رفته در غبار آبی مرا در خود فرو برد. از آن­هم گذشتم، من سوار بودم ولی مرکبم بی­شکل بود. یک جریان خالص از انرژی غیر فزیکی مرا می­برد، پرواز می­داد.

صدای زنگوله­ها می­آمد. فکر کردم کاروان شترهای مردم کوچی به­سویم می­آید. با گذشت هر لحظه صدا بیش­تر می­شد، حالم دگرگون شد. خواستم در بارۀ خود بدانم. کارت­هایی از برابرم رژه رفتند. دقت کردم، کارت­ها به سرعت زیاد از برابر دیده­هام می­گذشتند. فاصله بین من و کارت­ها فرو افتاد. خودم داخل آن تصاویر زنده بودم. چهره­های سیاه، سفید، زرد و سرخ را دیدم که خودم بودم. همه­اش من بودم. تصاویرم چشمک­زنان می­گذشتند و از من خداحافظی می­کردند.

دیدم زنی هستم در خدمت ملکۀ روم. بانوی قصر جسدی را به­من نشان داد و بدون حرف زدن فکرش به­من انتقال یافت که جسد را در خریطۀ بزرگی انداخته و از چشم دیگران دور سازم.

دیدم بیرون از قصر زیر درخت­ها هستم. شب است. خاموشی بود، جز من و یک خانم دیگر و بانوی قصر کسی نبود. کارمان را در روشنایی ناآشنایی انجام می­دادیم. خریطه که در آن جسد از شخص ناشناس بود، همان­جا گذاشتیم. کارم تمام شد. جرئت آن­را نداشتم که بپرسم. کی بود و چرا؟؟؟

«آه ه ه...آن جسد از کی بود؟ چشمه تو خو نبودی؟»

...اين کى بود که حرف مى­زد. واه، من این متن را از چه نوشتم، من این­ها را بدون گفتار و شنیدن واژه­ها و کلمه­ها یافتم...آه او هنوز هم چيزى را بى­کلمه مى­گويد، او کلمه را در درون من مى­نشاند. من حرف و کلمۀ زبان او هستم. نه نه او نيست. جان، چهره، صورت، چشم­ها، لب­ها، دست­ها، پاها و گپ­ها از من است...من با خود يک­جا در کالبدم غرق می­شوم...راه همین است.

نمى­دانم چطور از خود غرق نمى­شوم، اين دريا، اين دست­ها، اين حواس من از چه جنسى اند. روح جنس خدایی است، لباس را نو و کهنه می­کند، روح جوهر زنده­یی است، مرگ ندارد. بلى اين تو هستى...هاهاها...

«گوهر سرعت گرفت. او به­شدت جریان داشت. این کوه­ها، کلمه­ها، مفاهیم، معانی، سکوت، پیام، آموزش و رسوایی همه­اش از گوهر است. میلیون­ها زنده­گی، میلیون­ها چهره، میلیون­ها صدای ناشنیده از چاه­های گوهر فواره می­زد. این آتش­فشان از خودش اوج گرفت. خودش تماشا کرد و خودش بود. او خودش هم موضوع، هم تماشاگر و هم روایت­کننده بود»

پدر خوانده­ات آمد ­و ­رفت، آمد و رفت ولی دروازۀ کلبۀ تنهایی گوهر باز نشد. پدرخوانده از شهر کوچید. مردم شهر هم چوکات­های دروازه­ها و اٌورسی­های خالی خانه­ها و کلبه­هایی را که شیشه­هایشان را صداها و موج­های توپ و طیاره و راکت و سرفه­های مامور­های روز بازپرس شکسته بود، با پارچه­های رنگارنگ پلاستیکی و نخی توزیع شده توسط سازمان جهانی غذا و سازمان مهاجرین ملل متحد، بستند.

جمعۀ بعد دو موتر زیل شاروالی، چهل کارگر «ریاست تنظیف و سرسبزی» ملابچه­های مدرسۀ امام ابو­حنیفه، و مردم محله دست به­کار شدند و دیواری از قالب­های سمنتی­ را دورادور کلبه گوهر کشیدند. گوهر در این دیوار­ها گور شد، و ماند و می­گفت و می­­گرفت.

***

«اراده داشتم آن­شب نزد آن ساحر که خواب و آرام را از من گرفته بود، و این چیز­ها را به­سوی خانه­ام رها می­ساخت، بروم و راز کارهایش را پیدا کنم. وقتی مسجد خالی شد، فرزندم «سید ابوالبشر» را خواستم و برایش گفتم که مرا بمان جای کار دارم. او گفت:

«کجا، چرا، برای چه؟؟؟» گفتم:

«کار دارم، یک کسی را می­بینم...آخر پدرت هستم، این حق را دارم، مرا بگزار!» او خاموش بود و خاموش ماند، اما از چشم­های تیزش برایم می­گفت:

« پدر تو غلط کردی. تو ایمانت را از دست دادی...پدر گمراه می­شوی. پدر دلم برایت می­سوزد. حیف که یک عمر عبادت و اطاعت را برباد می­دهی.» گفتم:

«تو نماز خواندن را به من یاد می­دهی، تو؟!» او گفت:

« پدر حیف! واگور تنها گور، واگور تنها گور...» فرزندم خشک و خالی و بی­نمک در برابرم ایستاد. من هم خشکیدم، چیزی اضافه نگفتم. ابوالبشر در خانه را به­شدت کٌوفت و رفت که در سایۀ محراب تنها شود، بگرید و برای من توبه کند. من ماندم و همرهم به نام خال­محمد که از جوانی با هم در مسجد بودیم. من امامت می­کردم و او خاک­روبی مسجد و ابوالبشر کوچک مسافر مدرسۀ «اکوره ختک».

خال­محمد آهی کشید که دردش از جانم برامد. او مرا دید و با گریه­های نیامده­اش غمم را در چشم­های روزگار دیده­اش شست­وشو داد. رویم را گشتاندم و به او گفتم«برادرم می­­روم به دیدار یک دوست خدا.»

خود را از خانه و مسجد و آن چشم­های شهید بیرون کشیدم. به کوچه افتادم. با عجله داخل چهارراه شدم و به آن­طرف رسیدم.

شهر خشک و خالی بود. کوچه­ها سایه­های مرموزی را نشان می­دادند. من خود را در چپن و شال که بالای عمامه­ام انداخته بودم، بیش­تر پیچاندم. عجیب انرژی­یی یافته بودم، نمی­دانستم که این پاها از من است یا از یک قاطر کوهستانی!

من با عجله خود را رساندم. خوب دیدم کسی نبود. مرد خدا دیده شما هم هنوز نبودید، یا من نمی­شناختم یا روزنامه­نگاری کسب و کار من نبود. خوب خدا یارت راست بگویم می­ترسیدم گزمۀ امریکایی­ها نیاید! از مرگ با مرمی امریکایی­ها نمی ترسیدم؛ ترسم این بود که مثل یک مشرک و منافق بمیرم! حس ناشناسی مرا به سوی آن خانۀ ممنوعه می­کشید. و آرزویم شد.

خواست خدا بود، به آن تاریک­خانه رسیدم. شالم را از سر برداشتم. حیران بودم از دیوار سنگ، سمنت و فلز که ما دورادور آن بتخانه کشیده بودیم، چطور خود را بالا بکشم...در همین چٌرت بودم که سودایم آمد «اگر آن کافر مرده باشد! »

متوجه شدم صدای از زبان نا اشنایی می­آید. تعجب کردم، هرچه دیدم سازی و آوازی وجود نداشت. دقت کردم مرکز شیپور نااشنا از هر سو می­آمد. قرسس شد. ترسیدم و دوباره سرپا شدم. شلیک قاه قاه خنده بود، نه قبول نه کردم. بوی گل­های که فصلش نبود به­مشامم خورد. حواسم را پاک باختم، چیزی از من نمی­شد.

لرزه به­جانم افتاد. نفس­هایم به تندی می­زدند. آیاتی برای ابراهیم را به یاد آوردم، خواندم و بر خود چوف کردم. دل نادل شدم، دم گرفتم و در فکر فرو شدم که کار را تا به پایان ببینم یا همین لحظه از این وسواس­ها دست بکشم، برگردم و به خدا توبه نمایم...حس ناآشنایی برایم می­گفت که آن مرد تنها نیست. مرد ناشناسی با او هست. ولی کی؟ کی باید باشد؟ فکرم به هیچ کاری نمی­رسید. از خدا نا امید بودم. ندانسته بالا رفتم. نمی­دانم چطور راه یافتم.

آه ه ه...لحظۀ بعد با آن مرد خداناترس یکجا ایستاده بودم. عجب بنده­زادی بود. نه ترسی، نه وحشتی، نه قهری، نه سودایی...حیران ایستادم و جابه­جا ماندم. درک نداشتم که آن­جا بنده­زادی دیگری هم هست. تصویرهای درخشان و کاملاً رنگی از نظرم گذشتند، چیزی به خاطرم نه ماند. تصور­های که در بارۀ گوهر داشتم، با او جور نمی­آمدند. دقت کردم، او به نظرم دو تا آمد.

یکی مرد بلند، عضلانی، استوار، آفتاب سوخته، با ردای شرابی رنگ و دومش خود او! این دو چهره بسیار لطیف و شفاف به­نظرم آمدند. یک فضایی خواب­آلود و پٌر از صدا و عطر گل­های کوهستانی مرا در برگرفت. او کسی دیگری بود. دیوانه شدم. بار دومم بود، او را تماشا کردم، دلم آرام گرفت. در دلم دستی می­نوشت:« خدا همین جاست.» توبه کردم. به او می­دیدم. فکر کردم این مرد دیگری است. یک مرد بی­شکل، بی­نام، خالی!

او جابه­جا خشک شده بود. ندانسته گریه­ام آمد و از ذره ذرۀ وجودم رد شد. دیدم او را بو می­کشم. متوجه شدم او را در آغوش می­گیرم. یادم آمد او را می­بوسم.

 چیزی نبود. من خشک و خالی جابه­جا ایستادم. بوی پرندۀ کوهستانی تاریکی­های وجودم را می­شست. دیدم نه پرنده­یی است و نه جایی که پرنده­ها باشد. عجب این بود که من در تاریکی همه چیز را می­دیدم. همه چیز دیده می­شد. چشم­ها را پت کردم، دوباره به­یاد آوردم. خواستم بر او تف بیندازم، دهنم پٌر از مزۀ بوته­های کوهستانی بود. خیال می­کردم او شراب گل­ها را بالایم نوشانده­است.

گریه­ام سر زد، نعره زدم:«برادر، برادر می­شناسی من باز آمده­ام. من همان امام مسجد ام. من ترا به این روز رساندم. خوب ببین من، من، من...بیشتر از همان یک خواب را نه دیده­­ام، این رویا­ها را برایم ساخته اند. ابوالبشر بچه­ی خامی است. او عقل اش نمی­رسد، به دل نگیر، ترا به خدا به دل نه گیر، اه، تو دنیا را می­سوزاند.»

او خندید. خنده اش بیشتر شد، تندتر شد، و در تن و پوستم رها شد، جانم را جرقه می­زد. این صدای توفان بود که بت­ها را از پا می­انداخت. بت­ها درون تنم بودند؛ من خالی شدم ولی هیچ بتی نبود. او را تماشا کردم، جابجا گوش ایستاده بود. آنجا هیچ چیز حرکت نمی­کرد اما صدا بود. صدای باد توفانی و توفانی تر می­شد، و من لبریز از خوشی!

برادر این ما چه می­شویم، این شهر چه می­شود، این کشور چه می­شود...یوم البدتر است! ما به کدام در بزنیم؟!

او آرام بود. او هیچ حرکت نمی­کرد. این رعد و برق صدا­ها به جان او می­زد و از او رها می­شد. بیاد آوردم من دو مرد را دیده بودم. آن شرابی پوش دوباره در خاطره هایم زنده شد. او اشنایم بود. تلاش کردم به یاد آورم، از توانم نشد. گوهر محکم سر جایش بود. در خیالم گشت که مجسمه سنگی است و از درون اش این چشمه صوت به سوی من، به سوی آن خانه و به سوی دنیا جاری می­شود.

توفان صدا مرا شستشو می­داد که بخود آمدم. یک مرد بیگانه، یک ناشناس دیگر را دیدم...

می­خواستم آنجا را خالی­کنم که گوهر برایش گفت:«فیلسوف از تماشاهایت بگو، علم تو چه می­گوید؟ سوال­های امام را شنیدی!» دیگر آن توفان خاموش شده بود. صدایی گوهر تکانی بود که با آن دوباره هوشیار شدم.

مرد ناشناس یک فیلسوف بود. او عالمی از کاغذها و کتاب­ها را با خود داشت. معلوم شد که به شهر ما آمده تا برای «اکادمی علوم نسبي» تحقیق بکند، او گفت:«سوال اینست که این همه دالر، سرباز، زرق و برق فن آوری جنگی و هجوم تمدنی چه می­شود؟!»

دلم گرفت، و از او دور شدم. آدم علم و تحقیق پیوسته سوال می­کرد و گوهر به خاموش ایستاده ماند، او دوباره سنگ شد، چیزی نمی­گفت!

فیلسوف به زبان خود مان حرف می­زد. او خودش سوال می­کرد و خودش جواب می­داد، سوال می­کرد و جواب می­داد...«چشمه­ها خشک اند. بلی چشمه­ها خشک اند. این سرزمین، این مادر از زیمان مانده است. اعلامیه استقلال امریکا اینجا بچه آورده نمی­تواند. اینجا محور سقوط تمدن­ها بوده و شاید حالا هم باشد. ایا قرن بیست و یک اینجا از پا نمی­افتد؟ ایا تانک و دولار و اعلامیه­های ما مجبور نیستند بیرون روند؟ اگر به عقب بر نگردند، تاریخ از نو اغاز می­شود. اینجا صفر تاریخ است. ایا ما با ثانیه­های صفر تاریخ روبرو نیستیم؟»

صدایی شد. فکر می­کنم گوهر بود، او همچنان با ردای شرابی و قد آسمانخراش اش رعد و برق می­شد و زمین و زمان را به لرزه می­انداخت! «اعلامیه و قانون و مانیفست ننویسید؛ این سرزمین را خدا نوشته است و ما سبزه های رعد و برق کلمه خدا یم!»

مرد صاحب فکر خنده سر داد و من قدم پیش گذاشتم:«خواری ما از این است که کفار را در بین خود راه دادیم. زمان به اخر رسیده، ما مسلمان­های اخری هستیم، تاب نداریم سنت سردار انبیا برای ما قوغ آتش­گشته...» امام را گریه گرفت ادامه داده نتوانست.

(من تازه وارد شده بودم. امام می­گریست.) گوهر مانند کوه سپید پوشیده با برف و آبر و لبریز از چشمه­ها و ماهی­ها ایستاده بود. و آن فیلسوف که مانند من نااشنای این آب و خاک بود، چشم اش مانند دو چراغ دستی در چند روزنامه و مجله و کتاب و نوشته­های می­گشت و نکته هایی می­یافت و می­خواند. و من هم از راه افتادم. راه ام یافتن گوهر و شدن بودن گوهر بود ولی گوهر دست به دست می­شد. امام هنوز تب و تاب بحث و داغ انداختن و داغ برداشتن از بحث و فلسفه را داشت.

بحث فیلسوف و روانشناس مانند شنیدن کاست صدای سوختن چوب­های تیار شده از کاغذ­های بیکاره بود:«نه کاری نمی­شود. اندیشه­ها سنگ اند. آدم­ها سنگی، چرخه زمان خاموش شده، خشک و خالی شده...بلی زمان دیگر مٌرده. ما به جنگ کوهستانی آمده یم. آدم­ها خون دارند؛ ولی روح و فکرشان جنس سنگ است. چطور می­توان قطار اندیشه و فکر را از این میلیون­ها هندوکش و خیبر و سپین غر عبور داد؟؟؟»

آتش­ بجانم افتاد، همه را ویران کردم. نه! طلا­ها چه می­شوند. گوهر را نمانیم، گوهر را سرد و بی­ترانه نمانیم. گوهر آب فراوان است. شما مردهای کور گوهر را بفروشید، گوهر را می­برم، گوهر اینجا اشتباه است؛ من تصحیح می­کنم. گوهر بکوچد. خانه گوهر دریاست. من نماینده اقیانوس اتلس ام...

گوهر غرید، ساعقه به جانم افتاد. چیزی نشد؛ من خشکیدم، دریای از گوهر رها شد. من و فیلسوف و امام جلای رعد و برق بی شکل را روی تن و کالبد او تماشا می­کردیم.

من یک خانه ام؛ خانه روح. تو هم خانه روح هستی. هر تن خانۀی روح است. شهر و کشور هم خانه­های هستند از روح جمعی. من ریتم بزرگی را تماشا می­کنم که با این معبد­های فردی و مقدس بالای زمین مقدس راه افتاده است.

روح جرقه­ی است از خدا و خدا را نه نجات می­دهیم و نه اسیر می­شود. خدا آزادی است، روح ازاد است. خدا «هست» روح هست. تن و پوست و ذهن لباس­های فصلی اند برای روح. فکر و قضاوت ما فصلی اند. ما در محاصره محصول­های خود می­اندیشیم، قضاوت می­کنیم و عمل و جنگ. اعلامیه که این همه روی زمین راه رفته، برگ­های سوخته تاریخ اند. من اعلامیه ازادی خودم. امام اعلامیه و اعلامیه نویس ازادی خودش هست. فیلسوف تو هم به خود سفر کن. فاتح خدا مرد اکنون است.

برادران جهان خالیست. جسم و ذهن و فکر خالیست، این­ها خودش نیستند. این­ها لباس هایی است برای روح. چیزی نداریم که بد باشد. جهان، هستی، دیگران خوبند و خدا خوب است...این باغ بیشتر از ترانه باغبان نیست. ما مسافران یک شعر یم.

این نیشه را گرفتیم و هر کدام به هر سو رفتیم.

« تو رفتی و من هنوز با گوهر بودم. می­خواستم او را به راه بیاورم؛ ولی شجاعت این کار را نداشتم! گیچ شدم، چه کنم. خود را سپردم و از مقام که سال­ها داشتم فرو افتادم.

 سرم چرخ خورد. ضربه­یی به جانم اصابت کرد و وارد شد. از نفس افتادم. از تنم خارج شدم...دوباره جان یافتم.

محل که در ان قرار داشتم وسعت یافت. خانه گوهر زوب شد، اینجا تالار محکمه بود. دیدم قاضی حکمی را قرائت می­کند. گوهر در جای محکومین دست بسته ایستاده است. او خاموش است؛ ولی می­خندد. من هم قاضی بودم و هم قاضی را می­دیدم. خنده رعشه­یی بسیار بلندی داشت. خنده اش همه چیز را از ریشه می­کند. خنده اش در همه چیز انتشار می­یافت.

من لبریز از خنده بودم. اما تلخی هایم بیشتر شعله ور می­شدند. و گوهر مرگی را که فتوای من برایش ساخت؛ با خنده­ی بی­صدا اش اتش می­زد. شعله­ها از تن و استخوان من قد کشیدند. طرف خود دیدم؛ هنوز حکم را می­خواندم. توجه کردم، دیدم و حس کردم که می­لرزم. از مقامم بلند می­شوم، جان می­گریم، می­چرخم. می­چرخم، می­چرخم...

دوباره دیدم، دیدم ایستاده­ام-من از بالا خود را می­دیدم-می­دیدم شعله­یی بی­شکل از دهن گوهر با درخشش بی­نذیری می­اید و کالبدم را شستشو می­دهد و من می­چرخم.

های وای؛ قاضی می­چرخید. و گوهر می­خندید. او با یک صدایی ممتد می­خندید. رعشۀ خندا او رنگ طلایی داشت. فریکانس­های طلایی زره زره چیز­ها و آدم­ها را شستشو می­داد. به خود آمدم، من قاضی بودم، من حکم مرگ گوهر را داده بودم. و گوهر در موج­های خنده منتشر می­شد. دیدم گردابِ از مایع طلایی رنگ مرا فرو می­برد.

دلم پٌر از عشق نا اشنایی شد. همه دیوارهای که در درون داشتم، به سوی چیز بی­شکل رکوع کردند و فرو افتادند. گوهر سرتاپا برق می­زد. او را در اغوش گرفتم. دیدم من در رعشۀ خنده او گٌم می­شوم.

یکباره بیدارشدم. من دوباره در خانه گوهر بودم. با دیدن این روز و حال ام عرق از سر و پوست ام جاری شد...لحظه­های ساکت و خاموش ایستادم ولی با او چیزی از کابوس هایم نگفتم. دیر شده بود. روشنی سپیده دم سر زده بود. از فیلسوف خبری نبود. برادر روزنامه نگار، تو هم دیگر رفته بودی، من بودم و گوهر. می­خواستم او را ببوسم، تعظیم کنم...دوباره هوشیار شدم، در جایم ایستادم. او هنوز لبخند داشت؛ اما دیگر صدایی خندی او موج بر نمی­داشت. همه چیز به ارامش رسیده بودند.»

روزی از روز­ها امام از خاموشی به در آمد و با شور و هلهله نعره زد:

«اور را دیدی، او را تو هم دیدی؟» گفتم:

«گوهر را می­گوید، گوهر را هر وقت مي­بينم؛ چیزی تازه­یی یافتی؟» او شوراش بیشتر شد:«بلی، او همان یک تن نیست. من دوم اش را دیدم، تو هم آن روز دیدی؟!» فکر کردم آن فیلسوف را می­گوید او گفت«نه برادر من آن مرد بلند، عضلانی، استوار، با ردای شرابی را می­گویم؛ اصل گپ­ها از او است» روز دیگر کتاب«استادان شگفت انگیز اک» نزد ام بود. امام عکس هایش را می­دید. او بالای عکس انگشت گذاشت:«اینست آن مرد خدا، خوب ببین؛ خود اش است، با این دو چشم هایم دیدم» متن مربوط به آن عکس را برای امام کوتاه ترجمه نمودم« ربازار تارز: مشعلدار اكنكار در جهان­هاي پائيني، معلم معنوي بسياري از اساتيد اك منجمله پدار زاسك كه عصاي قدرت استادي را در سال 1965 به او تحويل داد. گفته مي­شود كه بيش از پانصد سال سن او است. ربازار تارز دركلبه­اي در كوهستان هندو كش زندگي مي­كند و خود را براي بسياری­ها اشكار ساخته است...» امام بدون آن که از من بپرسد، عکس را از کتاب کند و با خود نگهداشت، من او را تنها گذاشتم.

گوهر درون شمعدان وجودش می­نوشت و می­نوشت تا خدا هست.

«نه نه عیسی و یهودا رفتند کسی نیست؛ من يکه استم، تنها استم...تنهایى بیابانی شخصی است که بايد به آن پاى گذاشت.

شايد تنهایى «تنهایی» کلمه باشد. جامعه شکمى است که تنهایی و فرد را می­خورد.

هاى، چشمه!...او بهشت است. بهشتم کار دست ذهن است...وای باز به­کجا پا گذاشتم. خدایا این­ها را ببر...چيزى نيست؛ فقط ذهن است که مي­دود و زنده­گی را با اندازه­گیری می­فروشد، و ذهن می­بازد!

آه مانند اين که خواب بودم. بيا بنويسم، که کالبد مدرسۀ من است. زشتی و کجی از من است. این بت­های دنیا، اشیا و نام­ها نقاشی من است. خدا نه نقش است، نه نام، نه مقیاس. هر درد که می­کشم تخمه­اش از حافظه مرده و اندیشۀ من کشت شده­است. ریشۀ عالم از من است. دنیا توهم من است، من خدای این«هستی» هستم! کوه­ها و دره­ها پستی و بلندی­ها، خوبی­ها و بدی­ها فقط با من وجود دارند. زمین و آسمان فاصله­یی است از من تا به خدا. چیزی نیست؛ آگاهی من است.

من کجا بودم، کجا هستم. چه زمانه­هایی که از خدا کوچیده و با اين تن و حواس خشک که قصۀ اقیانوس در آن بى­نمک شده­است مانند مار افتادم!

هیهات دنیای من، یک جسم سنگین است که هنوز چیزهایی می­خواهد و می­خورد و بیش­تر و ضخیم­تر می­شود. جسم در راه بی­برگشت تولد، جوانی و مرگ قرار دارد. چه کنم باز هم بيدارى، باز هم دنيا، باز هم آدم­ها...باز هم ديگران باز هم ديوار...اى دنيا به ذهن من آمده­یی و رفته یی!

نه نه از من نيست...نمى­آيم؛ خانۀى من از جنس آسمان است. آسمان من جادۀ خداست. هر فرد جاده عبور نور و روشنی خداست.

اى ساکنين شهر رؤیا نروید، نسازید؛ ما در اقیانوس اعظم عشق موج می­زنیم، خدا هست و ديگر هيچ! آه­ه ه...انزوا چه­ قدر سرد است. آه ه ه چقدر مي­سوزم. اى­واى چه خانۀ سردى هستم. انزوا چه سردى را مي­پوشد، مي­نوشد، مى­خورد و مي­نوازد.

اى باران رعد و برق خدا دار شما، ديوار شما، زنجیر و پنجره و دروازه و انزواى شما برای من نامه­های سردی اند. دوزخ اگر دار زده­شود بهشت­تان به هوا مي­رود. شما زحمت ساختن بهشت­تان را از دست می­دهيد، بهشت شما اندک است، زود پٌر می­شود، فرو مي­ريزد. نه مرد آسمان، شهزادۀ سرزمین خدا باید شد! نوکر، چاکر، دربان، ميزبان، سپاهى، امام، قاضى، اشترهاى پٌر از طلا، الماس، خرمهره، پرطاوس و کفن­هاى خون چشیده...با آسمان نمي­نشیند؛ آسمان خیال من است. هر قدر آگاهی وسعت بگیرد؛ آسمان هست. مانند خلاء و يک قوس سفيدى.

ما فزیک و هندسه و بیولوژی و ریاضی داریم و آسمان به پای کلام راه می­رود. ما آلوده­گى چوب سوختى هستيم که با گام ماندن­مان دوزخ می­شود. با گام­های­مان دوزخ بیدار می­شود.

آسمان خيال عاشقانۀ من است که بايد روزى بيدار شود. من دوکان تکت فروشی آسمانم. قیمتش را باید پرداخت. این خيال کهن در زمان«من» به خواب رفته و این مهاجر آسمان خواب می­بیند«گوهر هست». آسمان اينجاست. اين چه طلسم است که من را گوهر می­سازد. نه، نه...من فرزند خیال­پرداز آسمان هستم.

آيا خيال را گاهى کشته­ايد! آيا يک قبر از خيال را به خاطر داريد! خیال­هایی را که پس می­زنیم؛ نمی­میرند. این ذهن است که می­میرد، این مغز است که می­پوسد، خیال زنده­است. این کالبد است که به گاز، بخار و اتم­های بی­شمار تجزیه می­شود و اتم­ها دوباره به شکل آب و باد و درخت و گیاه و نیاندارتال ظهور می­یابند.

خيال جنس خدایی است. و خدا هست. و خیال از من است؛ فردی!

«ای لعنتی، ای مرتد برگرد. برگرد...چاره­یی نیست؛ برگرد. عذر می­کنم برگرد! خودم می­گویم برگرد!!»

نه نه دشنام ندهيد! دشنام سفرۀ آدم است نه خدا. و من فراموش کارم؛ در گذشته هم و حالا هم فراموش کرده­ام که (من هستم) بيدار شو«من آنم که هستم».

آه، من با کى می­گویم. صداى من به اين چار ديوار ­می­خورد، بر می­گردد. من نویسنده، خواننده و متن خودم. اين درد تنهایى و انزوا از سوى خود من بالاى من و خدای من مي­ريزد. من اولاد خودم. انديشه­ها و خیال­ها از من صادر می­شوند. من در بين اولادهاى خود مي­لولم، مي­پوسم، مي­سوزم، مي­روم و آسمان مي­ماند. غم و غصه­یی نیست، خودم هستم. من باغ و کشتزار آرزوهاى يک آسمان به خواب رفته­ام. محور این همه درد، مشکل، تنهایى، فراق و ناخوشى منم! هااااای، غم برادر و فرزند من است.

راحت شدم؛ خدايا هستي معبد توست. خدايا تو که در همه جا، همه کس و هر لحظه هستي؛ پس من، دنيا، زمين، سياره­ها و زنده­جان­ها همه معبد اند. چه زمانه­ها که معبد­ها ساختم و از دست دادم.

 خدايا اين ناجی­هاي تازه­تازه که مى­آيند؛ قصه به کجا دارند؟! خداجان تو در کعبه­ام هستی. قلبم نمازخانه­ام است. ای دوستان و دشمنان شما سپید اید، خدا سرایندۀ سپیدی است.

هاااای، لحظه­یی فروریزی است. سخن و زبان دیگر راه ندارد. اندیشه­یی نیست، سپیدی نوشتنی، خواندنی و یادگرفتنی نیست. به­به، هنوز هم سخنی دارم. من می­گویم؛ خدا دور است. «من» زمانۀ فارغ از خدا هست. ذهن من آتش­فشان دارد. اژدهاها از شعله­های من نفس می­کشند. من کوهم؛ اژدها باشندۀ این کوه، این گوهر.

 باید بکوچم! کوه کار ذهن است. ذهن در جهان حجم می­گساری می­کند. با این­همه خٌم­های که ذهن من نوشیده؛ رؤیا می­بینم که در دورترین فاصله با خدا ایستاده­ام. راه، نشانه، و شناخت هم نیست و باید کاروان­سرا را با نذر­های حلوا و خرما و بز و شتر نزد خود بیاورم.

«گوهر» آواز زايرانش را مي­شنود. کاروان رعد و برق خدا درون قلب من منزل می­زند. من کاروانسرا ام. من صدای اقیانوس را از درون خود می­شنوم. ماهی­ها، دریانورد­ها و تایتانیک­هایم درون من شخم شده، شکوفه داده، صف­کشیده و به بیرون زده­اند. گوهر ديوانه­وار تلاش دارد که اين همه زنده­گي­ها، زاير­بودن­ها، زمين و زمانه­ها­شدن­ها را بالا ببرد. انديشه­هاى گوهر سخن مي­گويند. اين او است که صدای خدا را گاهى راه می­دهد و گاهى به زير پا مي­کشد و هم­چنان شکوه دارد که هستى او را دار زده­است. ای هستی حجم پدرود؛ خدا حافظ!

نه هنوز نفت­ها و گاز­های پنهان در اقیانوس وجودم تمام نشده­اند. هنوز شعله­هایم بوی اژدها و ملکه­های قربانی ناشده در دریای «نیل» می­دهد. شعله­های سپیدم هنوز در راه­ اند. گوهر هنوز جنگ­جوی خدای است؛ برای«چشمه» می­جنگد. او سوار بر اژدهای پنج سر نفسانیاتش «راه» را قدم می­زند.

خدايا با تو آرام می­گیرم. هيچ­ چيز واقعي نيست جز معبد تو. هستي از توست؛ ما خانه­ها ايم. ما مندر، کنيسه، کليسا(خانه) گوتواره...و معبديم؛ ما خانه هستیم و تو شاه! انسان يک خانه­است. گوهر يک خانه­است. بوم، شن، گل، قورباغه، ملاامام...فرد، فرد يک خانه­است...اى خداى یگانه و این­همه خانه­ها صدا کن، از اين خانه صدا کن!...خدايا اين خانه، اين وجود، اين چيزها و عکس­ها و کمپيوتر از توست. همه چيزم پنجره­یى برای توست. این (صوت حاضر) زبان و دست­خط و بوسۀ خداست. صوت اولی است، و (ا، ب، ج، د...) دومی.

ما میدان ظهور(کلمه) هستیم. سنگ، نبات، حیوان...همه­مان جرقه­های سپید صوت و کلمه هستیم. اين خداست که روحش ذره­ذره­یی هستی راه می­رود. به­به، یافتم، جویبار کلام خدا در همه جاریست.»

* * *

گوهر می­گرفت و می­داد، می­گرفت و می­داد...او چیزی می­شد که می­داد. این­همه به­سوی او جاری بود و جاری می­شد و کلمه­اش جان تازه می­یافت. بر دیوار­ها و سقف آن­(معبد) هم گل­ها و بته­های خوش­بو روییده بود. روزی از روز­ها ساحره­یی می­آمد، نزدیک می­شد و بته­ها و تخمه­هایش را می­چید، می­برد بالای هندوی پیری از قصه­های دیری می­فروخت؛ پیسه می­ساخت و می­رفت، گٌم می­شد، دور از فضا و زمان و در معبد نامرئی­اش چرخ می­خورد.

 امام نظاره می­کرد، و لاحول می­گفت. کودکان و هم­بازی­های نواسۀ­(امام)­پهلو به پهلوی پرنس شاد گردخانه می­دویدند. امام می­دید و عذاب می­کشید. بین خودش و آن مرد مرتد دیواری تا به آسمان قد می­کشید و او بیچاره می­­شد. نجوای خاطرۀ دوری او را می­لرزاند. او طی این مدت پیر شد، تکید و از حرف و عمل افتاد. دیگر به چیزی باورش نمی­شد. چیزی درون او را خالی می­ساخت. در خیالش می­آمد که باد ناشناخته­یی از آن خانه می­وزد و او را به­سوی سرزمین هیچ و بی­کتاب و بی­شکل می­برد...او این­طور به دشت تنهایی­اش پا گذاشت. او هنوز نمی­خواست ولی دیگر پا می­گذاشت!

در این روزها به کتابخانۀ درکوچۀ دوری می­رفت و از معلم(کشمیری) کتاب­های می­آورد که هرگز نخوانده بود، تذکره­الاولیا، گلشن­راز، مباحث یوگا، دیوان­های­(کبیر) و حلاج...را با ولع ناشناخته­یی خواند و تمام کرد. حس ناشناخته­یی به او می­گفت که این او است که می­آید، کتاب­ها با رعد و برق اندیشه بی­خدایی اش شستشو می­کند، ورق می­زند، می­خواند و تمام می­کند. او نفس تازه می­کرد و باز در خود فرو می­رفت.

 امام زار و رنجور زنده بود، اما هنوز نفس می­کشید. او در درونش با حواس ناشناخته و لطیفی آشنایی می­یافت، این حواسش پٌر از بوی شعله­های سفیدی بود. او می­دانست که آتش­ در درونش شعله می­کشد. این آتش    سرد و سپید ذره ذرۀ وجودش را می­سوختاند و خالی می­ساخت. او آه می­کشید ولی حرفی به زبان نمی­آورد، او تنها ماند و هنوز تنهاتر می­شد.

شبی جامۀ سپید به تن کرد و کلاه و پیزار­های زردوزی را پوشید از خانه برآمد. نمی­دانست کجا می­رود. رفت و دوباره برگشت. باز رفت و باز هم برگشت...این­بار راه را عوض کرد؛ که رسید دید همان خانۀ با بته­های خوش­بو است. گوش سپرد، دید؛ گوهر غزل می­خوا­ند. به دلش زد که داخل برود. او را و مهمان­هایش را تماشا بکند.

او نرفت، نتوانست برود...یک­باره همه­چیز را دید. چند نفر چرخ می­خوردند، چرخ می­خوردند و قد می­کشیدند...آن­ها درون فضا، درون آسمان راه می­رفتند. زمین و آسمان پٌر از مه بود.

صدای آذان آمد. امام دید روز شده­است. باز به درون پا گذاشت. دید باز هم بوی شعله­های جانش است. رفت که وضو بسازد. چشمش به کلبۀ گوهر افتاد. در خیالش آمد چیزی به درون می­تابد. خانه حس ناشناخته­یی را به سوی وی القا می­کرد...

* * *

ادامه دارد....

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 113           سال پنجم         دلــو  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی        فبوری 2010