کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صلصالي كه بود و شهمامه يي كه نبود!

 

زينت نور

 

zinatnoor@hotmail.com
 

 

 

دقيقا نميدانم انگيزهء سرايش "صلصال من" در من از كجا آغاز شد، ولي با اين نامها از همه جا آشنا شدم، مثل اينكه هرجا بودا بود، صلصال بود و شهمامه بود. زماني كه مثنوي "صلصال من" هنوز تمام نشده بود، به دنبال معلومات دقيق تري در جستجو شدم تا بتوانم به اين مثنوي يك حالت واقعي تر و تاريخي تر بدهم كه حين بيان يك حس عاشقانه بسيار افسانوي و تخيلي نباشد. سرانجام معلوماتي را از اينجا و آنجا دريافت كردم که وجود دو پيکرهء بودا را به نامهاي شهمامه و صلصال به اندازه هاي كوچك و بزرگ تثيبت ميكرد و در پايان همان جستجوهاي انلايني، مثنوي "صلصال من" تمام شد و تومارش را پيچيدم.

 

امروز ناگهاني همهء آن انديشه هاي ديروزي با خواندن "نيلوفر – 1" و "نيلوفر – 2" برهم خورد. من دانستم كه "صلصال است و من، شهمامه يك دروغ بزرگم كه نيستم".

 

حتما مي پرسيد چگونه؟ شايد يك ماه بعد از سرودن "صلصال من" كه ديگر همه چيز برايم حل شده بود، ميخواستم كارهاي يگانه نويسنده، پژوهشگر و ژورناليست مورد علاقه ام جناب صبورالله سياه سنگ را جمع آوري كنم. براي اين جمع آوري مجبور شدم از خودشان طالب كمك شوم، زيرا بخش هايي را که از روي نت كاپي كرده بودم، اكثراً نامرتب بودند، مخصوصاً مطالبي كه در چندين بخش به برخي سايتها داده شده اند.

 

فكر ميكنم بيشتر كارهاي پژوهشي ايشان به روي نت در چندين بخش و سريال گونه اند. سرانجام ايشان با مهرباني هميشه قبول كردند تا آن مطالب ارزشمند را برايم از طريق ايميل بفرستند. هر باري كه مطالب را گرفته ام چنان سرگرم شده ام كه بيشتر فراموش ميكنم يك يادداشت كوچك بنويسم و به خاطر دريافت آنها سپاسگزاري كنم.

 

دو شب پيش مطالبي زير عنوان "نيلوفر – 1" و "نيلوفر – 2" را گرفتم. حين خواندن آن متوجه يك جمله شدم كه بسيار برايم شاك بود. يعني چه؟ پس صلصال و شهمامه از كجا شده اند؟

 

اول فكر كردم كه شب ناوقت است و صبح يك ايميل مينويسم و مي پرسم، ولي ذهنم همچنان مصروف ماند. نميتوانستم فراموش كنم كه شهمامه وجود ندارد و آن پيكرهء كناربودا فقط خودش است كمي كمرنگتر.

 

سرانجام اين يادداشت کوتاه را نوشتم:

 

در قسمتي از اين نوشتهء شما آمده است: "ساختن پيكره ‌هاي بودا در باميان در نيمهء نخست سدهء دوم به فرمان شاه كنيشكا كه باورهاي بودايي، هندوييزم و زردشتي را همسان گرامي ميداشت، رويدست گرفته شد و نزديك 240 سال را در برگرفت تا خنگ بت 35 متري و سرخ بت 53 متري بي نياز از واپسين دستكاريها گردند.

 

نامهاي مردمپرداختهء "سلسال (صلصال)" و "شهمامه"، و گمان نادرستي كه گويا يكي ازين پيكره ‌ها بوداست و ديگري همسرش، ريشهء تاريخي ندارند."

 

پس اين نامها از كجا شده و چه رابطه يي با پيكرهء بودا دارند؟ مگر غير اينست كه آنجا دو پيكره يكي زن و ديگري مرد بوده و آنها باهم سمبول يك زوج را نشاندهي ميكردند؟

 

با خودم گفتم شايد فردا يا پس فردا جواب بنويسند. نيمساعت بعد جواب مفصل و خيلي دقيق گرفتم و دانستم كه صلصال بودا است و شهمامه هم بودا است، بودايي كه تنها بودا شده و شهمامه اش را قبل از آن که بت شود در قصر باباش رها كرده و آمده بودا شده است.

 

صبور گرامي برايم نوشت كه چگونه و از كجا اين نامها بر زبانها افتاده و به باور مردم تبديل شده اند. شايد هيچ توضيح روشن تر از آن ايميل، بتواند جوانب اين مساله را بيان كند. براي من شخصاً هر ايميل ايشان پژوهشي است كه دريچه يي را بسوي جواب سوالهايم مي گشايد. ايشان هميشه اين دريچه را به سوي آفتاب معرفت و دانش خويش براي همه دوستان گشوده نگه داشته اند. البته نه تنها من، بلکه همهء دوستان درين مساله اتفاق نظر خواهند داشت که فقط لازم است به سوي اين دريچه رفت و بازش كرد، نور آن تابنده خواهد بود.

 

سلام زينت عزيز،

از مهرباني و توجهت به نوشته هايم جهاني سپاس

 

راستش، هرگز نخواسته ام با بيش از اندازه تازه کردن اين افسانه، شمار زيادي از خوانندگان را آزرده سازم، زيرا سالهاست بسياري از مردم، خود را به همين گمان "معتاد" ساخته اند که گويا آن دو پيکره در باميان نماد عشق و حتا زناشوهري (سلسال و شهمامه) اند. از همين رو، همواره در يک سطر مينويسم که چنين نامگذاري و پيوند، ريشهء تاريخي ندارند.

 

شايد برايت نگفته باشم که کمابيش پانزده سال ميشود به پژوهش "بودا، بوديزم و بوداهاي باميان" ميپردازم. در نگاه نخست گزافه پنداشته خواهد شد اگر بگويم در اين پانزده سال، به گردآوري بيشتر از يکصد کتاب مطرح انگليسي، هندي و فارسي پرداخته ام، و همهء آنها همين اکنون در خانه ام آماده و دسترس اند.

 

از اين ميان، دو کتابي که بلندترين ارزش را دارند، اينها استند:

 

1) "آثار عتيقهء بودايي باميان" (نوشتهء موسيو و مادام گودار و پروفيسور هاکن)

ترجمهء احمد علي کهزاد، انتشارات انجمن ادبي کابل

 

2) History of Buddhism in Afghanistan

Professor SC Upasak

(MA PHD London)

Ex-Director Nava Nalanda-Mahavihara

 

آن کتاب فارسي، نخستين بار در ماهنامهء مصور "کابل" روز اول سرطان 1313 = 22 جون 1934 (توجه کن: در حدود 73 سال پيش از امروز) به شيوهء پاورقي و پس از آن در پنجم جدي 1315 = 25 دسمبر 1936 به شکل کتاب چاپ شده است. کتاب دوم (انگليسي، در دو جلد) تحفهء گرانبها و کميابي است از سوي مريم محبوب و زلمي باباکوهي.

 

به رويت هر دو کتاب و هم با تکيه بز زندگينامهء راستين بودا روشن ميشود که بودا در سرتاسر جهان به "سيدهارتا گائوتاما" که شهزاده بود، و کاخ شاهي پدر و خانم خود را رها کرد و رفت "بودا" شد، گفته ميشود.

 

در تاريخ بودايي از کدام بوداي مونث يا معشوقه يا حتا همسر بودا که داراي همان جامه و شکل و شمايل مانند بودا بوده باشد، هرگز در جايي ياد نشده است.

 

هر دو کتاب پيشگفته، مانند صدها اثر ديگر در اين زمينه، آشکارا روشن ساخته اند که در نيمهء نخست سدهء دوم در باميان، نخست پيکرهء 35 متري يا بوداي کوتاه ساخته شد. هنگامي که صاحبنظران و برخي پيشوايان آيين بودايي آن روزگار آمدند و آن را ديدند، دريافتند که ساختمان پيکره داراي نارساييهاي فني است و از نگاه همخواني و تناسب اندام درست و هنجارمند ساخته نشده است. 200 يا 300 سال پس از آن، صنعتگران کارکشته تر و آزموده تر، به ساختن پيکرهء 53 متري بودا پرداختند تا دستاورد ارزشمندتر و پخته تري را به نمايش بگذارند. اين نکتهء تاريخي در هزاران صفحه تحقيق و بررسي ياد شده است.

 

شماري از مردم افغانستان از چندين سده به اينسو چنين پخش کرده اند: پيکرهء بزرگ (سلسال) "شوهر" است و نامش از نام "گل مخصوص" ساختماني برگرفته شده، و پيکرهء کوتاه "زوجه" بودا، شهمامه نام دارد. سپس چند تن ديگر آن را گفته هاي پارينه و عاميانه را رنگ و رخ سياسي/ فرهنگي داده، گفتند که چون طالبان "زن ستيز" بودند، از ويران کردن "شهمامه" آغاز کردند و اينچنين و آنچنان.

 

يادم است در پشاور يکي از بانوان شاعر افغان نوشته بود: "شکستن بت باميان، تبعيد زن حتا از قلمرو تاريخ و اسطوره: شاهمامه، شهبانوي سنگين باميان را گردن زدند. شاهمامه اسمي که تجسم زيبايي است و جسمي که تبسم مهرايه هاي رويايي. سري را که چونان آفتابي بر فراز کوهي از شکوه ميدرخشيد، به فواره يي از انفجار مبدل کردند. شاهمامه را به عنوان تنديسي از تاريخ و نمادي از کليت "زن" گردن زدند تا از گردنهء غروري کاذب بنمايانند که زن حتا اگر سنگ هم شود، در قلمرو سنگين دلان، زمينهء پايايي و پويايي ندارد." (فصلنامهء "صدف" ويژهء زنان افغان: سرمقالهء برگ سوم، شمارهء پنجم، اکتوبر/دسمبر 1998، پشاور/ پاکستان)

 

همچو برخوردهاي غيرمسئولانه برخاسته از گمانهاي مردم عاميانه، پسانها ابزار "زيبا" و بازي سرگرم کنندهء سياسي شد، زيرا هم شنونده فراوان داشت و هم خريدار. ورنه کيست نداند که طالبان آن پيکره ها را نه از روي "زن يا مرد بودن"، بلکه صاف و ساده به خاطر "غيراسلامي" بودن شان فروپاشاندند.

 

بودا که همسر راستين و به سخن ديگر "مادر فرزند" خود را سرزنده در کاخ پدر تنها گذاشت و دنبالهء زندگيش را تا دم مرگ به دوري از "زن" و حتا دوري از "خانواده" (پدر، مادر، خواهر و برادر) سپري کرد، چگونه ميتواند با زني، آنهم زن همچهرهء خودش و با همان اندام و نما در يک چشم انداز مطرح گردد؟

 

اين افسانه اگر رگه يي از راستي و درستي را در خود ميداشت، چرا در چندين کشور بودايي، تا امروز يک بار ديگر بودا در نزديکي با زني به نمايش گذاشته نشده و کسي از همچو پيوندي ياد نکرده است؟

 

شايد نشنيده باشي که در ميان تاقهاي پيکرهء بزرگ، سه تنديسهء بوداي کوچک هم به چشم ميخورند. مردم باميان آنها را "نقصاني" ميگويند و بر اين باور اند که آنها پيش از نه ماهگي وضع حمل مکمل خانم بودا (شهمامه)، مرده تولد شده اند. (البته من به نمايندگي از دفتر انجمن حفظ ميراث فرهنگي افغانستان Society for the Preservation of Afghanistan's Cultural Heritage (SPACH) و نيز گردانندهء بخش انتشارات برنامه هاي انکشافي سازمان ملل UNDP، نزديک به يکسال در باميان وظيفه داشتم و آنچه نوشتم، از چمشديدهاي خودم است.)

 

بد نيست از ميان هزارن سند، نگاهي به کتاب "افغانستان در پرتو تاريخ" (مجموعهء 114 گفتار راديويي) تاريخنگار نامدار کشور احمد علي کهزاد نيز بيندازيم. نامبرده چهل و پنج سال پيش، در مقالهء 92 زير عنوان "صلصال و شاهمامه" نوشته است:

 

"... کساني که اين دو مجسمه را ميبينند، طبعاً يک سلسله سوالها در خاطر شان ميگذرند و راجع به اصل و بود و هويت و نام نشان آنها پيش خود سوالها ميکنند. مهمترين سوال اين است که اين مجسمه ها چه نام داشتند. شبهه يي نيست که در نظر پيروان بودايي، اين مجسمه ها جز تمثال بودا چيز ديگر نبوده که به اندازهء فوق العاده بزرگ از قامت طبيعي انساني در دل کوه کنده شده و تراش يافته است.

 

... "سرخ بت" همان بت 53 متري و "خنگ بت" مجسمهء 35 متري بود. ...در داستانها و اساطير محلي باميان براي دو مجسمهء مذکور دو نام ديگر هم ميتوان يافت: صلصال و شاهمامه. در عرف اهالي محلي باميان صلصال نام بت 53 متري و شاهمامه نام بت 35 متري بود.

 

... مفهوم لغوي کلمه "صلصال" گل و خاک است. مردمان محلي باميان در ذهن ساده و بسيط خود صلصال را مرد و شاهمامه را زن تصور کرده و ميکنند و تصور مينمايند که يکي شاه و ديگري زنش ملکه بوده و آن دو مجسمه پيکره هاي يک جفت زن و شوهر اند.

 

در روشناي تحقيقات تاريخي و باستانشناسي به صورت مسلم ميدانيم که اين افکار همه عاري از حقيقت است و هر دو مجسمه تمثال بوداست. باري چون مطالعه فلکلور و فرهنگ عوام خيلي دلچسپ است و مخصوصاً در نقاط تاريخي به آن اهميت زياد ميدهند، گوش فرادادن به افسانه هاي محلي دلچسپ و آموزنده است.

 

در کلمهء ترکيبي شاهمامه دو کلمه روشن است: يکي شاه و ديگري مامه که در لهجهء پنجشيريها موجود است و در مورد مادر اطلاق ميشود و آن را شهبانو هم ميتوان توجيه نمود. قراري که گفتيم، عرف عوام اين دو پيکر بزرگ را زن و شوهر و شاه و ملکه تصور ميکنند. سه مجسمهء کوچکتر را که در ميان طاقهاي مجسمه هاي بزرگ به صورت نشسته تراشيده اند، اطفال آنها تصور نموده و آنها را "نقصاني" ميخوانند. به اين ترتيب عوام باميان مجسمه هايي را که به صورت ايستاده و نشسته در جدار کبير باميان در فاصلهء 400 قدم طول تراشيده شده اند، مربوط به يک خانواده ميدانند که عبارت از پدر و مادر و اطفال آنها باشند.

 

بت 35 متري باميان از نظر تحقيقات باستانشناسي بر بت 53 متري قدامت دارد. تراش بت 35 متري محتملاً در قرن سوم مسيحي شروع شده ود اواخر آن قرن خاتمه يافته است. هيکل 53 متري محتملاً در قرنهاي چهارم يا پنجم مسيحي ساخته شده است. در مجسمهء 53 متري تناسب بيشتر مراعات شده و تاثير مدرسهء گوپتا در آن بيدخالت نيست." (احمد علي کهزاد، 26 مي 1962)

 

اينجا پاره هايي از "صلصال و شاهمامه" را از برگهاي 225، 226 و 227 همان کتاب بازنويسي کردم. اگر همه اش را خواسته باشي، ميتوانم فوتوکاپي متن کامل را برايت بفرستم.

 

باري، در همان آغاز که شعر زيبايت را خواندم، خواستم اين نکته را بگويم. سپس انديشيدم که خدانخواسته چنين يادداشت ناگهاني، مايهء آزار ذهني و رواني گردد و مبادا بر سرايش آن مثنوي اثر بدي بگذارد.

 

از آنجايي که بايد به مردم ارج گذاشته شود، به همين بسنده ميکنم، زيرا حتا تخيلات و افواهات مردم را شايستهء حرمت ميدانم. ولي هنگامي که پاي بايدها و نبايدهاي پژوهشي در ميان مي آيد، ناگزيرم به نادرستي ريشهء تاريخي آن اشاره کنم. اينکه خوانندگان گرامي آن را ميپذيرند يا نه، باز هم در پرتو "آزادي گفتار و آزادي انديشه" حق مسلم شان است.

 

سخنان بالا را ميتوان چنين فشرده ساخت:

 

پرسش: پس اين نامها از كجا شده ....؟

پاسخ: سلسال (= صلصال) و شهمامه (= شاهمامه) نامهاي ساخته و پرداخته از سوي مردم افغانستان اند و هرگز ريشهء تاريخي ندارند. اين نامها نه در آيين بودايي، نه در متون پژوهشي اديان و نه در آثار باستانشناسي ياد شده اند.

 

پرسش: اين نامها چه رابطه يي با پيکرهء بودا دارند؟

پاسخ: اين رابطه، يک پيوند کاملاً عاميانه و مطلقاً غيرتاريخي است.

 

پرسش: مگر غير اين است که آنجا دو پيكره يكي زن و ديگري مرد بوده و آنها باهم سمبول يك زوج را نشاندهي ميكردند؟

 

پاسخ: آري. صددر صد غير اين است که گويا يکي "مرد" است و ديگري "زن" (= همسر بودا). آن دو پيکر هرگز نماد "زوج" يا زناشوهري نيستند، زيرا مرد و زني در ميان نيست. هر دو يک بوداست. اولي خام و نارسا و ناشيانه و دومي بهتر و متناسبتر و از لحاظ ساختماني به هنجارتر.

 

اينکه مردم چرا چنين ميگويند، و چرا، چگونه و چه وقت اين نامها را ساخته اند، نميدانم. در صدها صفحهء دستداشتهء من نيز پاسخي براي اين پرسش نيست.

 

البته افسانهء عشق اين دو تنديسه را اندکي بيشتر از هزار سال پيش عنصري بلخي در "مثنوي سرخ بت و خنگ بت" که با دريغ دسترس نيست، سروده و ابوريحان البيروني به فرمان سلطان محمود غزنوي آن را به نام "حديث صنمي الباميان" به عربي درآورده بود. سرودپردازاني چون سوزني، خاقاني و سيف اسفرنگي نيز آشکارا از خنگ بت و سرخ بت ياد کرده اند، ولي از نگاه پژوهشي همچو گفته ها و نمونه ها، ولو ارجناک، ريشه در تاريخ ندارند.

 

با صميميت فراوان،

س س، ريجاينا، هژدهم جنوري 2007

 

)چناني که شما خود مي بينيد، اين يك ايميل ساده نيست و دقيقاً نتيجهء پژوهش و جستجو است.(

 

در پاي اين نوشته نشستم. مثنوي "صلصال من" برايم مثل آن گل نرم شد كه نامش "صلصال" است و بتي است كه بودا نام دارد. بتي كه شهمامه ندارد. نميدانم، شايد جوابي برايش پيدا كنم كمي دير، كمي زود، چيزي كه تسلاي خاطرم باشد و شايد آسانتر همان است كه با خرافات مردم در مورد همفكر شوم و گرد واقعيت تاريخي را خط بكشم، تا اقلاً آن مثنوي را در ذهن خودم قبول داشته باشم. آيا پس از آگاهي آدم مي تواند خود را به بي خيالي بسپارد؟ من كه نمي توانم.

 

مهم نيست كه اين حقيقت مثلاً "صلصال من" را از مرز حقيقت به مرز تخيل شاعرانه در هاله يي از باورهاي مردم مي برد. مهم اينست كه ما ياد بگيريم خط بكشيم بين حقيقت هاي تاريخي و باورها، ياد بگيريم كه حقيقت را بايد كشف كرد و دانست. هر كدام از ما و شما و بيشتر پژوهشگران همچو صبور عزيز كه در مسايل آگاهي دارند، همچنانكه در كشف و دريافت حقايق صرف وقت ميكنند، بايد در گسترش و رسانيدن آن براي مردم هم عين تلاش را كنند تا خط فاصل ميان عقايد و انديشه هاي مردم و حقيقت هميشه مشهود باشد. اينکه چه کسي، كدام را مي پذيرد اين حرفي ديگري است و حساب ديگر...

 

 

صلصال من

 

صلصال من بمان در آتش، ميان دود
اي پيكرهميشه بلند نبود و بود


شهمامه اي ستاده كنارت هزارسال
 خاك خورده و كهنه شده دير،ديروحال


شهمامه اي كه هيچ كسي جز ترا نديد
بس قرن ها که با تو سرود و ترا شنيد


حالا مگو: كه ميروم و ميشوم تمام
بر پيكر فسانه ي تو ميكنم سلام


حالا كه تن شكسته و بي دست و پا ستم
افسانه ي شكست خدا، برملا ستم


حالا كه هم زبان مرا كرده اند لال
افتاده ام زكرچ بلند تين، تين و تال

 

حالا كه آبروي مرا برده با د ها
خط خورده ام ز ذهن طلايي ياد ها


حالا كه خاك شسته سراپاي بسترم
باروت، زخم بسته به جا، جاي پيكرم


تركم مكن بمان به كنارم هزار سال
اي پرشكسته بازمن اي مرد بي مثال


درچشمهاي آبي من آسمان بمان
مجنون ترين واژه اين داستان بمان

 

تبعيديم مخواه ازين خاك ازين زمين
زين يادهاي عاصي و غمهاي دلنشين


دنياي بي تو حجم مقواي كوچكي است
دستان بي پناهيي بيچاره كودكي است


شهمامه ام، فتاده به دستان انفجار
برباد رفته ام ز فرهنگ انتحار


صلصال من هميشه بمان در كنار من
همسنگ من، برابر من، همتبار من


انديشه هاي كهنه و بي آبروي جنگ
فرياد ميكشد به گلوگاه هرتفنگ


اين روزهاي وحشت بسيار رفتني است
انديشه هاي كهنه پي دار رفتني است


اين غربت ستاره و باران هميشه نيست
تکرار شب درپي "كوشان" هميشه نيست

 

زينت نور

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۳                      سال دوم                          فبروری۲۰۰۷