کابل ناتهـ، Kabulnath
|
داستان کوتاه همفسر نوشته: آصف بره کی
ترن راهش راباآهستگی روی انبوه خطوط آهنین میان بناهای دوسوی ایستگاه بازکرد.بزودی باسرعت بیشتر مسیراش رامیان انبوه خطوط بی پایان جنجال مانندی، روی دوخط ازچهارخط موازی بهم برگزید که یک جفت برای رفت وجفت دگری برای برگشت بود وباگذشت لحظه های دگرتنها صدای واحدی ازچرخهای ترن برون میشدکه درسیاهی شب تک تک کنان روی دوخط بی انتها میان زمین های پهناورپخش وبلندمنطقه باسرعت تندی درحرکت بود. کتابی بازکرده بودم تازمان مسافرت رابرخودکوتاه کنم. درکابین تنهانبودم. درآغازازایستگاه مرکزی پسرجوانی بامن همراه شده بودکه از انبوه کتابهایش روشن بود دانشجوست. سپس جفت زن ومرد میانه سال که لباسهای نچندان جمع وجوری داشتند، در دو چوکی ازچهارچوکی روبروی ما نشستند.بکس تسمه دارکهن وخریطه پلا ستیکی شانرا بجاهای معینه بالای سرشان گذاشتند.جفت هم کابین پس ازآ ن که به دوچوکی جلوی مانشستند، مرد روبه خانم گفت: هلینا، به بچه ها آب ودانه گذاشتی خانم خونسردانه پاسخ داد، تونا، پس خودت چی، آیا توصاحب آنهانیستی، توخودت ریتوایلر*راکه برابردوآدم نان میخورد، با بهای گران نخریدی! بیاد داری همان لحظه گفتمت، برای مادونفرفقط پادلیک* ...کافیست، گپم رابزمین انداختی…. حرفهای زن پایان نیافته بودکه مردحمله کنان پاسخ داد: آرام باش، این پادلیک...توست که ماه یکباربه آرایشگاه میرود، مصرف آرایش سرومویش بیشترازرسیدن به سروجان خودت است، حداقل موهای سروسامان یافته دارد، امانه مثل توکه به زنهای جنگلی میمانی آرامش کابین بهم خورده بود ومادوهمسفرهم هوش وگوش بودیم، گرچه ظاهرا نگاهایمان رابه چیزهای دست داشته مثل کتاب و ورق پاره هادوخته بودیم. .... زن گفت: تونا، فکرکنم، بازهوایت خراب است آه، بهانه جویی میکنی، حداقل درترن آرامم بگذار، نمی فهمی که برایشان آب ونان گذاشتیم واین باراول هم نیست. توناهوم هوم کردورویش راازهلینابرگشتاند،چشمانش راسوی خریطه پلاستیکی که بالای سرشان آویخته بود، ژرف دو خت، ولی دوباره به هلینانگاه کرد. هلینانخست بی اعتنا رویش راسوی ارسی کابین برگشتاند. توناغم غم ناخوشآیندی سرداد، اینبار هلینا دستش رابالای سراش برد وبدون آنکه ازجایش بلندشود،خریطه پلاستیکی رنگرفته راکه پرازمتاع بود، سو ی خودپایین کشید. خریطه راروی فرش کابین میان دوزانوی خودگذاشت وسراش راخیلی بسوی خریطه پایین کرد: اول ازآن یک دستمال کاغذی برون کشید وآنرا سردوزانوی بهم چسپیده تونا هموار کرد.سپس نیم نان سپید سیلو یی از خریطه برون کشید وآنرا سر دوزانوی خود گذا شت، همزمان کاردی ازلای پیچیده ی اخبار ونیمی ازکالبسه ی مصاله دارهم ازخریطه برون آورد. وهنوزکه خریطه راروی فرش کابین نزدیک پاهای خود نگهدا شته بود،اول دوپارچه نان سیلوبرید وهرپارچه راجداکنارهم گذاشت.سپس چندحلقه کالبسه برید وآنهاراقشنگ روی یکی ازپارچه های تازه بریده ی نان گذاشت.پارچه ی دومی رابالای پارچه کالبسه دارگذاشته، به توناپیش کشید.تونابابی میلی اشاره کرد آنراسرزانویش روی دستمال کاغذی بگذارد. توناهنوزچشمانش رابه خریطه پلاستیکی ژرف دوخته بود.ازچشمانش تشنگی وانتظار خاصی نمایان بود.واین حالت ازغم غم ولرزه ی غیرعادی لبانش بوضاحت خوانده میشد.هلیناباگذاشتن دوپارچه نان بهم چسپیده روی زانوی تونا،دستش راخیلی ژرفتر بدرون خریطه فروبردوازآن پیچیده ی دگراخباری برون کشید.بوتلی ازآن نمایان شد. خواست با آهستگی سربوتل راباز کند،کوشش بجایی نرسید. تونابسته ی اخباری راازدست هلیناربود.سربوتل راباتمام قوت میان پنجه های دستش درآورد وبایک تاب که قرچ قرچ صدایش گوشهارا میخراشید، بازکرد.سربوتل رابایکدست خودمالیدن گرفت، مثل این که دلبسته یی رانوازش میکند، مادامی که بوتل رابلندکرد وپیش چشمان خود برد تامحتویاتش راازبرون تماشا وپیمانه کند، هلینابوتل راکه گلویش میان پنجه های تونااسیرشده بود، پایین آورد، توناباخشم اعتراض کرد، ماده سگ چه دست می اندازی. هلیناگفت: خودراکمی اداره کن، در کابین تنهانیستیم. توناگفت، من کسی رااذیت نکردم، آخرتوچه قاضی دگران میشوی. خوب، عزیزم هرچه دوست داری. هلیناسپس بمن وآقای جوان سریع نگاه کرد، نیمه لبخندزدوشانه هایش راکمی بالاانداخت وبرسم عاجزی ازکنش نامناسب تونا خاموشانه اظهارتاسف کرد. نگاهش راازماکند،دستش رادوباره درون خریطه برد وبازبسته ی کوچکتری اخباری ازآن برون کشید،آنراباتندی بازکرد.گیلاس شیشه ی کوچکی ازآن نمایان شدکه کمی بزردی رنگرفته متمایل بود.آنرا میان پنجه های یکدست خودمحکم گرفت وبادست دگربوتل رادوباره ازدست توناربود. مقداری در.گیلاس ریخت وآنرابه توناداد وخوداش باشتاب جرعه ی ازدهان بوتل سرکشید. بوتل رابلافاصله دوباره بست ودرون خریطه گذاشت. تونابیصبرانه همه محتویات .گیلاس رایکباره سرکشید وازتندی طعم آن اوف بلند ودرازی کشید. وقتی باماچشم بچشم شد، بزودی نگاه های خودرا ازاوکندیم. دیری نگذشت، صدای غم غم تونا پایان یافته، زمزمه ی خوشی ازاوشنیده میشد. اوه، یارموطلایی سرصبح پابرهنه دربهاران بمن ازراه گندمزارصبحانه میآری، پاهایت تاسرزانوازشبنم ساقه های گندم تروخوشبوشده اند... اوه یارسبزچشمم ... وقتی ... به کشتزارصبحانه میآری.... ترانه ی راکه توناسرداده بود، متن زیبای فلکلوریک داشت ونمیشدبیشترازاین حضورفعال اورادرون کابین نادیده گرفت واورا از نظردورداشت. وقتی چشم بچشم شدیم، آهنگی راکه زمزمه میکرد،متوقف ساخت. اماهویدا بود از.گیلاس اول خیلی کیف کرده. دگرآن مرداولی نبود.جبین باز وشادمان پیداکرده بود، امانشانه های پیری پیش ازوقت بوضاحت درآن بچشم میخورد. چشم بچشم شدیم، لبخندزد وخواست چیزی بگوید، اما دوباره ازاو رو برگشتاندم . ایستگاه دومی فرارسید، ارسی رابازکرده، سرخودرابرون کشیدم. حسب معمول عده ی ازترن پایین میشدند وعده یی هم داشتند تازه سوارترن شوند. ترن باتوقف کوتاه دوباره بحرکت افتاد.ارسی کابین رابستم ،تازه جای خود نشسته بودم که مرددریشی پوش ومفشن دروازه کابین رابازکرد، نخست بابرون کشیدن شپوازسراش به همه درودگفت، سپس به تکت دست داشته وبازبه تونا وهلینا، نگاه کرد.ایندوعمیق بخواب رفته بودند.بازوان چوکی هارابالازده،هرکدام بجای دونفردگردرازکشیده، پاها یشان را تا هر کجایی دلشان خواسته بود،آزادانه دراز کشیده بودند. اینبارمردتازه واردبمانگاه کرد وبازبه تکت اش. شانه هایش رابالاانداخته آهسته سرفه کرد.صدای سرفه بر همسفران بخواب رفته اثر نکرد.مردتازه واردباردگربلندترسرفه کرد. چشمان هلینانیمه بازشد. بلافاصله پاهایش را جمع کرد، بجایش نشست، دست بموهای سراش بردوباجمع کردنشان ازمردتازه وارد پوزش خواست. دست بشانه ی تونابرده، اوراتکان داد. خوب تکانش دادتاسراش رابلندکرد. توناکه وحشتزده سراش رابلندکرد، به تندی چندبارچشمان خواب آلودش راباز وبسته کرد، هویدابودحضور هیچکسی راپیرامونش احساس نمیکند. حتی مرد ایستاده تازه واردرا، باخودچیزی گفت، لبهایش را لیسیدو بینی اش را چندبار پیهم بلندکش وفش کردوباشتاب بدور وبراش نظرانداخت.داشت باچشمان نیمه بازش دوباره سربه بازوی چوکی گذارد، اماهلیناصداکشیده، گفت: ...جای آقانشسته ای. تونادرحالی که پشت گشتاند یکدستش راهم به نشانه بی اعتنایی بالاانداخت. سراش رادوباره به بازوی چوکی گذاشت، تابخوا بش ادامه دهد.هلینابازتکانش داد واین باروادارش کردکمی بجنبد وجای آقاراخالی کند.تونادرحالی که بازهم چندناسزابه هلیناحواله کرد، خودرانشسته جابجاجنباند وجای مردتازه واردراخالی کرد. *** بعد ساعاتی که ترن برای توقف به ایستگاه بعدی آماده میشدبابرک آنی که خواسته بودازسرعتش بکاهد، صدای بلند و دلخرا شی برون کشید که یکه خورده، ازخواب بیدارشدم. باشتاب وهیجان پیرامون خودنگاه کردم، کتاب را که لحظاتی پس ازبازگشودنش بخواب رفته بودم، کنارخودافتاده یافتم. اینبار مردی راازهمسفران جلوخودمیدیدم که فقط چندساعت پیش بادریشی سروسامان یافته وبکس مناسب سفری کوچک دردومین ایستگاه واردکابین شده بود. پس ازآن که توناجایش راخالی کرده بود، باردگرهنگام نشستن به چوکی مودبانه سلام کرده بود، برونپوشی زمستانی راباآهستگی ازجانش برون کرده، به چنگکی آویخته بود.آنگاه بکسش رابجای معین گذاشته بود. درست یادم هست وقتی مردهمسفر بجایش نشسته بود، لبخندمودبانه زده بود ومجله ی ازبکسش برون آورده بود وبخواندنش آغاز کرده بود.چندبارازلای مجله ی بازکه کاملارویش راازماپنهان کرده بود،بسوی ارسی برون ازکابین نگاه کرده بود.دوسه باربمن هم نگاه کرده ، لبخندزده بود وشایدبدینسان آرام آرام یکی پی دگری بخواب رفته بودیم. آری، دقایق بیداری بازهم مرد تازه واردراجلوخودمیدیدم، موهای بی سروسامان،دریشی ولباس چملک،چهره خسته،گونه های افتاده ودرز بر داشته ونگاه هولناکش رامیدیدم.مجله ی نووتازه راکه پیش ازخواب رفتن دست خود داشت، دگرکهنه وچملک بنظرمیرسید.عینک آپتیکی اطراف گوشهایش کلانی میکرد. باهرتکان حرکت ترن آرام آرام ازبالای چشمانش پائین میرفت وبه نوک بینی اش میرسید.چشمانش بسته بودند،سراش به یکسوبرپشتی چوکی تکیه خورده بود. باصدای بلندخروپف میزد،لبانش می جنبیدند، درفاصله های درازدهانش راکمی بازکرده زبانش رااطراف دهانش میمالید، لعاب دهانش راکه داشتندبریزند، می لیسید.بدینسان ازریختن لعاب دهان به اطراف زنخ وگردن وروی سینه اش مانع میشد. تصویر مردهم کابین زننده بود. ودرآن حال تصاویرتونا و هلینابسیارطبیعی تربه نظرمیرسید باآن که خروپف ناخوشآیندی سرداده بودند وباصدای تک تک چرخهای ترین همآهنگ شده بودند.
****
*پادلیک - نوعی سگ کوچک خانگی باموهای چنگ چنگ قره قل مانند *ریتوایلر- سگ بزرگ هیکل وبلندقامت باپشم کوتاه بیشتربرنگهای نصواری وشتری
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤۳ سال دوم فبروری۲۰۰۷