|
داکتر عارف پژمان
دهکده
غروب ، خسته گيم را زشانه افگندم
دوگوش دهکده از شور زاغها کر بود
قد مزارع گندم به آسمان ميزد
من وستاره وساسان به باغ ميرفتيم
وموج پيرهن قرمز ستاره به دشت
مرا به شهر شباويز قصه ها می برد.
*****
ندانم از چه سبب ، جمعه های پی درپی
سوار تانکه۱ اسپی به ده ، می رفتيم
ستاره ، دختر ارباب ده، احمد خان
هميشه سر به سرم می گذاشت ، بی پروا
کنار رود يکی گربه سياه ملوس
تمام چهره خود را به آب وشن می شست،
کليد باغ به دست ستاره تب می کرد.
*****
تکان تند سپيدار و سار های کبود
صدای شيهه اسپ
صدای شاليزار
مرا ز درس و دبستان
معلم وتکليف ،
رهايشی می داد
به کوچه باغ غمی گنگ ، گردشی می داد.
*****
کتاب کودکيم را به آب می دادم
گمان برم شب يلدای سرد سردی بود
کنار سفره آجيل ، يک دوجين مهمان
به هندوانه وآتش ، نظاره ميکردند
نگاه من همه لبريز کنجکاوی بود :
چرا درشکه نيامد؟
کجاست احمد خان؟
دلم به گونه مرغ شکسته پر ، ميزد.
پدر که تکه ای از نان نازک داغ
به اين و آن می داد،
ناگهانی گفت :
« زمانه ايست که هر کس به خود گرفتار است »
پيام خان همين است؛ التماس دعا :
گمان برم ، « بلی بوران ۲دختر اوست » .
______________________________ـــ
۱ـ تانکه : درشکه ، گادی
۲_ بلی بوران : تعبيری عاميانه از اهالی خراسان برای شيرينی دادن ، پاسخ مثبت از
خانواده دختر گرفتن وبردن .
************ |