کابل ناتهـ، Kabulnath
|
خط های بی خط کش
داستان کوتاه محمد هاشم قیام
هرچه پیش میرفت، گام هایش سنگین تر می شد. قدم دومش را دل ناخواه تر از گام اول بر می داشت. انگار تردید داشت که برود یا بر گردد؟ در خود نای رفتن نمی دید. جای ماندن هم برایش تنگ تنگ شده بود. با بیرون شدن از خانه خان، پلهای پشت سرش را خراب کرده بود و روی بازگشت نداشت. بودنش در خانه شوهر که اکنون به بچه اندرهایش تعلق گرفته بود، برایش سخت سخت شده بود.
از نه ماه پیش که خان فوت کرده بود، رفتار بچه اندرهایش، بسیار بد شده بود. جایش در خانه بچه اندرهایش تنگی می کرد، انگار او در آن خانه هیچ حق نداشت. خان وصیت کرده بود که کسی حق خارج کردنش از خانه را ندارد، ولی کی به وصیت خان عمل می کرد؟
وقتی با خود می اندیشید که برای بچه اندرهایش مادر نه که عضو خانواده هم حساب نمی شود، جایش برای ماندن در خانه شوهر تنگ و تنگ تر می شد.
ریحانه همچنان آرام آرام قدم به پیش می گذاشت و بچه سه ساله اش از دنبالش در حرکت بود. گاه دستش را از دامن یا گوشه چادر مادرش می گرفت تا در میان برف نلخشد.
او می خواست هر قسم شده یک سال را در خانه شوهر صبر کند، ولی بچه اندرهایش بودنش را تحمل کرده نمی توانستند و به هر بهانه ای او را لت و کوب می کردند. آخر مجبور شد تا راه خانه پدر را در پیش بگیرد.
از آینده اش تشویش داشت. خانه پدرش کی می توانست جای آرام بخش برایش باشد. خانه پدر برای دختر تا زمانی خانه است که لباس عروسی پوشیده از آن خانه بیرون نشده باشد.
او هنوز چند قدمی از در وازه خانه شوهر فاصله نگرفته بود، که می دید، رفتن ایندفعه اش به خانه پدر با دفعه های پیش فرق می کند. وقتی در خانه بچه اندرهایش خود را تنهای تنها می دید، خانه پدرش را تنهاه پناهگاهی برایش می یافت که می تواند شب و روزش را در آنجا تغییر و تبدیل کند. طفل سه ساله اش، تنها سوغاتی بود که از پنج سال خدمت در خانه خان نصیب شده بود.
****
گریه بچه اش او را بخود آورد. برف که همچنان آرام آرام می بارید، تا لب بوتهای بچه اش رسیده بود و دانه دانه به داخل کفشش می رفت. بچه از سردی بی تاب شده و همچنان که از پشت مادرش می آمد، دامنش را از پشت به زور می کشید و گریه کنان اصرار داشت تا او را بغل کند.
بچه اش را هرگز به محبت بغل نکرده بود. دو سال تمام شیر داده و تر و خشکش کرده بود، ولی نشانه از محبت در رفتارش با طفل دیده نمی شد. نه اینکه طفلش فرزندی باشد، خودش زاییده بود و باید شیر می داد و کلان می کرد. نه اینکه نا مشروع بوده باشد و لکه ننگ، طفل مشروعش بود. حاصل نکاح شرعی و قانونی او با شوهرش.
او طفل را حاصل محبت نمی دانست. فکر می کرد، طفلش نتیجه هوسی است که شوهر پیرش برای رسیدن به آن او را قربانی کرده است.
به طفلش که بوت هایش از برف پر شده بودند، برای اولین بار ترحم کرد و او را به بغل گرفت. طفل را در آغوشش فشار داد و بوسید.
طفل درک کرد که برای اولین بار از سوی مادر به محبت بوسیده می شود. برایش تازگی داشت و با ناباوری از مادر پرسید:" مادر مره دوست داری؟
سوال طفل، محبت همیشه خفته مادر را به یکبارگی زنده کرد. طفلش را با تمام فشار به بغل فشرد و گریان جواب داد:" چرا کی نی؟ می شه اولاد یکدانه ء خوده دوست نداشته باشم"
با اینکه با بغل کردن طفل سنگین تر شده بود، راه رفتنش سرعت پیدا کرد. می خواست زود تر به خانه پدرش برسد و طفلش را گرم کند.
.......
گاه گاهی در دلش به شوهرش دشنام می داد:" خدا نیامرزد! خودش مردنی بود، چرا شوق اولاده کد؟
باز بخود می آمد و با خود می گفت:" پشت مرده گپ زدن ثواب نداره."
خودش را گناه کار می دانست و از خود می پرسید:" چرا به عروسی دختر خان رفت؟
...
نمی خواست به عروسی دختر خان برود. لباسهای نو نداشت. تن پوش های کهنه اش با کالاهای نو خرید و نو دوز دختران قریه برابری نمی کرد.
اصرار مادرش باعث شد تا به عروسی دختر خان برود.
لباس کهنه و فرسوده اش مانع شد که به حلقه دختران آبادی رفته در میله شان شریک شود. از کهنگی و رنگ رفتگی چادرش شرم داشت. همین شرم او را وا داشت تا نزدیک کلکین بنشیند و خود را به تماشای دخترانی که دور و پیش عروس می پلکیدند، سرگرم کند.
هر چشمی که به سمتش دوخته می شد و با چشمانش تلاقی می کرد، او را شرمنده می ساخت. موهای شانه شده اش از چوتی های دختران دیگر چیزی کم نداشت، ولی رنگ و رو رفتگی چادرش او را از دیگران متمایز می ساخت.
نگاه های توأم با شرمش به این سوی و آن سوی می چرخید و با هرکسی که تلاقی می کرد، به زیر می افتاد.
خان که آخرین دخترش را به خانه بخت می فرستاد، هر نیم ساعت یک بار از دخترش سر می زد تا چیزی کم و کاست نباشد.
دختران با دیدن خان جست و خیز شان را بیشتر می کردند. خان از این شر و شور لذت می برد. تا اینکه در یکی از همین رفت و آمد ها، نگاه خان از قطار دختران عبور کرد و به پیش کلکین افتاد.
شرم صورت ریحانه را زیبا تر کرده بود.
چشمانش به چشم های خورد. نوع نگاه حیرت آمیز خان، سبب شد تا در نگاه خان دقیق شده و با تاخیر به زیر افتد.
چیزی از نگاه خان نفهمید ... ترسی به دلش راه یافته بود. " شاید از لباسهایش خوشش نامده و قار شده باشد که با تن پوش کهنه چرا به عاروسی دخترش آمده؟"
.......
با مرور خاطره ها به پیش مسجد رسیده بود. چشمش به ملای ده افتاد که از تشناب بر آمده به سمت مسجد می رفت. چادرش را به رویش انداخت تا شناخته نشود.
به دلش می گشت که همه از قصدش خبر دارند. نمی خواست کسی مانع رفتنش شوند. در خانه بچه اندرهایش جایی برای ماندن نمی دید. از پیش مسجد که تیر شد، دلش آرام گرفت. خوش شد که ملا او را نشناخت و پرسان نکرد که چرا ده برف راه ره پیش گرفته؟. با دیدن ملا بیاد موقع نکاح خود افتاد و در دل ملا را ملامت کرد که چرا او را برای خان نکاح کرده است؟
....
دو روز از آمدنش به خانه خان تیر شده بود. خانه از زنهای بیگانه خالی شده بود. تشک ها جمع شده بودند. چاشت روز دوباره تشک ها انداخته شد. دختر کلان خان با بی میلی خانه را جاروب کرد.
مادرش او را فهماند که ملا می آید تا او را برای خان نکاح کند. چیز زیادی از نکاح نمی فهمید. فقط میدانست که زن خان شده است و از این پس در خانه اش زندگی می کند.
دسترخان نان چاشت که جمع شد، آواز ملا را شنید که از مادرش پرسان کرد:" دخترت راضی است که به نکاح خان صاحب در آید؟"
بدون اینکه خود چیزی بگوید، مادرش جواب داده بود:" بلی آخوند صاحب! صد کرت، مره وکیل گرفته که ..." !
ملا از حاضرین خواست تا چارقد ( چهار زانو) نشسته و دستهایشان را باز روی زانوهایشان بگذارند. .....
****
صدای شیهه اسپی، رشته افکارش را پاره کرد.
سر برداشت. داماد کلان خان را دید که اسپش را لجام می زند.
دامان کلان خان از سه قریه بالا تر می آمد. هر وقتی که او به خانه خان می آمد، ریحانه موظف بود،اسپش را به آخور بسته و برایش علف بیاندازد.
چای و نان بردن و خوشامد گویی به داماد خان، وظیفه عروس ها بود. هر سه عروس خان از او کلان تر و با تجربه تر بودند. چون از خانواده های با اعتبار تر بودند، راه و رسم خدمت به مهمانان معتبر را نیز بهتر می دانستند.
نقاب چادرش پایین بود. باز کوشش می کرد تا خود را از چشمان داماد خان که به او نزدیک تر می شد، بدزدد.
اسپ سر به جانبش کرد و شیهه ای کشید. فکر کرد که حیوان بی زبان، خدمت کار دایمی خود را شناخته است. ترسید که داماد خان هم او را بشناسد. داماد خان به اسپش هی زد و بی توجه به او از کنارش تیر شد.
به پشت نگاهی انداخت. داماد خان از کنارش تیر شده بود.
به دلش گشت وقتی برسد، از رفتنش خبر می شود. با بی علاقگی به خود جواب داد:" خبر شود، چی؟"
باز به این فکر افتاد که در نبودش چه کسی غم اسپش را خواهد خورد. به بی وفایی دنیا دلش سوخت:" بلا د پسش اگر او و علف یافت یا نی"
اسپ با دور شدن از او باز هم شیهه کرد. این صدا چقدر برایش آشنا بود. وقتی برایش آب و علف می برد، احساس می کرد که با آن حیوان الفت می گیرد. تنها همان اسپ بود که به احسانش پاسخ می گفت و سر و رویش را بو کنان نوازش می کرد.
بچه اش را به زیر چادرش پیچاند و گامهایش تند تر شد.
روی راه را برف گرفته بود. رد پای عابرین بر روی برف مانده بود. از دور به مانند خط های بی خط کشی معلوم می شدند که کج و پیج در کنار هم کشیده شده باشند.
به پشت سر نگاه کرد. خودش نیز رد پایی از خود بر جای می گذاشت. پیش خود فکر کرد:" اگر همیشه برف بر روی زمین می بود، در پنج سالی که از عروسی اش با خان تیر شده، چقدر زیاد از این خط ها بر روی این راه رسم می کرد.
فاصله قریه خان با قریه پدرش زیاد نبود و او هر ماه یا دو ماه یکبار می توانست بین دو خانه خان و پدرش رفت و آمد کند.
........
پیش بینی رفتار پدرش او را آزار می داد. امدفعه مهمان نبود. برای دایم می رفت. آنهم با یک پسر سه ساله
روح و خیالاتش از خودش زود تر بخانه پدرش رسیده بود. پدرش را می دید که به دیده یک مجرم به سوی او سیل می کند.
به لب جوی که رسید، چشمش به تغار سنگی افتاد که همیشه وقتی سطل یا کوزه اش را پر آب می کرد، اول بر روی آن می ماند. بعد نفسش را چاق می کرد و با یک قوت دیگر، کوزه را به روی شانه اش می گذاشت.
سنگ برایش چقدر دوست داشتنی معلوم می شد. سنگ بسیار مفیدی بود. همه به یک نحوی از آن سنگ خیر می دیدند. یکی وقت درو داسش را می آورد و به آن تیز می کرد. وقتی کسی گاو یا گوسفندی را قصابی می کرد، دم کاردش را به آن سنگ می مالید و تیز می شد. بعضی از زنها زرد چوبه و پوست درخت و مصاله دیگشان را در آن میده می کردند.
برای او هم آن سنگ کمک کرده بود. وقتی خورد تر بود و تازه عروس خان شده بود. روز اول که به لب جوی آمد تا یک کوزه آب به خانه ببرد. کوزه را نتوانست از زمین بلند کرده به شانه اش بگذارد. نزدیک بود کوزه به زمین بیافتد. چشمش که به سنگ افتاد کوزه اش را روی آن گذاشت.
تغار سنگ که رویش گود رفتگی داشت، کاملا اندازه ته کوزه اش بود. آرام به پیش سنگ نشست. سنگ به شانه اش برابر بود. کوزه را آرام لخشانده، به روی شانه اش ماند و بالا شد.
بعد ها برایش این کار عادت شده بود. بعد از مادر اولاد شدن هم عادتش را ترک نکرده بود. همیشه اول کوزه را روی سنگ می ماند و بعد شانه می کرد.
یکبار که در روز های اول عروسی به همراه خانم دوم خان یکجا پشت آب آمده بود و کوزه را روی سنگ گذاشته شانه کرده بود، خانم دوم خان سرش قار شده او را منت داده بود:" اینه ده دادن جواب خان خو تیار استی مگم کوزه سرت گیرنگی ( سنگینی) می کنه؟"
او چیزی از جواب دادن خان نفهمیده بود. برای زن انباق خورد ترش هم چیزی برای گفتن نداشت.
بیاد حرف در گوشی مادرش بعد از نکاح افتاده بود:" اینه دخترم نام خدا! سیزده بهاره تیر کدی، سم و ستره جوان استی:"
نا خود آگاه برای دوری از آن تغار سنگ دق شد. به یاد روزی افتاد که با ... پیش همان تغار سنگ گپ می زد.
در پنج سال بعد از عروسی تنها با ربابه انس گرفته بود. ربابه که شوهرش کشته شده بود، سه سال به خانه پدر مانده بود ولی شوهر پیدا کرده نمی توانست. خودش برای ریحانه گفته بود که 12 روزه را روزه به دهن تیر کرده و روزه گرفته. با این رقم حساب و جمع و تفریق، خودش را21 ساله حساب می کرد.
زیاد از دوره عیش و نوشش تیر نشده بود. مگر کسی خواستگارش نبود. سه چهار دفعه ای که دروازه پدرش زده شده بود، تنها یک خواستگار داشت. تنها طلبکارش، چوپان پیر قریه بالا بود که برای بچه اش می خواست . بچه چوپان بیچاره را سالها پیش گاو شاخ زده بود و از همان به بعد شل شده بود. دختر به چوپان پیر جواب رد داده بود و از خود پرسان کرده بود:" غم خودش کم است که غم یک شوی شل ره هم حل کنه:"
بیچاره چون فقط یک خواستگار داشت، قصه خواستگاری اش را بسیار با آب و تاب پیش ریحانه توصیف کرده بود.
****
با خیالاتش نصف راه را طی کرده بود. هرچه به خانه پدرش نزدیک می شد، تشویشش زیاد تر می شد.
تصور اینکه بخاطر داشتن پسر، طلبکارانش پای پس بکشند، او را آزار می داد. اگر بی اولاد می بود، شرایط فرق می کرد، یا اگر دختر می داشت غمش کمترمی بود. خودش زن کسی می شد و دخترش دختر خوانده. همین تصور گام هایش را دوباره سنگین می کرد.
اگه شوی پیدا نشوه، چی خاد شد؟ آیا پدرش او را نان خاد داد؟
نمی توانست با این تصور سازگاری داشته باشد. هرچه کوشش می کرد، این فکر به خاطرش نیاید، باز تشویش از او دست بردار نبود.
این احساس پسرش را برایش دوست داشتنی تر می کرد و با همین احساس قدم به قدم پیش می رفت.
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٤۱ سال دوم دسمبر/جنوری ٢٠٠٦/۲۰۰۷