کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

 

 

چهره  مولانا جلال الدين بلخی در پرگار تخيل رسام



 

به پيشواز سال 2007 ميلادی، سال مولانای بزرگ، مردی كه افتخار تعلقش جنگ فرهنگی ميان تركيه و ايران را سبب شده و روحش از بی تفاوتی مردم افغانستان، در برابر او ناراحت است.

 

 

شرق ايران، غرب هندوستان

 

 

25 مارچ سال 2006 ميلادی

 

به راستی ما نيستيم و اگر هستيم  چشم می پوشند و از كنار ما می گذرند تا ما را نا ديده بنگرند. دير است كه مرز های فرهنگی را اقتصاد ايجاد كرده است و به سادگی می شود  شعر  شاعر  كتاب و فرهنگ كشور ديگری را خريد و از آن خود ساخت.

 

جشن گراميداشت شاعر بزرگ زبان فارسی امير خسرو دهلوی است و من در كنار استاد روان فرهادی نشسته ام تا او با سری كه در تنش ميارزد و من با سری كه در تنم گرانی می كند  از شركت كنندگان كشور افغانستان  در اين جشن باشيم. و چه دشوار است كه خودمان را در ميان انبوهی از دانشمندان هندی  پاكستانی و ايرانی تنها احساس می كنيم. دانشگاه جامعه مليه برای ما می گويد كه تعداد زيادی از نويسندگان افغانستان را دعوت كرده است اما وزرات فرهنگ افغانستان به جز از معيين وزارت فرهنگ هيچ كسی ديگری را ياری نكرده تا در اين همايش حضور داشته باشد. ايرانی ها حتا به تناسب هندی ها بيشتر اند  زيرا كه در اين روز ها سياستمداران ايران ارابه های فرهنگ را كه سياست حمل می كند به جلو می كشند و چرا كه نكشند  زيرا اگر ملتی نتواند به فرهنگش افتخار كند پس به چه چيزی افتخار خواهد كرد. افتخار كورانه به حدی است كه به آسانی می شود آنچه به ديگران تعلق دارد از آن خود ساخت.

 

من و فرهادی با هيچ كسی در مورد اين كه امير خسرو از كجاست دعوايی نداريم. هر دو نيك می دانيم كه او در هندوستان تولد شده و نخست به زبان هندی  بعد به زبان تركی و باز به زبان فارسی خود افتخار كرده است. نه او می خواهد خسرو را از بلخ معرفی كند و نه من  اما هيچ شاعری جزيره  دور افتاده  تجريد نيست و تا حرفی از شاعری است  ادبيات تطبيقی را ميدان فراخ است  ادبيات ديگر كشور ها را ميدان فراخ است و بررسی اوضاع اجتماعی- سياسی و اقتصادی منطقه زير نظر است  اما اگر بررسی كنندگان داوران عادلی باشند  زيرا در غير آن منطقه وجود ندارد  بلكه كشور پرستی و ملت گرايی كورانه جای بررسی عادلانه را می گيرد.

 

در اين همايش هر گاهی كه نسبتی به افغانستان امروز است  دانشمندان كرام  با شجاعت از ذكر نام افغانستان ابا می ورزند. ايرانی می گويد: "آنچه می گويم ارتباط می گيرد به ايران شرقی." هندوستانی می گويد: " زير ديد من هندوستان غربی است." هيچ يكی از اين دو نمی گويد كه ايران شرقی و هندوستان غربی به همين افغانستان امروز است.

 

 

زرادخانه  پول

 

با شمشيری كه در زرادخانه  پول ساخته شده است  می توان پارچه هايی از لباس صاحب منصبان فرهنگ ديگران را قطع كرد و بر لباس خود دوخت. اين شمشير بر عليه ملت م  زبان ما و فرهنگ ما بار ها استفاده شده است و پهلوانانی كه اين شمشير را استفاده می كنند  هيچگاهی از خود رحم نشان نداده اند. از كسانی كه بر رخش اسطوره سوار اند  چون رستم  تا يادمانهای كهن  تا شعر و شاعر و دفتر و ديباچه با اين شمشير از ما جدا شده اند. می گوييد نه؟ كاش در يكی از اين به اصطلاح همايش های فرهنگی حاضر شويد و بنگريد كه دوستان ظاهرأ فرهنگ مشترك  با چكمه  بی عدالتی بر پ  سوار بر اسب نابينايی و با شمشير بيرحمی بر پيكر فرهنگ و تأريخ ما می تازند  می برند و در خود پيوند می دهند  اگر اين حقيقت ندارد در چه همايشی از يك دانشمند ايرانی شنيده ايد كه بگويد سنايی در غزنه تولد شده بود و غزنه يكی از ولايت های امروز افغانستان است؟ حتا آنهايی كه خود را مستشرق آگاه می دانند مانند كالمن باركس زير بار انبوهی از معلومات نادرست كه "دوستان فرهنگ مشترك" مجال بروز آنرا دارند و ما به سبب نداشتن امكانات مالی توان آن را نداريم  چند دهه مرتب مولانا را تنها ايرانی معرفی كردند و نگفتتند كه اين "نيمی ز تركستان و نيمی ز فرغانه" به هر روی در بلخ تولد شده بود كه بلخ امروز يكی از ولايات افغانستان است. كالمن باركس بعد از اين كه چند كتاب و چند سی دی در مورد مولانا بيرون كشيد  سرانجام امسال (2006 ميلادی) تصميم گرفت به زادگاه اصلی مولانا يعنی بلخ كه در افغانستان است برود.

 

چرا بايد گفت كه مولانا در بلخ يكی از ولايت های افغانستان  تولد شده است ؟

 

می دانم كه با اين نوشته بيشتر حساسيت هموطن خود را برانگيخته ام تا از يك ايرانی ر  زيرا كه هموطن سخاوتمند  چون من می داند كه مولانا از دنيا است نه از يك كشور  پس لازم نيست كه بر تصرف او جنگيد. چون كه او تصرف شنيدنی نيست  زيرا مولانا خود می گويد كه دريا يی است مواج كه بر ساحل می زند و پهنای تازه يی ميابد. اما اين سخاوت را تنها من و هموطن عزيز من داريم  و يك ايرانی ندارد  همانطوری كه يك هندی سخاوت گذاردن ميرزا اسدالله خان غالب را به پاكستانی ندارد و حتا در هندوستانی بودن اقبال لاهوری هم كوشش می كند.

 

فرهنگ و اقتصاد ياری دهنده  يكديگر اند. امروز مولانا جلال الدين محمد بلخی تنها ارزش معنوی ندارد-ارزشی كه هر افغانستانی بافرهنگ به آن معترف است  بلكه ديگران ارزش مادی او را هم ناديده نگرفته اند  به ويژه كه از سال 2000 ميلادی بدينسو  كتاب های ترجمه شده  مولانا را در غرب بار- بار چاپ می كنند  به فروش می رسانند و از اين طريق پول خوبی را هم ناشران به جيب می كنند. خوشا به حال شان  من كه خودم حسادتی ندارم  اما اگر اين ناشران در هر كتابی كه از مولانا چاپ می كنند  زادگاه مولانا ر  بلخ كه يكی از ولايت های افغانستان است معرفی كنند و اگر بگويند كه هنوز هم در افغانستان حد اقل چهار طريقت صوفيانه وجود دارد  توجه فرهنگيان جهان را به افغانستان معطوف می دارند و امكان آنرا بار می آورند كه اهل تصوف به افغانستان سفر كنند كه اين خود در بهتر شدن وضعيت اقتصادی افغانستان نقش خواهد ساخت. اين حرف مرا نبايد دور از واقعيت پنداشت  زيرا در روزگاری كه عشق وجود ندارد  بهترين كاسبان  عشق فروشانند  اگر باور نداريد  باز يكبار ديگر به دستگاه جستجوی انترنت كلمه  عشق را تايپ كنيد. خيلی زود در خواهيد يافت كه هزاران پير  مرشد  گرو و صوفی آن را در وبسايت ها به فروش می رسانند.

  

او از برای وصل كردن آمده بود

 

مولانا می گفت كه:

 

                                     ما برای وصل كردن آمديم

                                                               نی برای فصل كردن آمديم

 

با وصفی كه بايست سخن خود مولانا را نمونه آورد كه شاعر گزين مرز نمی شناسد  مشخص نكردن مرز های فرهنگی اشكالاتی را بار می آورد. اگر مولانا ر ا كنار بگذاريم مثال ديگری كه مشخص نكردن مرز فرهنگی به وجود آورده است  می توانم بياورم.  به طور مثال پيش از آن كه طالبان مجسمه های بودا را ويران كنند  بسياری مردم  دنيا از اين كه افغانستان يكی از كشور هايی است با مدنيت باستانی  آگاهی نداشتند  اما بعد از اين ويرانی كه توجه جهان را بار آورد  يكباره می بينيم كه فزون بر افغانستان دو كشور فرهنگ مشترك  در نسبت دادن  بودای  باميان به كشور خود تلاش كرده اند. همين اكنون كه اين مقاله را پيش چشم داريد  برويد به دستگاه جستجو های انترنت و "آيين بودا در ايران" را تايپ كنيد. در خواهيد يافت كه نسبت های جسورانه ای دوستان ايرانی با بودای باميان پيدا كرده اند  در حالی كه تا همين اكنون كه اين سطور نگاشته می شود می دانم كه در ايران امروز نمونه های عينی از آيين بودايی وجود ندارد. البته كاری به ايران باستان ندارم. آن ايران باستان قسمت بزرگی از قارهء آسيا را احتوا می كرد كه افتخارات فرهنگی آن مال مشترك چندين كشور ديگر به شمول افغانستان و ايران است.

 

مشكل ديگری كه مشخص نساختن جای واقعی بودا های باميان ايجاد می كند  گمراه ساختن دانشجوی كشور بيگانه است كه او بعد از طی كردن بيراهه ها سرانجام به باميان می رسد و متوجه می شود كه بودايی كه ديگران به ايران شرقی و هندوستان غربی نسبت می دهند  در واقع  در باميان يكی از ولايت های افغانستان بوده است. داعيان ايران شرقی و هندوستان غربی با مهارت ذكری از افغانستان نمی كنند  باز اگر گمان می كنيد كه به ديگران تهمت می بندم شما خود می توانيد با استفاده از دستگاه های جستجو صحت و يا غلط بودن ادعای مرا ثابت كنيد.

 

 

موزيم های غربی

 

چشم پوشيدن از سهم افغانستان در فرهنگ و تمدن قديم و يا امروز نه تنها به زيان مردم افغانستان است  بلكه ارائه  معلومات نادرست سبب ايجاد بسا مشكلات پژوهشی هم شده است. با دريغ اين ناديده گرفتن سهم افغانستان تنها بيماری "همسايگان فرهنگ مشترك" نيست  زيرا در سفر اخيرم در فرانسه  گذرم به موزيم لوری افتاد و مطابق معمول به هر موزيم بزرگی كه می روم  نخست به بخش آسيا توجه می كنم تا آثار باستانی افغانستان را پيدا كنم. آثار افغانستان با وجودی كه بسيار بودند  ظاهرأ از افغانستان نبودند  زيرا حتا آن آثاری كه در محلات پشتون های ما پيدا شده اند  مانند قندهار  جلال آباد و كنر را از ايران شمرده اند. باز هم می گويم كه من با ايران باستان كاری ندارم  اما لازم است كه اين آثار را به كشور هايی با نام امروزی شان نسبت داد  زيرا اگر چنين نشود حق مردمان امروز اين كشور ها را ناديده می گيريم. ما را چنان ناديده ميانگارند كه نمی توانيم  بر آثار بزرگان و جا هايی كه مربوط ما می شوند افتخار كنيم و باور دارم كه در همايش سال آينده كه بزرگداشت از مولانا است  خواهيم دريافت كه نه تنها مولانا از ما نيست بلكه هر گاهی كه اشاره به بلخ می شود  اين بلخ را ايرانی می سازند. ما چگونه می توانيم در همايشی با اين "همسايگان فرهنگ مشترك" در صفا و صميميت اشتراك كنيم؟ ما را ناديده می گيرند و غافل از اين كه ژان پل سارتر گفته بود: " تا زمانی كه من برای تو نيستم  تو هم برای من نيستی."

 

احترام به اين كه افغانستان وارث بر حق بسياری از اين پديده های باستانی  تأريخی و به يك قلم فرهنگی است  می تواند ما را با ديگر "كشور های فرهنگ مشترك" وصلت فرهنگی دهد و شعر مولانا را چاشنی اين فرهنگ مشترك سازد: "زندگی برای وصل كردن است."

 

ازماست كه برماست

 

البته نبايد كه تنها ديگران را ملامت كرد. حتا خود ما هم در پذيرش كشور و مردم خود دچار مشكل هستيم. اين روز ها واژه  افغانستانی در برابر واژه  افغانی قرار گرفته است. حتا اگر فرض كنيم آنهايی كه افغانستانی را ترجيح می دهند  حق به جانب باشند  باز هم در می يابيم كه بجای حل اين مشكل كه ديگران ما را نمی شناسند  مشكل ديگری را بر آن مشكل افزوده ايم. آخر چگونه امكان دارد ما را بشناسند  زمانی كه ما خود را  نمی توانيم به آسانی  به عنوان ملتی معرفی كنيم؟ اين مشكل تازگی ندارد و محمود طرزی در بسياری از مقالاتش به اين موضوع اشاره كرده است  اما از همان زمان تا امروز می بينيم كه پذيرش ملت خود ما برای ما مشكل بوده است. حالا از كسانی كه در بلندای كوه های افغانستان زندگی می كنند و زندگی شان محدود به ارتباط داشتن با مردمان همان محل است و از شهر بدور هستند نمی خواهم مثال بياورم. می خواهم مثال من از شاعران و نويسندگان دانشگاه رفته و دانشمند باشد تا كسی مرا به دادن مثال نادرست ملامت نكند. شما در بسا مقالات و نوشته هايی از نويسندگان و شاعران ما بر می خوريد كه خواسته اند آگاهانه شاعران و نويسندگانی را معرفی كنند كه از همان محل خود شان بر خاسته است. يعنی شاعر هراتی  از شاعران قديم و معاصر هراتی داد سخن می راند  بلخی از بلخ  هزاره از هزاره و بدخشانی از بدخشان. پس تا وقتی كه ما افغانستان را نشناخته ايم  ديگران هم نمی شناسند و وقتی كشوری وجود ندارد نمی توان شاعر و يا نويسنده ای را از آن كشور خواند.

 

ما بايد زيبايی های زيادی را در تفاوت های ما ببينيم و اعتراف كنيم كه اين تفاوت ها كشور و ملت ما را از حسن ويژه ای برخوردار ساخته است. كشوری كه  چندين مليت در آن زندگی می كند و هر كدام در غنای فرهنگی آن افزوده است  كشوری كه تعداد بيشماری از زبان های آريايی در آن پرورده شده است و اين زبان ها اگر هنوز زنده هستند  می توانند خود برگه ای برای اصالت تأريخی ما باشند. اشاره  من به زبان های پشه ای  پره چی   پچغانی و امثال آن است. اين زبان ها خود تنديس با شكوه فرهنگ ما هستند. همين طور حس همكاری ميان شاعران و نويسندگان دو زبان مهم در افغانستان  دری – پشتو می تواند  آثار نويسندگان اين دو زبان را غنای بيشتر بخشد. البته هدف من اين نيست كه دو زبان را با هم خلط كرد  بلكه می خواهم بگويم كه اين دو زبان اسطوره ه  داستان ه  شعر هايی دارند كه برای شاعر و نويسنده  زبان ديگر جالب است. آيا هنگام آن فرا نرسيده است كه شعر های شاعران پشتو را به فارسی و از فارسی را به پشتو ترجمه كرد؟ آيا زمان آن فرا نرسيده است كه نخست خود ما به فرهنگ خود ارزش بدهيم؟

 

افغانستان زيبا است برای اين كه در كمتر جايی می توانيم اديان  مذاهب  زبان ه  طبيعت  مردم و رسوم مختلف را پيدا كنيم.

 

 

 

پانوشت ها:

 

1- دانشگاه جامعه مليه در دهلی  همايشی برای گراميداشت امير خسرو به تأريخ 25 مارچ سال 2006 ميلادی برگزار كرده بود.

2- كالمن باركس مولوی شناس و مترجم اشعار مولوی از دری به انگليسی.

3- زنده ياد انه ماری شميل شايد از شمار نادری نويسندگان غربی است  كه شاعران و نويسندگان افغانستان را به همان زادگاه اصلی شان نسبت داده است.

4-  ظهير الدين محمد بابر (1530 ميلادی)  در بابرنامه می نويسد که يازده و يا دوازده زبان مختلف تنها در کابل استفاده می شد  زبانهايی چون عربی،  فارسی،  ترکی،  منگوليايی،  افغانی (پشتو)، پشه يی،  پره چی،  گبری،  برکی و لغمانی. به قول او هيچ جايی به مقايسه به کابل از تنوع زبان برخوردار نيست.

5- موزيم Loire Valley در پاريس آثار باستانی زيادی از كشور ما را به نمايش گذاشته است  اما هيچ يكی از اين آثار را به افغانستان نسبت نداده است.

6-  اين مقاله به آثار طلا تپه كه در يكی از موزيم های پاريس در حال حاضر به نمايش گذاشته شده اشاره نمی كند. آثار طلاتپه از موزيم افغانستان برای نمايش كوتاه مدتی وام گرفته شده است.

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۱                       سال دوم                           دسمبر/جنوری ٢٠٠٦/۲۰۰۷