کابل ناتهـ، Kabulnath
|
عزیزالله نهفته
شیارهای یک چهره
۱
پیر مرد دست های خشنی داشت و در پیراهن تنبان خاکستری لاغرتر از آنچه بود، به نظر می رسید. نخست دوستم فرید، متوجه او شد و رو به من گفت: همین پیر مرد است که از دو هفته به این سو در اینجا نشسته و منتظر آمدن پسرش از کابل است؟
نمی دانستم. اما پیر مرد با آن نگاهانی خیره شده به افق، هرشکی را از درون انسان محو می کرد. چهرهء آفتاب سوخته یی داشت و ریش بلندی خاکستری اش، آلوده خاک به نظر می رسید.
شام دیروز بود که درباره او شنفتیم. وقتی صاحب هوتل را گفتیم که می خواهیم به روستای "ک" برویم، بعد از معلومات ابتدای درباره روستای "ک" گفت: یکی دو روز پیش شنیدم پیرمردی در روستای"ک" دیوانه شده و از دو هفته به این سو سر راه نشسته و می گوید منتظر پسرش است.
وبعد مکثی کرد وگفت: گپ های بیهوده بیشتر از گپ های مهم، میان مردم رخنه پیدا می کند.
من و دوستم، جهت تهیهء گزارشی از پیشبرد پروژۀ آبیاری و حفر کانال که در آن روستای دور افتاده، از طرف خود مردم به راه افتاده بود، آنجا رفته بودیم. از کابل با طیاره آمده بویدم شهر هرات و ازآنجا بامدادان با موتری که حسیب قبلاً برایما آماده کرده بود حرکت کرده بودیم و حالا ظهر بود.
فرید گفت: وقت زیادی نداریم، یکسر می رویم بالای پروژه و برای تهیه هرچه بیشتر معلومات کارها را تقسیم می کنیم.
من به نگاه های پیر مرد می اندیشیدم، که درد پنهانی را جارمی زد. در پشت آن نگاهان چه آتشی نهفته بود؟ نمیدانستم. اما احساس عجیبی نسبت به آن نگاه پیدا کرده بودم. تصور می کردم، اگر بیشتر به آن نگاهان خیره شوم ، مرا خواهد سوخت.
فرید وسایل اش را در یک بکس چرمی گذاشت و گفت: تو با مردم درباره پروژه، صحبت کن. من می روم و از نزدیک کار پروژه را می بینم و با کارگران، انجینران و مسوولین محلی صحبت می کنم و حسیب غمی غذای ما را می خورد.
چیزی نگفتم. میدانستم او از عده کارها به تنهایی و خوبی بر می آید و برای من زیاد ضرورت ندارد.
رفتم نزدیک درختی که سایهء سردش را نثارچند پیرو جوان کرده بود و باریکهء آبی از کنار آن می گذشت. آب شفاف که غالباً از چشمه یی سرازیر می شد، مرا وسوسه کرد. کنار آن زانو زدم و سرو صورتم را با چند مشت تازه ساختم. یکی از آنانی که درسایهء درخت نشسته بود، درحالی که به من چشم دوخته بود، گفت: مثلی که از شهر آمدی؟
گفتم ازکابل آمده ام و می خواهم از بازسازی در روستای شما گزارش تهیه کنم.
کسی به کارم علاقه نگرفت. متوجه شدم آنها به پیر مرد می بینند و آهسته آهسته با خود صحبت می کنند. وسوسه شدم. نزدیک تر رفتم و درسایهء درخت لم دادم و به پیر مرد نگاهم را دوختم و گفتم: این پیر مرد در زیر آفتاب سوزان منتظر چیست؟
آنها به یک دیگر دیدند و آنکه ازهمه پیرتر تر بود، گفت: بیچاره، به خاطر پسرش دیوانه شده. دوهفته است که همینجا نشسته و هرچه مردم کوشش کردند به خانه اش نرفت. می گوید پسرش از کابل بر می گردد و او منتظرش خواهد ماند.
برای اینکه بیشتر از ماجرا خبردار می شدم، باید سوالی می کردم که آنها با علاقهء بیشتری به پاسخ می پرداختند. برای چنین سوالی زیاد فکر نکردم و بی درنک پرسیدم: مگر پسرش ناپدید یا کشته شده که بر نمی گردد؟
از سیمای آنان واضع بود که چیزی بیشتری در باره پسر پیر مرد نمیدانند. همو که ازهمه پیر تر بود گفت: خدا می داند. کسی او را درکابل ندیده، ما نمیدانیم او زنده است یا مرده، کابل است یا پشت هفت کوه سیاه؟ اما حقیقت را کسی نمی داند. حالا بیچاره این پیرمرد، شب و روز منتظرش است.
همو بعد انگار بخواهد رازی را افشا کند، ادامه داد: آوازه است که پسرش راه گیرشده، اما حقیقت را خدا می داند. بچه معصومی بود که اینکارها بهش نمی آید.
وقتی از زیر سایه بیرون می آمدم به خود قول دادم که ماجرای آن پیر مرد را زیاد جدی نگیرم. تا پایان عصر گفتگو های زیادی کردم و معلومات زیادی در باره کار پروژه به دست آوردم. فرید هم دست پر برگشته بود و داشت یادداشتهایش را تنظیم می کرد.
حسیب دوبار هوشدارمان داده بود که سفر در تاریکی خطرناک است و اگر زودتر نجنبیم، شب به دست راه گیرهای خواهیم افتاد که آوازه اش تازه گل کرده بود و رفت و آمد را میان دهکده و شهر سخت ساخته بود.
حسیب سرصفرهء غذا هم حرفش را تکرار کرد: شما فکر می کنید اینجا هم کابل است. تنها 12 کیلومتردشت بی آبادی و جادهء خامه پیش روی داریم، که ممکن است در هر صد متر آن یک نفردر کمین باشد.
بعد از غذا که آن هم در عصر نصیب مان شد، فرید وسایلش را در بکس چرمی اش جابه جا کرد و گفت: من آماده هستم.
من هم آماده بودم. فرید به پیر مرد اشاره کرد و گفت: کسی در باره پیرمرد حرف تازه یی زد؟
بی آنکه چیزی بگویم به پیر مرد خیره شدم. فرید رو به حسیب گفت: بسم الله گفته حرکت کن که شب در راه نمانیم.
موتر آهسته ازجا تکان خورد و در راه خامه به کندی به پیش رفت و درست رو به روی پیرمرد از نفس افتاد. حسیب، ماشین را خاموش کرد و گفت : مثلی که یکی از تایر ها کم هوا شده!
او به تندی دست به کار شد تا تایر موتر را تبدیل نماید. در ذهنم کشت که از فرصت استفاده کرده عکسی از پیر مرد بگیرم. با کامره ام پیاده شدم و با لبخندی که به سختی روی لبهایم جمع کردم، از پیر مرد اجازه خواستم که عکسی ازش بگیرم.
مرد به عکس سیاه و سفیدی چشم دوخته بود که چشمان عقابی و چهره یی کودکانه یی داشت.
پیرمرد با لبخند تلخی به لینز کمره خیره شد و من با فشار روی دکمه ء کمره چهره خسته و نگاه های نگران او را ثبت کردم. ۲
تبدیلی تایر وقت زیادی را نگرفت. همین که ماشین موتر به صدا آمد پیر مرد نجواکنان گفت: تیمور، تیمورِ بابه فقیر!
پیرمدر سرش را دوباره خم کرد و به خاک زیر پایش خیره شد. ندانستم که مقصدش از این نامها چی بود. عجله داشتیم و موتر با غرشی از جا کنده شد و پیر مرد را در غباری از گرد محو کرد.
چند لحظه بعد، موتر سبک و جنبان در جادهء سنگلاخ و مارپیچ به تندی جلو می رفت و در دو سوی جاده، تاچشم کار می کرد، دشتی که به یک سلسله کوهای کوتوله و سیاه منتهی می گشت، دیده می شد و از آبادی هیچ سراغی نبود.
دشت تهی و کوه های که آهسته آهسته آفتاب پشت شان پنهان می شد، هیچ چنگی به دل نمی زدند. به ندرت پرنده یی دیده می شد. دشت وسیع و کوه های اطراف دلگیر و عبوس تا بی انتها ادامه داشتند. جاده را گاهی رودی خشکی که از سنگریزه هایش شناخته می شد، و غالبان در فصل بهار و تابستان از آب سیر می بوده، قطعه می کرد، و گاه سنگ های که جاده را با آن مسدود کرده بودند، و معلوم نبود، از آن چه هدفی داشته اند، منحرف می ساخت.
گاهی حسیب، برای سرگرمی هم اگر بود، از روز های آرام و شکاربزکوهی و کبک قصه می کرد و به آنسوی کوه ها اشاره نموده می گفت: اگر یک تفنگ داشته باشی تا زمستان، آنسوی کوه ها می توانی بسر ببری؟
از لرزش صدایش پیدا بود که حسرت روزهای شکار را می خورد و لذت کباب شکارهای که خورده بوده است، تاهنوز در ذایقه اش باقی است.
فرید ازروی شوخی گفت: گرگ- مرگی هم شکار کردی؟
حسیب همان گونه که به جاده چشم دوخته بود و موتر را هدایت می کرد، گفت: یکبار بزکوهی را شکار کردم. گلوله درست قسمت بالای ران چپ بز کوهی را زخمی کرده بود، اما بزکوهی با شتاب فرار داشت. لج کردم و دنبالش راه افتادم. نزدیک بود ردش را گم کنم. حالا نمی دانم چه مدتی تعقیبش کردم. آهسته آهسته هوا تاریک می شد که به شکار نزدیک شدم . همین که به آن نزدیک شدم، گرگ پوزه سفیدی که خدا میداند از چه زمانی تعقیبم می کرد، در مقابلم پیدا شد. شاید بوی خون بزگوهی خبردارش کرده بود. بزرگ و وحشتناک به مظرم آمد. تفنگ هنوز دستم بود و اگر می خواستم، می توانستم به سویش شلیک کنم. اما نمی دانستم با آن گرگ های دیگر چه کنم. درتاریکی های دور تر چند چشم برق می زدند که قسم میخورم همه گرگ بودند. بزکوهی دیگر از رمق افتاده بود و به کندی پای زخمی اش را دنبالش کش میکرد. یکبار کلکی به ذهنم خطور کرد، در حالی که تنفگ را به سوی گرگ نشانه رفته بودم خود را آهسته آهسته به طرف بزکوهی کشاندم. قسمی که بزکوهی میان من و گرگ واقع شد. چند جفت چشمهای درخشان هم نزدک تر آمده بودند. یکباره بزکوهی رانشانه گرفتم و بزکوهی بی هیچ صدای روی زمین افتاد. گرگ ها نخست هراسان ایستادند وبعد به بزکوهی که روی زمین خونچکان افتاده بود، حمله بردند. من از همین موقع استفاده کردم و پا به فرار گذاشتم.
حسیب حکایتگر ماهری نبود. شکسته شکسته حرف میزد و هرباری که موتر به موانعی غیر طبیعی بر می خورد، او از حرف می ماند، دعا می خواند و متردد به اطرافش می دید. انگار دلهره و ترس در زیر پوستش می دوید و حادثه یی را پیشگویی می کرد، انگار گرگی در کیمن نشسته باشد.
شنیده بودیم که گاهی مسافران همین جاده را دزدان مسلح، غارت کرده اند. یکی دوبار عراده های موسسات خارجی و حتا دولتی مورد هدف قرار گرفته بودند و یک بار هم ماینی یک عراده موتر اردوی ملی را صدمه رسانده بود، اما خوشبختانه تا هنوز این حوادث هیچ تلفاتی را در پی نداشت و همین باعث شد که در مقابل خانواده های ما که از خرابی وضعیت راه نگران بودند، مقوامت کنیم و به دل دغدغه یی راه ندهیم.
با آنکه به تندی می رفتیم، شب زود به سراغ ما آمد. دیگر به همان تندی که قبلاً سفر داشتیم نمی شد ادامه داد. چراغ های موتر راه زیادی را نمی توانستند روشن کنند و جادهء سنگلاخ بیشتر از پیش خطرناک می شد.
فرید، که درسیت عقب راننده نشسته بود، به حسیب گفت: زیاد سخت نگیر، اگر کسی کمین گرفته باشد، در هر صورت شکارش را رها نمی کند، آرامتر برو که موتر عوارض پیدا نکند.
حسیب انگار حرف سرش نمی شد. سرعت را بیشترکرد و در همین زمان صدای شلیک مسلسل به گوش رسید و ما را جا به جا خشک کرد. حسیب ناچار بالای برک فشار داد و موتر با صدای خشنی ایستاد و خاک و گرد را به اطراف پراکند. حالا احساس می کنم که در آن لحظه خون در رگ حسیب و فرید هم مانند من از حرکت بازمانده بود.
درحقیقت افتادن ما به دام چنان سریع و در یک لحظه اتفاق افتاد که نتوانستیم، به عمل پیش گیرانه یی دست بزنیم. حادثه چنان مهیج و سرگیچه کننده بود که برای مدت کوتاهی ندانستیم چه اتفاق افتاده است. بعد آهسته آهسته از صدمه آن بیرون آمدیم و حقیقتی را که با آن رو به رو شده بودیم، پذیرفتیم.
نخست خاموشی همه جا را فرا گرفت. بعد صدایی گفت: از موتر پایین شوید. دستهای همه به سر.
وقتی پا میان جاده خاک آلود گذاشتیم، سه تن ازمیان تاریکی به سراغ مان آمدند. در دستهای شان کلاشینگف های روسی بود و در پشت یکی هم راکت انداز. با دستارهای شان چهره شان را پوشانیده بودند و در آن تاریکی سیال تنها مردمک های چشمهای شان بود که برق می زد و آنها را به گرگانی مشابه می ساخت که قبلاً حسیب قصه اش را گفته بود.
از میان تارکی مرد تنومند و چهارشانه یی که چشمانش برق خاصی داشت، پیداشد. مثل باقی افراد دستار سیاه به سر کرده و با آن چهره اش را پوشیده بود. اما از حرکاتش پرواضع بود که سر دسته همه هموست. همین که نزدیک آمد، غرید: کون صابونک های کابلی معلوم می شن!
از همقطارانش آوازی بلند نشد. مرد انگار در میان ما شناسایی را جستجو نماید، چراغ دستی کوچکی را به روی هریک ما انداخت و با دقت تمام، به چشم های ما خیره شد و چین وچروک چهره های مان را شمرد.
درنگاه او برقی آشنایی را دیدم. حالت اندوه باری در آن نگاه هان می درخشید که قبلاً در نگاه کسی دیگری دیده بودم. نگاهش در یک حرف سوزنده بود و دران حال احساس کردم مرد درد بزرگی درسینه دارد. در شیارهای چهره اش، تصویری مردی که هنوز خاطره اش برایم تازه بود، تجلی داشت.
همین که مرد، معاینه اش را به پایاین رسانید، یکی از همقطارانش با آواز زنانه یی گفت: ببریمشان پشت صخره؟ مرد غرید: ننه ات را پشت صخره ببر!
و خود به راه افتاد. همو که صدای زنانه یی داشت، ما را در یک صف پشت هم قرارداد و گفت: بروید اما از هم زیاد فاصله نگیرید.
ما به راه افتادیم و چند لحظه بعد صدای غرش ماشین موترما در فضا پیچید و صدایش تا دیری در گوش های ما ماند. معلوم بود که همه چیز برای رباینده گان درمسیر دلخواهی حرکت می کند. در آن هنگام تصور کردم سنگ و صخره و کوه با آنها همدستان اند و شریک هر جرمی که ممکن آنها انجام بدهند.
هرسه خاموش و خسته با گامهای کوتاه به طرف کوه های مجوار می رفتیم که در سیاهی شب، به غولان افسانه های کهن می مانستند. کوتوله، سیاه و وحشت آور. چه سرنوشتی در انتظار ما بود. نمی دانستم. فرید با صدای پستی خواست نگرانی اش را باز گوید، اما هنوز صدایش به درستی بلند نشده بود که لگدی به زمین لولاندش و صدای زیری هوشدار داد: با هم حرف نزنید، بخدا کشتن تان از هر کاردیگری برای ما ساده تر است.
ظاهراً قرارگاه دزدان در کوه های مجاور بود و تا آنجا پیاده راه زیادی بود که باید می رفتیم. سردسته و یکی دیگر از ما پیشتر تند تند می رفتند و باقی در کنار ما. اما همه سرحال و آن گونه گام میگذاشتند که انگار روی یک تپهء هموار یا چمن سرسبزی گردش داشتند.
۳
شیارهای چهره مرد، هرلحظه در ذهنم مسجم می شد و تصور کسی را به خاطرم میآورد. اما که را؟ چهره آشنایی بود. اما موهوم و اثیری به یاد میآوردمش. چیزی در درونم غلغله داشت. یکباره کسی از درونم صدا زد: تیمور! صدا در میان دشت و کوه های اطراف پیچیدو انعکاسش دوباره برکشت: تیمور
انگار زمان از حرکت بازمانده باشد، همه به جای شان مات ماندند. تیمور مانند واژه طلسمی همه را بی حس و کرخت کرد. نمی دانم این وضعیت چه مقداری دوام نمود، اما وقتی سردستهء دزدان، دستارش را ازسرش کنار زد و با چشم های از حدقه برآمده به من تری تری دید، دیگر سپیده سرزده بود.
در روشنای سپیده دم، تیمور دیگر آن آدم قبلی نبود. دورچشمهای عقابی اش، کود افتاده بود و جای جای در میان ریش انوبه اش تارهای سفید دیده می شد.
همقطاران تیمور تصور کردند، من یکی از آشنایان قدیم او هستم. یکباره همه از پس ابرهای سیاه برون آمدند. چهره های شان را آشکار کردند و نشان دادند آدم های معمولی و ترسوی بیش نیستند. همه چیزرنگ دیگری گرفت.
تیمور نزدیک آمده و با آواز لرزانی گفت: مرا می شناسی؟
کسی از درونم پاسخ داد: عکست را در پیش بابه فقیر دیده ام. عکس سالهای جوانی ات را. حالا او ازغم تو کنار جاده نشسته و منتظر آمدنت است.
تیمور چیزی نگفت: روی زمین خاک آلوده نشست و به افق که تازه روشن می شد، خیره شد. شاید بابه را در نظرش مسجم می ساخت که عکس او را در بغل گرفته کنار جاده نشسته است. آهسته قسمی که به مشکل می شد شنفت، پرسید: بابه بسیار پیر شده؟ چی می کنه؟ آب ونان که برش می دهد؟
نمی دانستم چی بگویم. خاموشی اختیار کردم.
بابه را در کنار جاده خاک آلوده دیدم که می گفت: تیمورم می آید، تیمور معصومم!
پایان
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٤۱ سال دوم دسمبر/جنوری ٢٠٠٦/۲۰۰۷