کابل ناتهـ، Kabulnath
|
داستان کوتاه به قلم عزیز علیزاده
بیــهوده گــی یک انـتـظـار
آفتاب تازه سر زده بود و نوردرخشانش آهسته آهسته از پس کوه ها سر بلند میکرد و روی سنگ و صخره در دل کوه ها و کوه پایه ها و دشت های پهناور میخزید و روز سوزانی را به باشنده گان آن دیار نوید میداد. مردان و زنان باچابکی، غژدی های سیاه را جمع می نمودند، کجاوه ها را روی کوهان شترها محکم می بستند و بارهارا بالای آنها می گذاشتند. کودکان تنها کسانی بودند که نیمه خواب و نیمه بیدار روی بار شترها می نشستند و نمیدانستند که چرا بازهم از سرزمینی که مدتی درآن زیسته و انس گرفته اند میکوچند. کاروان صحرا نوردان آماده حرکت شده و به راه افتاد، مرد میان سالی با ریش جوـ گندمی اش در حالیکه کیـپنک دراز و ضخیمی روی شانه هایش سنگینی میکرد، وظیفه قافله سالاری به دوشش گذاشته شده بود. او ریسمان پیش قطار را میکشید تا شترهای بعدی که ریسمان های شان به ترتیب با یکدیگر پیوند شده بودند با گام های استوار و گردنهای بلند شان به دنبال آن شتر حرکت نمایند. تکان زنگوله های که به گردن شتران آویخته شده بود، مشابه بود به ریتم موسیقی دلنوازی که با بعبع گوسپندان که از عقب شترها درحرکت بودند، عجین میشد و تا دوردست ها میپیچید. مردها و زنهای کوچی از عقب گوسپندان و بزها گام زنان پیش میرفتند، دشت های سوزان را با خارهای مغیلانش پشت سر میگذاشتند و امیدواربودند که به زودی محل پرآب و علفی را جهت بودباش و زنده گی بیابند. دخترک یازده ساله یی که بالای شتر پیش قطار نشسته بود دو دستی از ریسمان کجاوه محکم گرفته و زیرلب بیت میخواند، اما آواز جرس نمیگذاشت صدایش را کسی بشنود، شاید هم میخواند: " ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود..." اما ساربان غرق دنیای خودش بود، دنیایی که غیر از خواری و ذلت، چیز دیگری را برایش به ارمغان نیاورده بود، او جلو شترش را میکشید و بعد از هرچندقدمی به عقبش مینگریست وبه رخسار دخترک که با پیراهن چین چین و گلدارش روی کجاوه لم داده بود، نظرمی انداخت، آه سوزناکی از اعماق قلبش بیرون میزد ودردل میگفت: - یک سال دیگه باید انتظار کشید، این سالها پی هم می آیند و میروند و هیچ خلاصی ندارند. اوبا مهارت گوشه کیـپنکش را عقب کشید و دستش را برد داخل جیب واسکتش، قطی نسوارش را بیرون کشید و آنرا جلو رویش قرارداد، بادیدن موهای سپید میان ریش انبوهش آه دیگری کشید، با عجله قطی را باز کرد و با دوانگشتش مقداری نسوار را گرفت و زیر زبانش گذاشت. او همه روزه چندین بار این کار را تکرار میکرد و هربار بادیدن موی سپید و رخسار آفتاب سوخته و چین و چروک دارش براندوهش افزوده میگشت. بازهم خاطراتش اورا به دوردستها کشانیدند، او بیاد آورد که چطور نامزاد هشت ساله اش دور از انتظار ناجور شد، او تب شدیدی داشت و بدون آنکه طبیب دردش را تشخیص دهد، این دیار را ترک کرد و اورا باتمام آرمان ها و آرزوهایش تنها گذاشت، نامزادی که همان شب تولد به نامش شد و او هشت سال تمام منتظر بود تا او دوازده ساله شود، اما... چرا تقدیر برایش چنین سرنوشتی را رقم زده بود ؟ او نمیدانست. وقتی جهت ادای نماز رو به قبله می ایستاد و باخدایش راز و نیاز میکرد، دستهایش را به آسمان بلند مینمود و تقریبا ً با آواز بلندی میگفت: - خداوندا ! چرا ای بنده گنهکاریت ره عذاب میتی ؟ مه از او مردمی که غرق خوشبختی اند چه کم دارم؟ روز پنج بار به حضورت می ایستم، سال یکماه بدون احساس گرما و سرما روزه میگیرم تا تو را خشنود گردانم اما تو درعوض... خداوندا ! اگر گناهی از من سرزده باشه، خودیم ره سزا بده. اوبه یاد آورد که چه روزهای تلخی را گذشتانده، اما تا هنوز فرصت نیافته بود که هوای این دنیای پر از دغدغه و سرشار از مکر و حیله را نفس بکشد که مادرش اورا ترک نموده و شتافتن به دیار خموشان را ترجیح داده بود، با آن همه ظلم و بی عدالتی که نسبت به خودش و هم جنسانش کشیده و دیده بود. پدرش با خواری و زحمت اورا تاسن ده سالگی رسانده بود واما نتوانسته بود دوری از همسر جوانش را تحمل کند و اورا زیر هزار خروارخاک تنها به دست سرنوشت بسپارد. او کودک ده ساله بدون داشتن دست پرمهر پدر و مادر مجبور بود بارگران زندگی تحمیلی را تنها بر دوش خودش بکشد، کار کند، زحمت بکشد و به سن جوانی قدم گذارد. شترها همان طور با قدم های سهمگین شان به پیش گام میگذاشتند و گردوخاک زیادی را از زیر سپل های شان به هوابلند می کردند، مردها و زنها هم کوشش داشتند تا از قافله عقب نمانند و همچنان متوجه بودند تا کدام گوسپندی از رمه دور نشود. چندین سگ بزرگ که نگهبانی رمه را بردوش داشتند دورا دور رمه حلقه زده بودند و با هوشیاری از کاروان حراست مینمودند. افکار درهم وبرهم قافله سالار بازهم او را چندین سال از کاروان دوربرد، او به یاد آورد که بعد از مرگ نامزادش چندین سال پیاپی بدون هیچگونه امیدی به آینده زیسته بود، تا اینکه شبی کاکایش خبر خوشی برایش داده بود و گفته بود که همسرش حامله است، اگرخداوند لطف نماید و نوزاد دختر باشد ازآن اوست، و او آنشب را تاصبح نخوابیده بود و همه اش دعا میکرد که خداوند، کاکایش را صاحب دختری بسازد تا او هم بتواند مانند دیگران تشکیل خانواده دهد. درست هشت ماه بعد، دنیا به کام اوچرخید و نوزاد دختری بود زیبا، با جلد گندمی وموهای سیاه وبلند، همانند شب یلدا. اوباید دوازده سال منتظر میماند تا نظر به رسوم و عنعنه قبیلۀ شان میتوانست با دختر کاکایش عروسی کند و اما این دلخوشی نیز دیری نپایید، دختر تازه پابه سن هشت سالگی گذاشته بود که هنگام آب کشی از یک جوی کلان همراه با کوزه اش غرق شد و مردم دهکده که قبیلۀ کوچی ها در آن نزدیکی غژدی زده بودند، جسد بیجان دخترک را به پدرش سپردند و او یکبار دیگردرد جانکاه و سوزش تازیانه بی رحم زندگی را روی بدنش احساس می کرد. آه، چقدر مشکل بود برای او، مخصوصا ً اینکه او نمیتوانست در انظار مردم قبیله بگرید، زار زند تا سینه مملو از درد و رنجش را خالی نماید، زیرا گریستن یک مرد به خاطر مرگ یک زن ننگ شمرده میشد و نشانی بود ازبی غیرتی مرد. او مجبور بود دور از چشم همه در شبهای تاریک به کنجی بخزد، آهسته و بدون سروصدا اشک بریزد تا عقده های دلش را خالی کرده باشد.
گرمی بیداد میکرد، کاروان به پیش میرفت و صحرا های بی آب و علف را پشت سر میگذاشت، معلوم نبود که چه وقت به مقصد خواهند رسید و غژدی های شانرا دوباره برپا خواهند نمود. شب به نیمه نزدیک شده میرفت که کاروان توقف کرد، دامنه کوه پرعلف و سبزی چشم ها را به خود دوخت، دشت وسیعی که پیش روی کوه دامنش را گسترده بود، میتوانست چرا گاه خوبی باشد برای چارپایان شان. به سرعت غژدی ها برپاشد و همه چیز روبه راه گردید. چند روزی به آرامش تمام سپری شد، گوسپندان و شتران هم توانستند شکم سیر بچرند. قافله سالار هم بعد از تحمل رنج راه، چند روز را زیر غـژدی سیاهش به تنهایی گذرانید و همه اش به این فکر بود که، سرانجام هرفرود را فرازی پیش رو است و هرشب سیاه را تابش خورشید، پایان می بخشد. به یاد آورد که بعد از مرگ نامزاد دومی اش بازهم کاکا یش نسبت به او مهربانی نموده و دختر دیگرش را که خیلی زیبا و موی خرمایی بود به نامش نمود، و این پوره پنج سال شده که او انتظار میکشید تا دختر دوازده ساله شود تا او بتواند کنار سفره عقد بنشیند. او هنوز میان چرت هایش دست و پامیزد که شر و شور کودکانی که از پیشروی غژدی اش میدویدند، به خود آوردش و لحظاتی بعد، آواز سم اسب هایی که از فاصله های نه چندان دور به گوشش میرسید، او را واداشت تا نگاهی به بیرون غـژدی بیندازد، چشمش به چند سوارکار افتاد که باشتاب به پیش میتاختند، متعجبانه چشمهایش سوارکاران را تا نزدیک غژدی بدرقه نمود. یکی ازاسب سواران درحالی که بروت های سیاه و دبلی روی لبش لم داده و نیمی از دهنش را پوشانیده بود با آوازضمختی که به مشکل از گلویش خارج میشد، پرسید: - شما کی هستین و ایجه برای چه غژدی زدین؟ قافله سالار برای اینکه چهره مرد بروتی را بهتر ببیند، دست چپش را روی چشمهایش سایه بان ساخت و دست راستش را برای دست دادن سوی مرد سوار براسب دراز نمود و در ضمن لب به سخن گشود: - ما کوچی هستیم طبق معمول اینجه خرگاه گر فتیم، چون خشکسالی... مرد بروتی نه تنها با قافله سالار دست نداد، بلکه نگذاشت که او حرفش را به آخر برساند، با غضب گفت: - شما با کدام حق، اینجه روی زمین مردم، مقام و مسکن به پا کدین، هرچه زودتر از ایجه کوچ کنین ورنه... قافله سالار تا خواست چیزی بگوید که رئیس قبیلۀ کوچی ها در حالیکه عصای چوبی معمولی میان دستش قرار داشت سر رسید و گفت: - برادرا ! شما که ایـجه تشریف فرما شدین مهمانای ما هستین، جلواسب های تانه بسپارین به بچه ها که میخ کنن و خودشما بفرمایین داخل غژدی که هم هوا گرم است و هم ما بتانیم از مهمانا خوبتر پزیرایی نماییم. مرد بروتی باشنیدن حرفهای رئیس قبیله تلخ خندید و گفت: - مثل ایکه د خو خرگوش استی پیرمرد، هرچه زودتر جل و پستک تانه جمع کنین، شما نمیفامین با کی طرف هستین. رئیس قبیله بدون اینکه از تهدید های مردبروتی ترسیده باشد بانرمی گفت: - جوان، به زورت نه ناز! ما روی زمین کسی خرگاه نزده ایم، اینجه زمین خداست و خداوند هم تمام بنده هایش ره روی زمین خلق کده و روی زمین جا داده. مرد بروتی بازهم باهمان آواز ضمختش تهدید آمیز ادامه داد: - ای زمینا همه مال خان صاحب اس و مه ناظرش استم و اینا هم نفرایش. اگه خان صاحب امر کنه ده یک سات همه تانه از روی زمین خدا پیش خودیش میفریستیم. رئیس قبیله بازهم آرام و مطمئین گفت: - جوان، ما از رفتن پیش خدا هراس نداریم، چه امروز چه فردا همه به سوی او میرویم، مهم ایست که با کدام ره توشه... مرد بروتی تاخواست چیزی بگوید که ناگهان چشمش به دخترک مو خرمایی افتاد که ازغژدی اش برآمده بود تا مهمانان ناخوانده را ببیند، مات و مبهوت شد و رشتۀ سخن را از دست داد، بدون اینکه کدام حرفی بزند جلو اسبش را دورداد و با همراهانش به تاخت از محل دورشد. یکروز پس از این حادثه بازهم سرو کلۀ مرد بروتی با چند نفر از همراهانش پیداشد، اما اینبار خلاف انتظار ملایم تر حرف میزد و پیغام خان صاحب را به رئیس قبیلۀ کوچیها رسانید که اورا نزدخودش خواسته است. پس از بازگشت رئیس قبیله، وقتی کوچیها ازهدف خان برای خواستن رئیس شان نزد خودش باخبر شدند، هیاهوی عجیبی میان شان برخاست. رئیس قبیله همه را دعوت به سکوت نموده بعد چنین گفت: ـ میدانم که این برای ما خیلی سخت تمام خواهد شد اما شما باید بدانین که خشکسالی چند سال شده بیداد میکنه، چارپایان ما از نبود آب و علف کافی میمیرند و خود ما هم وضع بهتری از آن زبان بسته ها نداریم. خان صاحب گفت اگر ما به این وصلت راضی باشیم میتانیم هر اندازه که بخواهیم اینجه بمانیم و اگر راضی نباشیم به زور دختر را از پیش ما خواهد برد و آنگاه اجازه ماندن یکروز راهم در اینجه نداریم. بازهم همهمه و غالمغال حاضرین فضا را آشفته ساخت، در این میان یگانه کسی که گیچ و منگ نشسته بود و حتا پلک هم نمیزد، قافله سالار بود، چهره چروکیده اش ماتم گرفته بود و باز هم دریافته بود که تمام آرزوها و امیالش به خاک یکسان شدند. باز هم او باید دندان روی جگر بگذارد تا خان صاحب پنجاه ساله که از سالیان درازی آرزوی همسری با دختر موی خرمایی را در سر میپرورانیده که برای چهارمین بار برتخت دامادی جلوس نماید، بسیار به راحتی میتواند با صنوبر موی خرمایی او عروسی نماید و همبسترش گردد.
پــایــان
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٠ سال دوم دسمبر ٢٠٠٦