کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"مردم افغانستان وختي قدر بيلتون و قدر آواز شه ميفامن

که سر قبر مه درخت سنجد قد کشيده باشه." (پري جان)

 

 

 

زمزمه هاي بيلتون و کوه قاف غزني



صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

سرکي که از چاپخانهء روزنامهء سنايي به سوي جنوب مي آمد، از پشت سينماي غزني و ويرانه هاي "گودول آهنگران" ميگذشت و در آستانهء "قريهء خواجه احمد" سه راهي ميشد. راه چپ ميرفت به "مسجد سيد احمد مکي"، باريکهء راست به پاي زيارتي به نام "ضامن قرضداران"، و سرک اصلي مانند نوار نازکي از درون چندين درخت سنجد و خانه هاي "قلاي قدم" ميگذشت و دنباله اش به شکارگاهي به نام "ساي" پايان مييافت. پايان نمييافت، همانجا گم ميشد.

 

خانهء ما پشت مسجد سيد احمد مکي بود و خانهء پدر بزرگ مادريم رو به روي زيارت ضامن قرضداران. چندان رو به رو هم نبود؛ بايد پيش ميرفتم و دوباره کمي به چپ ميپيچيدم تا ميرسيدم به دروازهء چوبي کلاني که يک پله اش از سال ناپيدايي بسته و قفل مانده بود، و پله ديگر از بس روز چندين بار باز و بسته ميشد، آرام و "دست_آموز" شده بود.

 

شايد ده دوازده قدم يا کمي پيشتر، دو دروازه در دل دو ديوار روياروي هم ايستاده بودند: يکي از ضابط نيک محمد، مشهور به "نيکوي باجه خانه" و ديگري از پدر بزرگم که خوش داشت مردم او را "حاجي آدم خان" بگويند. با آنکه آوازهء حج نرفتنش همه جا پخش شده بود، بدخواهانش ميگفتند "حاجي آدمکش"، و ما که نه از حاجي و نه آدمکش بودن يا نبودنش چيزي ميدانستيم، ميگفتيم "حاجي بابه جان".

 

دو تني که او را به جاي حاجي بابه جان، ميگفتند "کاکاي"، يکي ضابط نيک محمد بود و ديگري پدرم. او نيز بر هر دو يک نام گذاشته بود: خورضابطاي دنگ و دول.

 

حاجي بابه جان همانقدر که از ساز و آواز بدش مي آمد، شيفتهء قمه اش بود. همينکه بيکار ميشد، آن را با تيل خاک و مسکه پاک ميکرد، و آنگاه دشمنان گمنامي را دشنام ميداد: "اي بر همو پدرک تخم تان نالت! اي مه همو خوار و مادر تانه ده خرابات ببينم هي! اگه کدام روز سگ واري مردار تان نکنم، آدم نباشم. بي_ناموسا! خير باشه! آخر همي زمرد چارهء گردن تانه خات کد. اگه از دست مه تباه و برباد نشوين، نام خوده ميگردانم."

 

او قمه اش را "زمرد" نام گذاشته بود، و ميگفت دسته اش زمرد نشان است. مردم ميگفتند زمرد يک دختر بود، دختري که پس از کشته شدن، نامش را به همين قمه بخشيده است. مادر بزرگ از زمرد بسيار بدش مي آمد. تا چشمش به آن مي افتاد يا نامش را ميشنيد، ميگفت: "وي! خاک شوه گيسوي يار!"

 

روزي پنهاني از مادر بزرگم پرسديم: "حاجي بابه جان چرا هميشه قار اس؟" و او بدون آنکه چيزي بگويد، انگشت روي لب گذاشت.

 

هنگامي که يکي از همسايه ها آهنگي را زمزمه ميکرد يا آواز راديو را بلند ميساخت، خشم پدر بزرگ آتشفشان ميگشت،. او بيدرنگ به بام بالا ميشد و فرياد ميزد: "او قوم جت! او نسل طبله چي و دولکچي! باز ننه جان کدام تان عاروسي کده؟ باز ده خانه کدام زن گدا شازاده پيدا شده؟" و با هر چه دم دستش ميبود، از همان بالا ميزد به درخت باغچه پشت خانه. آنگاه خاموشي، خاموشي که مانند خودش در آن قلمرو کوچک فرمان ميراند، لايه لايه روي بام و درخت و زمين مينشست. حتا پرنده ها از چهچه ميماندند.

 

هر باري که حاجي بابه جان قمه اش را ميگرفت و ميخواست از خانه بيرون برود، مادر بزرگ خود را بر سر پاهايش مي انداخت و ميگفت: "به لياظ خدا و پيغمبرا! به لياظ پير پيران! به لياظ همو سيد احمد مکي! خود ما اولاددار استيم. اينه از قرآن وايه کو!" و او اگر دلش ميخواست، چيزي ميگفت، نميخواست، آرام آرام يکي دو سرفه ميکرد و ميرفت.

 

با آنکه حاجي بابه جان هميشه در تاريکي شام از خانه بيرون ميشد، همه ميدانستند که آفتاب "آزادي" در آستانهء دميدن است. نخستين کسي که آوازش بلند ميشد، مادر بزرگ بود: "الاهي دل و جگرت بريزه مردکه! خانهء خوده خو دوزخ جور کدي! خدان که باز اجل کدام مسلمانه پيش ميندازي! خير نبيني! دل همهء ما ره دل گنجشک جور کدي."

 

با شنيدن نفرينهاي آشنا از زبان مادر بزرگ، ديگران يکي پي ديگر، شاد و شاداب ميشدند. آوازهء دور بودن حاجي بابه جان از خانه، مانند باد گوارايي همه جا ميوزيد. چشم برهم زدني، مصطفا کوچکترين پسر کاکا نيک محمد، به مادرش مژده ميداد: "پري جانم! پري جانم! چار طرفت خير و خيريت اس...! و پري جان که پس از پدر بزرگ من، از مجتبا، پسر بزرگ خودش ميترسيد، نيز ميشگفت.

 

مجتبا مدير سينماي غزني و آدم جنگره و خشني بود. کارهاي شگفتي از او سر ميزد. يگان روز در پيش روي دهها تماشاچي، دم دروازه سينما مي ايستاد، و هرآنچه دشنام ياد داشت نثار زن محمد ظاهرشاه ميکرد و در پايان ميگفت: "پاچا! پاچا! پاچاي چي؟ مه يک پاچا ره ميشناسم که خداس، خداي هفت طبقه آسمان و زمين. برو او بچه قومندان امنيهء ولايته بگو که پوليسا ره روان کو و بيا مجتبا ره زنجير و زولانه بسته کو!"

 

مردم ميگفتند: مدير مجتبا عاشق مادهوبالاس. چرس که ميزنه، ديوانگيش تور ميخوره. مادرش هم او را "مشتبا ديوانه" ميگفت. از شگفتيهاي روزگار، يگانه کسي که او را دوست داشت، پدربزرگم بود. او ميگفت: "مدير مجتبا ده دل پاک آدم اس. کاکه اس. هر چه نباشه، يک شنگ داره. مرده مجتبا زنده سلطان ماموده مي ارزه."

 

شام سال نو بود. باز هم زاريهاي مادر بزرگ را از پشت دروازه شنيدم: "به لياظ خدا و پيغمبرا! به لياظ پير پيران! به لياظ همو سيد احمد مکي! از قرآن وايه کو! اينه خود ما اولاددار استيم."

 

او به آرامي گفت: "بس اس. بس اس. تو چي خدا و پيغمبر و پير پيراره کالاي ليلامي واري پيش مه کوت ميندازي؟ ايطو قلقله داري مثلي که ده خانقاه شيشته باشي. هيچ گپ نيس. چي گپ اس؟ خير و خيريت اس. اگه کسي پرسان مره بکنه، بگو مريض اس، ده بالاخانه خو کده. بگو اگه بيدارش کنم داردار ميکنه. پس کو از پيشروي مه. وارخطا نشو. مه سبا شام ميايم."

 

پس از درنگ کوتاهي، آواز مادر بزرگ آهسته آهسته آغاز کرد به کوچاندن خاموشي از خانه: "الاهي دل و جگرت بريزه مردکه! الاهي استخانايت ده بنديخانه پوده شوه مردکه! خير نبيني! دل همه ما ره دل گنجشک جور کدي. خانه خوده خو دوزخ جور کدي! خدان که باز اجل کدام مسلمانه پيش ميندازي! الاهي سوختم گفته بشيني مردکه!"

 

مصطفا داد زد: "پري جانم! پري جانم! چار طرفت خير و خيريت اس...!"

پري جان از گوشهء پردهء کلکين پرسيد: "سيل کو مشتبا ديوانه کجاس."

مصطفا گفت: لالا ده سينما. چار طرف خير و خيريت"

 

پري جان پرده ها را کنار کشيد و به آواز بلند خواند:

 

بچه ماشي ماشي، پيران جانم باشي       بچه ماشي ماشي

بچه ماشي ماشي، شانهء مويم باشي      بچه ماشي ماشي

بچه ماشي ماشي، صابون دستم باشي    بچه ماشي ماشي

بچه ماشي ماشي، سرمهء چشمم باشي بچه ماشي ماشي

 

مادر بزرگ که پيشاپيش دل پرخون داشت، گفت: "او غرغره شوي زنکه! ني شرم، ني حيا! بچه ماشي ماشي! از مه بدتر يک تار سياه ده مويت نمانده، هنوز هم بچه ماشي ماشي! از جواني تا پيري، از پيري تا به کي؟ خوده دخترک چارده ساله انداخته. خيال کده که مردم کر و کور استن. بسته شار غزني ميفامه که گپ ده کجاس. شويک بي ننگش ده کابل به دربار پاچا باجه خانه ميزنه، خبر ني که ده سراي خودش باجه خانهء بيلتون چالان اس. بچه ماشي! بچه ماشي! هوم!"

 

دلم لانهء هزار پرسش شده بود. نميدانستم از کجا آغاز کنم. ناگهان از دهانم برامد: "بي بي نبات! از پري جان چرا ايقه بد ميبرين؟ بچه ماشي ماشي چه قصه داره؟ کدام گپ اس که تمام مردم غزني ميفامن و مه نميفامم؟ باجه خانهء بيلتون چي مانا؟"

 

مادر بزرگ که در خشم خود ميجوشيد، گفت: "بشي، اي گلمورهء پري جان! ايطو کش کده کش کده پري جان ميگي مثلي که ماهانه بريت تنخاه مقرر کده باشه! از مه چي پرسان ميکني؟ برو از پدرجانت بپرس. اينه! شازاده! آمده، از مه پرسان ميکنه..."

 

نخستين بار نبود که سخنان نيشدار مادر بزرگ مرا زخم ميزد. او که اندوهگين ميبود، با هر پرسنده چنين رفتار ميکرد. اگر کسي در برابر بدبرخورديهايش واکنش نشان ميداد، ديگر بخشيده نميشد. کليد به دست آوردن دل مادربزرگ را از مادرم گرفته بودم. او ميگفت: "بي بي نبات کسي ره خوش داره که زخم زبان شه به پيشاني باز قبول کنه و اصلن به روي خود نياره."

 

 

 

(دنباله دارد)

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۶                         سال دوم                               اکتوبر ٢٠٠٦