کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اعظم رهنورد زریاب

 

 

طـــــــــــــلا

 

 

 

در آنهنگام که من دوازده سال داشتم، هروقت کاکایم از ولایت خود مان به کابل می آمد، چند شبی را در خانهءما سپری میکرد. او مرد بلند قدی بود و همواره پیراهن و تنبان سپید و دراز می پوشید. این لباس ها قد بلند او را درازتر نشان میدادند. پوست او بلوطی رنگ بود و بینی باریکی داشت. ریشش سیاه بود و در چشمهایش درخشش خاصی دیده میشد.

پدرم دربارهء کاکایم می گفت:

            ـ این مرد عمر و پولش را بی فایده تباه میکند. سالهاست که به کیمیاگری مشغول است... آخر دیوانه خواهد شد.


در اولها نمیدانستم که کیمیا گری چیست و یک روز درین باره از پدرم پرسیدم، گفت:

            ـ کاکایت می خواهد از مس طلا بسازد. این کار را میگویند کیمیاگری... و خنده تمسخر آمیز را سر داد.


از آنروز به بعد، کاکایم برای من مرد اسرارآمیزی شد. او مرد خاموش و کم گپی بود. وقتی می نشست، لبهای باریکش روی هم فشار می آوردند. مانند درباان زمختی به سختی اجازه می دادند که چند کلمه از دهن کاکایم بیرون آیند. او پس از هرشششماه یکبار به خانهء ما می آمد و هردفعه پدرم ازش می پرسید:

            ـ کارها چطور است؟

لبهای باریکش به سختی از هم باز می شدند و جواب میداد:

            ـ خوب است... خوب است. بالاخره به جایی می رسد....


آخرین باری که به خانهء ما آمد، پدرم بازهم می پرسید:

            ـ کارها چطور است؟

کاکایم آرام آرام گفت:

            ـ خوب است... خوب است. بالاخره به جایی میرسد. آمده ام که این کره ها را بفروشم.

پدرم پرسید:

            ـ کره از کیست؟

کاکایم باز هم آرام آرام جواب داد:

            ـ کره های خواهرم است. به پیسه ضرورت دارم، وقتی کارم نتیجه دادف برایش کره طلا می خرم...

ناگهان پدرم خشمگین شد و فریاد زد:

            ـ تو دیوانه شده ای... میفهمی، دیوانه شده ای. زنده گیت را بیفایده برباد میدهی. حالا می خواهی خواهر بیچاره را تباه کنی.

درخشش چشمهای کوچک کاکایم بیشتر شد و گفت:

            توچه میگویی؟ من یک روز برایش کرده های طلا می خرم. سراپایش را با طلا می پوشانم... بالاخره کارم نتیجه میدهد.

پدرم سخن او را برید:

            ـ تو احمق هستی، دیوانه شده ای.

چشمهای کاکایم بازهم بیشتر درخشدید و لبهای باریکش تکان خوردند:

            ـ چطور احمق هستم؟ چطور...

پدرم فریاد کشید:

            ـ تو دیوانه هستی!

کاکایم یک قهقههء عصبی را سر داد:

            ـ من دیوانه هستم... من دیوانه هستم، ها؟

بازهم قهقهه خندید. دیگر چیزی نگفت و از خانه برآمد و هرگز باز نگشت.


مدتها سپری شد و دیگر کاکایم را ندیدم. فقط کسانی که از ولایت ما می آمدند، خبر میدادند که او همچنان به کار کیمیاگری سرگرم است.

 

*****

 

پانزده سال گذشت و من خواستم به ولایت خودمان بروم. از دهکده و خویشاوندن ما دیدن کنم.

غروب یک روز بود که به دهکده رسیدم. دهکده فقیری بود و خویشاوندان ما هم مردمان ناداری بودند. به مجرد رسیدن از عمهء پیرم پرسیدم:

            ـ کاکایم کجاست؟

به گریه درآمد و گفت:

            ـ در خانه خودش...

گفتم:

            ـ خانهء او کجاست؟

در کنج دورافتادهء حویلی اتاق خرابه مانندی را نشانم داد و گفت:

            ـ دیگر وضعش بسیار خراب شده ... اصلا دیوانه شده...

با شگفتی گفتم:

            ـ دیوانه شده؟

عمه ام جواب داد:

ـ ها... شبها آواز می خواند.

پرسیدم:

            ـ چه آوازی؟

گفت:

            ـ نمیدانم... هرشب آواز نوی میخواند، اما در همه این آوازها گپ از طلا میزند. تا صبح از طلا گپ می زند. گفتم:

            ـ میروم که ببینمش.

از زیر درختهای سیب و زردآلو گذشتم. دیگر هوا تاریک شده بود. نزدیک اتاق خرابه مانند که رسیدم، زمزمه نامفهومی را شنیدم. آهسته در زدم. زمزمه خاموش شد و کسی با آواز خشنی پرسید:

            ـ کیستی؟

گفتم:

            ـ کاکا من هستم.

دروازه باز شد و به درون رفتم. کاکایم در حالیکه هریکین کوچکی را در دست داشت، پشت در ایستاده بود. با خوشحالی گفتم:

            ـ مرا به یاد دارید؟

هریکین را نزدیک چهره ام آورد. لبخندی لبهای باریک و بهم بسته اش را باز کرد. در حالیکه سراپایم را اندازه میکرد، گفت:

            ـ ها... ها خوب به یاد دارم. به یاد دارم...لبهایش بازتر شد. خندید و پرسید:

            ـ تو برای چه اینجا آمده ای؟

گفتم:

            ـ برای دیدن شما.

بلند بلند خندید. خنده های پیهم او برای من تازه بود. سیمایش هم رنگ دیگری داشت. پوست بلوطیش نیز تیره تر شده بود. پیشانی و زیر چشمهایش پر از آژنگ بود. موهای سر و ریشش سپید شده بود. موهای سرش تا شنانه اش هایش میرسیدند. آن درخششی قدیمی همچنان در چشمهای کوچکش دیده می شد. لباس هایش چرک و پینه پینه بودند. پرسیدم:

            ـ کارها چطور است؟

چهرهء جدی به خودش گرفت و جواب داد:

            ـ خوب است... خوب است. بالاخره به نتیجه میرسد.

در صدایش دیگر آن امیدواری گذشته خوانده نمیشد. به اطراف نظر انداختم. اتاق تقریبأ برهنه بود و فرشی نداشت. بیشتر به یک دکان آهنگری می ماند.  در گوشه یی کوره یی وجود داشت که در آن آتشی افروخته دیده می شد. در پهلوی کوره قرع و انبیقی گذاشته شده بود و در دور و پیش افزارها و بوتل های کوچک و بزرگ پراگنده بودند.

پرسیدم:

            ـ کارها نتیجه داده است؟پ

جوابی نداد. به سویش نگریستم. دیدم به بندفلزی ساعتم خیره شده است. بدون آنکه سوال مرا جواب گوید، پرسید:

            ـ این بند ساعت از طلا هست؟

جواب دادم:

            ـ نی، فقط رنگش مانند طلاست. گفت:

            ـ رنگ زیبایی دارد. رنگ طلایی زیباترین رنگها در دنیاست. پرسیدم:

            ـ شما چرا اینقدر طلا را دوست دارید؟

قهقهه بلندی سر داد:

            ـ چه میگویی... تو چه میگویی؟ کسی پیدا میشود که طلا را دوست نداشته باشد؟ طلا همه چیز است. وقتی طلا در دست باشد، همه چیز در دست است.

در جیبهایش به جستجو پرداخت و یک سکه طلایی قدیمی را بیرون آورد:

            ـ ببین، ببین چه خوب قشنگ است و همه چیز را در آن می توان دید. درین سکه کوچک قدرت بزرگی موجود است. قدرتی که می تواند همه چیز را نابود کند.

لختی خاموش پد. به سوی من دید و گفت:

            ـ میدانی، میگویند در گذشته ها مرد ثروتمندی در این نزدیکی ها زنده گی میکرد که دختر زیبایی داشت. بسیار زیبا بود. یکروز فقیری این دختر را دید و عاشق او شد. این مرد فقیر میدانست که دستش به دختر نمیرسد. از اینرو راهش را گرفت و رفت. سالها گم بود. وقتی برگشت کیمیاگری آموخته بود، طلا می ساخت. یک روز بخت بلند را پیش خودش خواست. بخت بلند از دزدان خطرناک منطقه بود. مرد هفت خریطه طلا به او داد و گفت: « من دختر این ثروتمند را میخواهم.» سر دسته دزدان گفت: "همین امشب میاورمش." آنشب بخت بلند با پانزده سوار دیگر به خانهء ثروتمند حمله برد. دخترش را بر پشت اسپ نشاند و اورد پیش کمیماگر و گفت: "این هم دختری که می خواستی." می بینی این قدرت طلاست. قدرت طلا... طلا... طلا... و قهقهه اش در اتاق تاریک پیچید.

            ـ هیچ چیز نمی تواند با طلا برابری کند.

لحظه یی به فکر فرورفت و سپس گفت:

            ـ میدانی میگویند پرنده یی وجود دارد که همه وجودش از طلاست. حتی در رگهایش به جای خون آب طلا جاریست. تو جای این پرنده را گفته میتوانی؟

گفتم:

            ـ فکر نمی کنم چنین پرنده یی وجود داشته باشد.

گفت:

            ـ چرا وجود ندارد؟ من خودم شنیده ام.

گفتم:

            ـ این همه سال شما چه کار کرده اید؟

با آواز یأس آلود و شکسته جواب داد:

            ـ کوشیده ام طلا بسازم و قدرت بدست آرم هرچه را که میخواهم بدست آرم.

گفتم:

            ـ ولی این کار امکان ندارد. شما طلا ساخته نمی توانید.

مثل آنکه اهانت شده باشد، با اعتراض فریاد کشید:

چرا امکان ندارد؟ چرا امکان ندارد؟ پس «آشه» چه میشود؟ بخت بلند که بسیار است. همه جا را بخت بلند ها پر کرده اند. همه چیز آماده است. فقط طلا نیست. طلا... طلا....

درخشش چشمهایش خیلی بیشتر شده بود. سکه طلایش را بار دیگر بیرون آورد و در برابر چشمهای من گرفت:

            ـ فقط همین کم است. همین...

سرم را تکان دادم:

            ـ درست است.

ناگهان انگشت های استخوانی و لرزانش بازویم را گرفت:

            ـ تو گفتی که من طلا ساخته نمی توانم. چرا نمیتوانم؟ بگو چرا؟

جواب دادم:

            ـ برای اینکه تبدیل کردن مس به طلا یک عملیهء بسیار پیچیده و دشوار است...

گفت:

            ـ منظورت چیست؟

گفتم:

            ـ شما میدانید الکترون چیست؟

گفت:

            ـ نی، ولی با ساختن طلا چه رابطه یی دارد؟ بخت بلند فقط طلا میخواهد. طلا... طلا...طلا...

گفتم:

            ـ به هر صورت، فهمیدن این موضوع بسیار لازم است. برای اینکه تعداد الکترون های اتم های یک عنصر خصوصیت های عنصر را تعیین میکند. حالا اگر بخواهیم مس را به طلا مبدل کنیم، باید تعداد الکترون مس را برابر تعداد الکترون های طلا بسازیم و این کار خیلی دشوار است. به افزار های ساده اش که اینجا و آنجا پراگنده بودند اشاره کردم:

            ـ با این افزار ها نمیشود تعداد الکترون های مس را تغییر داد.

شاید خودش هم دریافته بود که دیگر کاری از دستش پوره نیست. سرش را به زیر انداخت و به زانو درآمد و من متوجه شدم که او میگوید، هیچ نداشتم که برای تسلیش بگویم. فقط گفتم:

            ـ خوب نیست گریه نکنید.

سرش را بلند کرد. قطره های اشک در چشم ها و لای تارهای ریشش میدرخشیدند. تقریبأ عصبانی بود و فریاد زد:

            ـ ولی، ولی بخت بلند ازین گپ ها چیزی نمی فهمد. او متنظر است، مطمئن هستم که همینجا، پهلوی اتاق، منتظر است.

برخاست سرش را از دریچه بیرون کرد و چندین بار فریاد کشید:

            ـ بخت بلند... بخت بلند... بخت بلند ... بیا اینجا....

کسی جواب نداد و او به جایش برگشت. بازهم سرش به سوی سینه اش خمید و درینحال آهسته آهسته زمزمه کرد:

            ـ پس من نمیتوانم طلا بسازم. آشه، چطور میشود؟ بخت بلند هم که منتظر است.

سرش را بلند کرد و به سوی من دید. در دیده گانش برق عجیبی دیده میشد. مثل آنکه در آسمان تیره چشم هایش الماسک بزند و بلند بلند گفت:

            ـ با پنجاه سوار منتظر است... می شنوی؟ آواز سم اسپهای شان را می شنوی؟

برخاست و به دریچه نزدیک شد:

            ـ همهء شان آماده هستند. بخت بلند پیشاپیش شان بر اسپ سپیدش سوار است. همهء شان تفنگهای یازده تکه دارند. فقط منتظر اند که من خریطه های طلا را نشان شان بدهم. آنوقت آنان ملک نور را می کشند و آشه آشه ...

قهقهه بلندش در اتاق کوچک پیچید. سیمای ترسناکی به خود گرفته بود. من از آن اتاق برآمدم و او فریاد زد:

            ـ بر پشت اسپ می آورندش... بر پشت اسپ...


از عمه ام پرسیدم که ملک نور کیست.

جواب داد:

            ـ در دهکده پهلوی ما آدم ثروتمندی بود.

گفتم:

            ـ حالا کجاست؟

گفت:

            ـ ده سال میشود که او مرده است.

پرسیدم:

            ـ این آشه کیست؟

عمه ام جواب داد:

            ـ دختر همین آدم ثروتمند بود. حالا سالها است که شوهر کرده و رفته است به شهر.


شب زیر درختهای سیب و زرد آلو خوابیدم. مهتاب برآمده بود و آدم از هوای گوارای شبانه دهکده خوشش می آمد. برگهای درختان در نور مهتاب بل بل می درخشیدند. و نسیم شبانه دهکده خوشش میآمد که برگهای درختها را تکان میداد و برگها آهسته آهسته شر شر صدا میکردند.


درینجا به سوی اتاق کاکایم نظر انداختم، هنوز بیدار بود و نور کمرنگ هریکین از دریچه اتاقش معلوم میشد. به خواب رفتم.
شاید نیمه های شب بود که احساس کردم کسی بازویم را تکان میدهد. ترسیده برخاستم کاکایم بالای سرم ایستاده بود. اندام بلند و استخوانیش در لباس سپید مانند شبحی به نظر میآمد. آهسته گفت:

            ـ بیا... با من بیا...

از دنبالش به اتاقش رفتم. دیدم کتاب های کهنه و فرسوده یی اینجا و آنجا افتاده اند. کاکایم موهایش زولیده ترشده بود و لبهای باریکش خشک به نظر می آمد ـ تب داشت ـ دستم را گرفت و پرسید:

            ـ گفتی برای اینکه مس به طلا تبدیل شود، چه چیزی باید تغییر کند؟

حرارت سوزانی را در دستهایش احساس کردم. او دوباره پرسید؟

            ـ نامش چه بود؟

جواب دادم:

            ـ الکترون، الکترونها باید تغییر کنند.

به کتابهای کهنه اشاره کرد:

            ـ این ها که در باره الکترونها چیزی نمی گویند... هیچ چیزی نمیگویند.

گفتم:

            ـ این کتابها بسیار کهنه اند کسانی که این کتابها را نوشته اند خود شان از الکترون چیزی نمی فهمیدند....

سخنم را برید و فریاد زد:

            ـ پس آن مرد فقیر چگونه کیمیاگری را یاد گرفت؟ از کجا یاد گرفت؟

چیزی نگفتم. و خاموش ماندم. کاکایم سکه طلایش را بیرون کشید و مدتی به آن خیره خیره نگریست و سپس گفت:

            ـ قدرت ... قدرت....

سپس روی گلیم کهنه یی افتاد و به شدت گریستن را گرفت.


فردا صبح که از خواب برخاستم، بیدرنگ به سوی اتاق کاکایم رفتم. دروازهء اتاق باز بود. داخل شدم. هنوز هریکین کوچک می سوخت. همه کتابها پاره پاره شده بود. قرع وانبیق شکسته بود و افزار ها درهم ریخته بودند. در کوره تنها خاکستر گرمی دیده می شد. کاکایم در اتاق نبود.


بیرون برآمدم و دیگران را خبر کردم. همه جا را پالیدیم، ولی از او خبری نشد. دوباره به اتاق اور رفتم. نزدیک هریکین کتاب کوچکی بازبود. یگانه کتابی که سالم مانده بود. کتاب را برداشتم کلمه هایی راکه با رنگ سیاه نوشته شده بود، به سختی توانستم بخوانم:

«اندر باب پرنده طلایی و آشیانهء آن» دلم فشرده شد. چشمهایم را بستم و در خیالم کاکایم را دیدم که در سنگلاخی با سر و پای برهنه به دنبال مرغ طلایی میگردد. و درینحال به فکر آشه است ـ آشه یی که دیگر وجود ندارد ـ و به بخت بلند و پنجاه سوار او می اندیشد.


نزدیک دریچه سکه طلایی او افتاده بود. سکه را بر داشتم و به آن خیره شدم. در خیالم آواز کاکایم را شنیدم:

            ـ قدرت... قدرت...

گفتم:

            ـ خدای من.

عمه ام از پشت سرم پرسید:

            ـ چیست؟

گفتم:

            ـ هیچ.

از دریچه نسیمی وزید و پاره های کتابهای زردرنگ را پراگنده تر ساخت. پایان

 

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۵                          سال دوم                               سپتامبر ٢٠٠٦